قسمت​هايي از کتاب «ايران، کلده و شوش» که شامل خاطرات خواندنی «مادام ديولافؤا» (Dieulafoy) در مدت حضور در ساوه و آوه در دهه 1880 ميلادي (نزديک به 120 سال پيش) است.

 

 

تهيه و پخش توسط ساوه​سرا:

http://savehsara.aftabgardan-cc.com

 

ايران
كلده و شوش

  

تأليف  مادام ژان ديولافؤا

شواليه لژيون دونور، افسر اكادمي

(با 336 كليشه روي چوب از روي عكس‌هاي مولف و دو نقشه پاريس1887)

 

 

ترجمه:

شادروان علي محمد فره فروشي (مترجم همايون)

 

 

 

 

 


 

فصل نهم

عزيمت از تهران - تفاوت فاحش درجه هوا در شب و روز - مامونيه - خانه حاكم - ورود به ساوه - مسجد - مناره غزنوي - املاك موقوفه.

20 ژويه- در اين مسافرت راهنماي ما سرتيپ عباسقليخان آجودان نايب السلطنه است. ديروز عصر از تهران حركت كرده‌ايم. در موقع روز، ميزان الحراره درجه چهل را نشان مي‌دهد ولي در شب به تدريج تنزل كرده و به درجه دوازده مي‌رسد. البته اين نوع تغيير فوق العاده هوا تحمل ناپذير و زيان آور است.
يك نفر ماژور اتريشي پير هم با پسر خود از همسفران ماست. اين ماژور براي تربيت قشون به ايران آمده و در مدرسه دولتي هم درس حشره‌شناسي به زبان فرانسه مي‌دهد. اما زبان ما را بسيار بد تلفظ مي‌كند و چون شاگردانش مطالب او را نمي‌فهمند، معلم و شاگرد با هم ساخته‌اند. او نيز مي‌خواهد به ساوه رفته با دوست خود بارون اتريشي كه فعلا حاكم ساوه است ملاقاتي كرده و راجع به تجارت اتريش مطالعاتي بكند.
در موقع ظهر كاروان در زير اشعه آتشبار آفتاب به قلعه پيك رسيد. سرتيپ امر كرد كه ما را به خانه سلطان فوج ببرند.
سلطان خانه خوبي داشت. تالاري كه ما در آن وارد شديم دو بادگير داشت و جريان هوايي اتصالاً از تالار عبور مي‌كرد. بادگيرها بطور قرينه در تالار ساخته شده و هوا را فوق العاده خنك مي‌كردند و مثل اين بود كه ما در آب سرد فرو رفته‌ايم. نوكران بلافاصله چاي آوردند و سلطان از ما پذيرايي خوبي كرد.
21 ژويه- پس از يك روز استراحت، كاروان شبانه به راه افتاد و در بيابان خشك و لم يزرعي راه مي‌پيموديم. وقتي صبح مي‌شود چه منظره غم انگيزي در جلوي چشمانم مي‌ديدم! چيزي جز بيابان بي آب و علف نيست. اما راهنمايان لكه خاكستري رنگي را كه در منظره دور دست پيداست به من نشان مي‌دهند و مي‌گويند كه به منزل نزديك شده‌ايم. اينجا دهكده مامونيه است كه منظره عجيبي دارد. خانه‌ها بيش از سه متر ارتفاع ندارند و از خشت خام ساخته شده‌اند و بر بالاي آنها گنبدهاي كوچك به هم چسبيده ديده مي‌شود. كمياب بودن چوب در اين كشور بي‌درخت ساكنان را مجبور مي‌كند كه سقف خانه‌هاي خود را مانند ديوارها با گل بسازند. در جاي پنجره‌ها و درها، پنجره و در چوبي ديده نمي‌شود. در زمستان پرده‌اي از فرش مانع عبور هوا به داخل مي‌گردد و در تابستان هم روستاييان چيز پنهاني از يكديگر ندارند و به همين جهت خانه‌ها در و پيكري ندارند. حتي يك درخت كوچك در مامونيه نيست. روستاييان كه هيچ‌گاه از روستايشان خارج نشده‌اند، اولين بار گل و درخت را پس از مرگ خود در بهشت عدن خواهند ديد و جبران انتظار آن‌ها خواهد شد زيرا در آنجا در ازاي اعمال نيك خود جويبارهاي آب صاف و خنك خواهند داشت. اميدوارم آب آنجا مثل آب اين قنات‌ها تلخ نباشد. اسب‌هاي ما كه از اين آب نوشيده‌اند بيمار شده‌اند. ساكنان محل كه آدت به نوشيدن اين آب دارند، آن را مطبوع مي‌يابند و تاثير نمك منيزي را حس نمي‌كنند.
22 ژويه- پيش از رسيدن به ساوه از استپ‌هايي كه مانند بيابان مامونيه خالي از گياه است گذشتيم. معهذا كم‌كم منظره تغيير يافت و شكاف‌هاي عميقي در زمين پيدا شد كه با زحمت از آنها عبور كرديم. نصف شب به كاروان‌سراي خرابه‌اي رسيديم كه مي‌گفتند مامن دزدان است و مكرر كاروانيان را لخت مي‌كرده‌اند. اخيراً پانزده نفر راهزن را قشون دولتي در اينجا محاصره كرده و آنها را شجاعانه از خود دفاع كردند و چندين نفر از سربازان دولتي را كشتند. سرتيپ عباسقليخان با اينكه صاحب منصب شجاعي است، محض احتياط به اين خرابه نزديك نشد.
چون كمي از كاروانسرا فاصله گرفتيم ناگهان ديديم كه سرتيپ شجاع به تاخت پرداخت. من هم به دنبال او رفتم، از دور دو نفر دهقان ديده شدند كه چند قاطر در جلو داشتند. سرتيپ تيري به طرف آنها خالي كرد، دهقانان بيچاره متوحش شده و با تمام نيرويي كه داشتند با سرعت فرار كردند و قاطر‌ها هم ايستاده مشغول خوردن علف‌هاي خشك بيابان شدند و چون معلوم شد كه اينها راه گذرند و دزد نيستند آنها را صدا كرديم و به آنها اطمينان داديم ولي آنها به خيال آنتكه ما راهزن هستيم به فرار خود ادامه مي‌دادند و با اينكه فاصله زيادي گرفتيم، باز هم جرئت برگشتن و بردن قاطرهاي خود را نداشتند. البته سرتيپ از اين حركت به خود مي‌باليد و تصور مي‌كرد با اين عمل ما را از شر دزدان خلاص كرده است.
باري پس از مدتي سفيده بامدادي طلوع كرد. وحشت تاريكي و چرت زدن بر طرف گرديد و سرتيپ يكي از سواران جلودار را فرستاد تا به تاخت رفته و حاكم ساوه را از ورود ما آگاه كند.
تقريباً سه ساعت بعد گرد و غباري از دور مشاهده كرديم و معلوم بود كه اردويي به استقبال ما مي‌آيد. اسبان بر سرعت افزوده و اتصالاً شيهه مي‌كشيدند و بالاخره دو اردو به هم رسيدند. مدت شش ماه است كه نايب السلطنه يك نفر اتريشي را به حكومت ساوه منصوب كرده است. اين بارون اتريشي ملبس به لباس اروپايي است ولي شكوه و جلال حكام ايراني را كاملاً تقليد كرده است. بي‌مناسبت نيست كه در اين‌جا خواننده را به طور اختصار با زندگاني و تجمل حكام ايراني آشنا كنم.
هريك از وزرا و حكام يك عده فراش در اطراف خود دارند كه بايد در مسافرت چادر بزنند و داخل آن را مفروش سازند و به نگاهداري آن بپردازند. اشخاص ديگري هم هستند كه بايد كارهاي مخصوص را انجام بدهند.
در رديف اول بايد منشي‌ها و ميرزاها را قرار داد كه شغلشان خواندن و نوشتن مراسلات رسمي است. اين دسته مردمان ساكتي و آرام هستند، هيچ‌وقت مسلح نمي‌شوند و به جاي شمشير قلمدان دراز و لوله كاغذي در لاي شال خود قرار داده‌اند.
در رديف دوم ناظر و كاركنان او هستند كه بايد خوراك براي آقا و همراهان او فراهم نمايند. ناظر اشخاص متعددي را تحت فرمان دارد از قبيل آشپز، و آبدار و قليانچي. آبدار موظف است كه در مسافرت آب خنك و مشروبات به همراه داشته باشد و قليان‌دار كه معمولا مرد سبيل كلفتي است بايستي منقل و آتش و چنته قليان را به زين اسب بياويزد و در موقع لزوم هنگام سواري قليان براي ارباب درست كند.
يك نفر هم كباب‌چي نام دارد كه گوشت را خرد كرده و در ماست و پياز و ادويه نگاه مي دارد و هر وقت ارباب مايل به خوردن كباب باشد فوراً براي او حاضر مي‌كند. اين شخص را نبايد در رديف آشپزان قرار داد زيرا كه در نزد ارباب مقام خاصي دارد و بسا مي‌شود كه مانند امين السلطان به وزارت هم برسد ولي آشپز هيچ‌وقت ترفيع مقام پيدا نمي‌كند و هميشه بايد مواظب ديگ پلو و خورش باشد.
در هنگام مسافرت ارباب يا گردش او هريك از اين مستخدمين خورجيني به ترك اسب مي‌بندند و لوازم كار خودر را در آن جاي مي‌دهند تا بتوانند در موقع لزوم به وظيفه خود بپردازند. تشكيلات آنها بسيار منظم است. آبدار جعبه مخصوصي براي سماور و استكان نعلبكي و قوري دارد كه آنها را هزار پيشه مي‌گويند و قليانچي هميشه چليك پر از آبي در پهلوي اسب آويخته دارد. كبابچي هم گوشت و سيخ و لوازم كباب را در ترك اسب مي‌بندد. فراشان هم در موقع حركت چادرها را جمع كرده، بار قاطر مي‌كنند و خودشان هم بالاي بار مي‌نشينند.
باري، پس از آنكه دو اردو به هم رسيدند مراسم معرفي به عمل آمد و تعارف لازمه مبادله شد. هر دو اردو يكي شده به راه افتاد و پس از طي مسافتي منظره قلعه مستحكم ساوه پديدار گرديد. شهر در جلگه پستي واقع شده به طوري كه اهالي نقل مي‌كردند اين‌جا در قديم درياچه‌اي بوده كه در موقع تولد پيامبر اكرم (ص) خشك شده‌ است و چنانكه مي‌گفتند طاق كسري هم در همان زمان به شدت تكان خورده و رو به خرابي گذارده است.
به هر حال چون به دروازه نزديك شديم فراشان زيادي را از دور ديديم كه روي زمين نشسته و تكيه به ديوار داده بودند. به محض ورود ما بلند شده و دو قطار تشكيل دادند و پياده در جلو به راه افتادند و چماق‌هاي خود را حركت مي‌دادند تا تماشاچي عقب بروند و پيوسته فرياد مي‌كشيدند: برو... سرپا...خبردار...دور شو. ما هم به اين ترتيب مجلل آهسته راه مي‌پيموديم و جمعيت را مي‌ديديم كه از جلوي چماق فراشان فرار مي‌كردند ولي از چهره آنها پيدا بود كه نسبت به اروپاييان نظر خوبي ندارند و مهر و ملاطفتي به آنها نشان نمي‌دهند. يك علت ديگر هم در كار است كه ما را خوب نمي‌پذيرند و آن اين است كه مي‌دانند سرتيپ براي جمع آوري ماليات آمده است.
در ايران گرفتن ماليات مطابق اصول منظمي نيست. دفاتر رسمي كه طرز اداي ماليات را معين كند وجود ندارند. حكومت محل به دلخواه خود از مردم ماليات مي‌گيرد و اگر از مبلغ تقاضا شده سرپيچي كنند مبتلا به انواع شكنجه و آزار مي‌شوند. حاكم و اطرافيان او هميشه با تدابير مخصوص و قوه قهريه مشغول پر كردن كيسه‌هاي خود هستند.
حاكم علاوه بر اينكه از دولت حقوق نمي‌گيرد در موقع رفتن به ماموريت هم مبلغ گزافي بايد به شاه و وزرا به عنوان پيش‌كش تقديم نمايد و هركس بيشتر پول داد به حكومت منصوب مي‌گردد. بنابراين حاكم مجبور است علاوه بر مبلغ تقديمي، مبالغ زيادي از اهالي بگيرد و با صندوق‌هاي پر از پول مراجعت كند.
البته در نتيجه اين فشار تحمل ناپذير اهالي پريشان و بي‌سر و سامان مي‌شوند و اگر احياناً كسي پولي داشته باشد مجبور است آن را در زير خاك پنهان نمايد و نمي‌تواند آن را به مصرف تجارت يا اصلاح و تعمير ملك خود برساند و با اينكه نرخ مرابحه به بيست و پنج درصد مي‌رسد از اين منافع سرشار چشم مي‌پوشد.
باري هنگامي كه اردو به دارالحكومه رسيد قصابي با عجله گوسفند سياهي را جلو آورد و فوراً سر آن را بريده به يك طرف راه انداخت و تنه را به طرف ديگر تا اردو از ميان آنها عبور كند. عمل قرباني كردن در حين ورود شخص محترمي در ايران سابقه تاريخي دارد. سرتيپ با تكان دادن سر به قصاب اظهار امتنان كرد و از اسب پياده شد و از پله‌هايي كه دم درب عمارت بود بالا رفت. ما نيز بر حسب دعوت بارون حاكم بالا رفتيم و روي صندلي نشسته به تماشاي جمعيتي پرداختيم كه براي تماشاي ما ازدحامي داشتند.
سرتيپ پس از آنكه بيش از يك ساعت در اينجا نشست و تشريفات احترام آميز را ديد بلند شد و اسب خود را طلبيد و گفت ما نمي‌توانيم در اين‌جا منزل كنيم زيرا كه عمارت دارالحكومه كوچك است و گنجايش ما را ندارد ولي معلوم بود كه قصدش اين بود كه در محل آزادتري منزل كند تا بتواند با فراغت خاطر نايب الحكومه محلي و اشخاص ناراضي و مفتشيني را كه مامور رفتار حاكم يعني بارون اتريشي هستند ملاقات كند. ماهم بدنبال فراشان به راه افتاديم از قبرستاني عبور كرديم و به خانه ويراني وارد شديم كه فراشان سكنه آن را بضرب چماق از آنجا بيرون كرده بودند. در اينجا من در انتخاب اتاق سرگردان شدم زيرا بعضي در سمت جنوب واقع شده و ممكن بود با بستن در كاملا تاريك شوند و برخي هم كه آفتاب‌رو بودند بند و بستي نداشتند و روشنايي آفتاب خيره كننده و گرما هم تحمل ناپذير بود بعلاوه مگس‌ها هم به اندازه شمارش شن‌هاي پراكنده حياط، در اتاق‌ها جمع شده بودند. بالاخره از ناچاري اطاقي را كه يك در داشت اختيار كردم و به نوكران گفتم كه گليم و لحاف را به زمين اندازند و پس از آنكه پرده پشمي سياهي را كه در تهران تهيه كرده بودم در مقابل در آويختم دراز كشيدم تا استراحتي كنم.

طولي نكشيد كه احساس كردم گرفتار كابوسي شده‌ام زيرا كه حشرات زيادي را ديدم كه در كف اتاق در گردش هستند و پاره‌اي از آنها هم از روي صورت من عبور مي‌كنند. در اين فكر بودم كه اين سيل حشره از كجا به اتاق راه يافته است. عنكبوت‌هايي كه بدنشان به درشتي يك دانه باقلا با چنگال‌هاي دراز فوج مانند از ديوارها سرازير شده و روي زمين مي‌دويدند. ناگهان بدنم سخت به خارش افتاد. از وحشت بلند شده و نشستم و ديدم تمام بدنم از ساس‌هاي متعفن پوشيده شده است. فوراً از جاي برخاسته و به طرف در دويدم و پرده‌اي را كه با اميدواري در مقابل آن آويخته بودم برداشتم. همين كه روشنايي در اتاق تابيد عنكبوت‌هاي زشت و بد تركيب و ساس‌هاي متعفن فرار كردند و در سوراخ‌هاي ديوار گلي پنهان شدند. كمي بعد دوباره دراز كشيدم ولي باز روي آسايش و استراحت نديدم زيرا كه افواج زنبور و مگس سنگرهاي دشمنان پيشين را اشغال كردند و من از عقب نشيني مهاجمين اوليه متاسف شدم زيرا كه آزار اينان بيش از آنان شد. علاوه بر اين هوا هم بشدت بر گرمي افزود. نظري به ميزان الحراره انداختم ديدم درجه حرارت چهل وچهار را نشان مي‌دهد. خلاصه در اين منزل ويران به شكنجه و عذابي مبتلا شدم كه از نشريح و توصيف كامل آن عاجزم.
23 ژويه- امروز سرتيپ ما را به ديدن شهر سرافراز فرمود. شهر ساوه كرسي ولايتي بوده كه به چهار ناحيه تقسيم مي‌شده و داراي يكصدو بيست و هشت قصبه و قريه بوده است ولي امروز اغلب آنها خراب و خالي از سكنه مانده است، در قسمت‌هايي كه به وسيله قنات يا رودخانه مزدغان مشروب مي‌شوند و زمين هم حاصل‌خيز است پنبه و برنج و گندم بسيار عالي به عمل مي‌آيد كه به تهران مي‌برند.
با وجود گرماي شديد اهالي اين خوشبختي را دارند كه به امراض مسري مبتلا نمي‌شوند. تنها بنايي كه آبادي قديمي شهر را به خاطر مي‌آورد مسجد جامع است. اين مسجد چون از مركز شهر دور مانده متروك شده و حتي روز جمعه هم در آن نماز خوانده نمي‌شود و اكنون پناه‌گاه گدايان و درويشاني است كه از شهرهاي ديگر به ساوه مي‌آيند و در سايه ديوارهاي ضخيم آن به سر مي‌برند.

يكي از اين دراويش هيكل عجيبي داشت و نمونه‌اي خاص بود. پوست بدنش مانند هندي‌ها زرد و موهاي بلند سرش مجعد و پريشان و سينه عريانش از زير شنل پاره پشمي بيرون افتاده بود. چماق كلفت پر گرهي در دست داشت و اثاثه زندگانيش منحصر بود به يك كشكول. (كشكول پوست يك نوع ميوه هندي است كه گاهي با هنرمندي و د نهايت ظرافت حكاكي شده است.)
در خارج از ديوار محوطه مسجد جامع در طرف راست منار قديمي خرابي ديده مي‌شود كه با آجر بنا شده است و در بدنه آن موزاييك بسيار زيبا و جالب توجهي نمايان است كه از آجرهاي نازك يك رنگ تركيب يافته و با ساختمان قديمي كه به رنگ مس است هم آهنگي دارد. حضور اين مناره به دليل است كه اين مسجد سلجوقي بر روي خرابه بنايي از آثار غزنويان ساخته شده و شاه طهماسب هم آنرا تعمير كرده است.
24 ژويه- از وقتي كه وارد ساوه شده‌ايم عباسقليخان كاملاً سرگرم كار شده و تفتيش‌هايي مي‌كند. از عمليات او من به فكر دوره شاهان هخامنشي افتادم كه با مسافرت من براي تحقيق ابنيه و آثار تاريخي آنها مناسبتي دارد. اگر قرون عديده‌اي گذشته و اگر دوران عظمت و اقتدار ايران باستاني كاملا رو به انحطاط گذارده و صورت افسانه مانندي به خود گرفته است. هنوز ترتيب اداري كشور ايران شباهتي به زمان قديم دارد. سرتيپ را مي‌توان با مفتشيني مقايسه كرد كه از طرف شاه به ساتراپي‌هاي كشور پهناور داريوش مي‌رفتند تا اعمال و رفتار فرمانروايان را از نزديك ديده و به شاه گزارش دهند. در آن زمان بازرساني به نام چشم و گوش شاه همه ساله به ممالك تابعه مي‌رفتند و به عرايض مردم و شكاياتي كه نسبت به ساتراپ داشتند با دقت رسيدگي مي‌كردند و از دبيراني كه به امر شاه مامور نظارت بر امور جاريه بودند تحقيقاتي به عمل مي‌آوردند و از اوضاع كشور كاملاً آگاهي حاصل مي‌كردند و نتيجه را به دربار شاهنشاهان گزارش مي‌دادند.
وضع ساتراپي ساوه به نظر من چندان رضايت بخش نيست و چنين به نظر مي‌آيد كه بارون اتريشي بر حسب ضرورت يا جاه طلبي خود را به زحمت انداخته است. ايجاد رفرم مالياتي در كشوري مانند ايران كه در آن دسيسه و تزوير به حد وفور وجود دارد كاريست بس مشكل. مخصوصاً براي كسي كه با اخلاق و عادات اهالي آشنايي ندارند و بعلاوه كافر هم است. مسلماً بارون را بايد آدم مجنوني به نظر آورد كه با اين همه مشكلات چنين ماموريتي را قبول كرده است زيرا كه هر قدر هم تخصص و مهارت داشته باشد نمي‌تواند در مقابل موانع زياد شخصيت و لياقتي بروز دهد و بطور كلي ايجار رفرم مالي از عهده او خارج است.
از طرفي هم دخالت روحانيان در امور مالي انجام وظيفه يك حاكم عيسوي را با اشكالات مواجه كنند. از بدو ورود بارون به ساوه ملاها از تماس با او پرهيز كرده‌اند زيرا كه او را نجس و كافر مي‌دانند و براي اينكه از شر او خلاص شوند دسته دسته به ملاقات سرتيپ مي‌شتابند و ساعات طولاني با او خلوت مي‌كنند و به شكايت مي‌پردازند. با اين حال معلوم است كه هرگز بارون به انجام مقاصد خود نائل نخواهد شد. مسلمانان خير انديش قبل از مرگ غالباً يك ثلث از املاك و دارايي خود را وقف مسجد و مدرسه و يا اعمال خيريه ديگر از قبيل روضه‌خواني و اطعام مسكين مي‌كنند.
واقف حق دارد كه توليت املاك موقوفه را به اولاد و يا اقوام نزديك خود بدهد و توليت را نسل اندر نسل در اعقاب خود باقي گذارد. يك قسمت از عايدات موقوفه اختصاص به متولي دارد كه به عنوان حق نظارت و توليت بر مي‌دارد و آزاد است كه صرف احتياجات خود نمايد و يا به مصرف اعمال خيره نمايد. با اين ترتيب هر كس مي‌تواند تمام دارايي خود يا قسمتي از آن را براي هميشه در اختيار اولاد و اعقاب خود بگذارد زيرا كه شاه و حكام نمي‌توانند در ملك وقف دخالت كنند و اموال و املاك موقوفه تحت نظارت روحانيون قرار مي‌گيرد و از دستبرد محفوظ مي‌شود.
به موجب قوانين اسلامي اداره املاك موقوفه بايد كاملا منظم باشد و متوليان هم بايد مطابق وصيت‌نامه واقف عمل نمايند و عايدات وقف را با ساير عايدات مخلوط ننمايند. در وقف نامه هم نمي‌توانند تغييري داده و عايدات را به مصرف ديگري غير از آنچه واقف تعيين نموده برساند. هرگاه متولي بر خلاف وقف نامه عمل كند و در مال وقف تصرفات غير مشروعي بنمايد از توليت معزول مي‌شود و بر حسب وصيت واقف ديگري به جاي او منصوب مي‌گردد.

املاك موقوفه قابل انتقال نيست و فقط اشخاص معين از عايدات آن حق تمتع دارند. ملك وقف را نمي‌توان تبديل به ملك ديگري كرد مگر با شرايط خاصي. به طوري كه من استنباط كردم دو ثلث عايدات موقوفه صرف اعمال خيريه و ثلث ديگر صرف معاش طلاب علوم مذهبي مي‌شود و بايد در اختيار علما باشد و هرگاه عايدات زيادتر از مخارج معين باشد متولي مجاز است كه از اين مازاد ملك ديگري خريده و به موجب وصيت واقف وقف كند و ممكن است اين املاك فرعي با اجازه مجتهدين قابل انتقال باشد.
هرگاه ملك موقوفه‌اي مجهول التوليه باشد در اختيار روحانيون وقت قرار مي‌گيرد، غالباً براي تصرف اين املاك در ميان ملاها كشمكش و نزاع توليد مي‌گردد و بالاخره حكم مجتهدين و حكم شاه تكليف آنرا معين مي‌كند و به نزاع خاتمه مي‌دهد.
در چنين مواقع است كه ملاها براي تصرف موقوفه‌اي كه به حكام و اشخاص متنفذ متوسل مي‌گردند و در غير اين موقع هميشه از حكام دوري مي‌كنند.
اكنون ملاهاي ساوه و ملاهاي اصفهان راجع به يك ملك وقفي كه عايدات سرشاري دارد كشمكش دارند. اگر چه من نمي‌توانم در محاكمات حضوري سرتيپ حاضر شوم ولي از دور ناظر وقايع هستم زيرا كه پاره‌اي از آنها چون دانسته‌اند كه ما در نزد سرتيپ احترامي داريم از ملاقات ما چندان پرهيزي ندارند و ما را واسطه كار خود قرار مي‌دهند.

فصل دهم

سد ساوه- رتيل‌ها- مباشرين ايراني- ورود به آوه- ملاقات با يك خانم- مسافرت در بيابان- ورود به قم- دور نماي شهر قم- نقشه اندرون حكومتي- حاكم شهر قم- مقبره حضرت فاطمه- مقبره شيوخ- نغمه بلبل‌ها

26 ژويه- توقف ما در ساوه دو روز طول كشيد. مارسل براي اينكه وقت تلف نشود به دهكده سبزآباد رفت كه يك فرسخ از سد ساوه فاصله دارد و امر كرد كه مستخدمين اردوي ما را در كلبه‌هاي گلي چند نفر دهقان كه پرستار انارستاني هستند بزنند.
اين انارستان تازه ايجاد شده و در پهلوي يكي از شعب رودخانه واقع است و درختان جوان آن هنوز آن اندازه سايه ندارند كه ما را از اشعه آفتاب محفوظ نگاه دارند. قبل از طلوع آفتاب ما به كنار سد مي‌رويم و مشغول مطالعه و نقشه برداري مي‌شويم.
اين سد در دره‌اي واقع شده كه در طرفين آن دو كوه بلند وجود دارد. پايه‌هاي اين دو كوه در قعر دره بهم متصل است. اين شكاف طبيعي را در زمان قديم از سنگ و ساروج پر كرده و سدي ساخته بودند تا از آب رودخانه براي كشت و زرع استفاده كنند، اما از ابتدا دقت نكرده و شالوده آن را بر پايه كوه قرار نداده‌اند بلكه بر روي شن‌هاي ته دره قرار داده‌اند. پس از مدتي آب فشار آورده و از زير شن‌ها رخنه كرده و كم‌كم سد را از زير سوراخ مي‌كند به طوري كه ديگر آب در جلوي آن جمع نمي‌شود.
سال‌هاست كه حكام به فكر تعمير آن افتاده‌اند و مكرر قطعات سنگ را با ساروج در داخل شكاف فرو برده‌اند ولي در موقع طغيان رود، فشار آب سنگ و ساروج را جاروب كرده و مانند كاه با خود برده است.
در پايين سد، در طرف چپ ساختمان آجري گنبد مانندي وجود دارد كه يك قسمت آن خراب شده است. به طوري كه مي‌گويند اينجا قبر معمار تعمير كننده سد است. چنانچه اهالي نقل مي‌كنند، معماري سد را تعمير كرده و براي اطمينان از استحكام آن، در دهكده نزديك توقف داشته است. همين كه رودخانه طغيان كرده و فشار آب رشته او را پنبه نموده، به او خبر داده‌اند. فوراً سوار بر اسب شده به تاخت آمده و مشاهده كرده كه ساخته او به كلي ويران شده است از شدت ياس حال سكته به او دست داده و درگذشته است. بنا بر اين كارگران جسد او را در همان‌جا دفن كرده‌اند.
27 ژويه- در اينجا حرارت هوا تحمل ناپذير است و زندگاني ما به اشكالاتي بر خورده است. رتيل‌هاي درشت از هر طرف در جست و خيز هستند. آذوقه ما هم نزديك به اتمام است، بطري عرقي داشتيم كه گاه گاهي چند قطره از آن براي بهداشت در آب آشاميدني مي‌ريختيم. متاسفانه استاد معمار به بهانه اينكه گناه آشاميدن يك گيلاس با يك بطري يكسان است تمام آن را در معده خود سرازير كرده است.
28 ژويه- شب گذشته من خوب خوابيدم اما صبح احساس كردم كه حشره‌اي پايم را گزيده است و چون دردي نداشت به ورم آن اعتنايي نكردم.
شب را به وسيله نردبان به بالاي بام رفتيم و مستخدمين را وادار كردم كه روي بام را خوب جاروب كنند تا اگر عقرب و رتيلي باشد به پايين ريخته شود. بعد بسته لحاف را آوردند و آنها را هم به نوبت بازرسي كردم ولي بدبختانه با اين همه احتياط نمي‌دانم با نيش چه نوع حشره‌اي پايم ورم كرده است. ابتدا موضع نيش خوردن چندان دردي نداشت كه به فكر داغ كردن آن باشم ولي كم‌كم درد شدت كرد و بر التهاب افزود به طوريكه به زحمت مي‌توانستم راه بروم. از طرفي هم نمي‌خواستم مانند سنت سيمئون استيليت كه گمان مي‌كنم مدت بيست و دو سال در روي ستوني زندگاني كردف در روي اين بام به ايام عمر خود خاتمه دهم. به علاوه ناچار هم بودم كه به چادر سرتيپ بروم و به طوري كه قبلاً استنباط كرده بودم در نمايش مضحكي هم بايد حضور پيدا كنم. باري مارسل نقشه سد را كشيد و دريافته كه بناي آن غير از پايه خراب شده و در كمال استحكام است و با شاقول دره را طراز كرده و با محاسبه مقدار آبي را كه ممكن است در جلوي سد ذخيره شود معين نموده است و امروز مي‌خواهد از استاد معمار قيمت چوب و مصالح لازم و دست مزد كارگر را براي انجام نقشه تحقيق كند. سرتيپ و استاد بنا با بي‌صبري منتظر نتيجه هستند. خلاصه استاد معمار مخارج لازم را طوري به حساب آورد كه قبول آن ممكن نبود. هر گاه در فرانسه يا انگلستان كه مصالح بي‌نهايت گران است بخواهند چنين عملي را انجام دهند با نصف مبلغي كه اين استاد ماهر تعيين نموده عمل خاتمه پيدا خواهد كرد. گذشته از اينكه در اينجا اجرت كاگر روزي يك فرانك و نيم بيشتر نيست و عمده مصالح سنگ و آهك است كه در پاي سد آماده مي‌باشد.
مارسل از اين حساب تعجب كرد و چون به مقصود سرتيپ و معمار پي برد به صحبت خاتمه داد و به هر دو نفر كه طرف اعتماد السلطنه بودند گفت: من نمي‌توانم با مخارج اين دو موافقت كنم. مي‌روم به اصفهان و همين كه فراغتي حاصل شد نقشه را با صورت مخارجي كه در فرانسه براي چنين كاري لازم است براي نايب السلطنه خواهم فرستاد تا هرطور كه مي‌داند دستور ساختن سد را بدهد. البته اين جواب مطابق ميل سرتيپ و معمار باشي نبود.سرتيپ سلحشور با حالت مايوسانه‌اي به سكوت پرداخت و از جلسه خارج شد و به بهانه درد شديد امعاء سر سفره هم حاضر نشد و براي ما پيغام فرستاد كه به واسطه شدت درد مجبور است فوراً به تهران برود و به معالجه بپردازد و از اين به بعد نمي‌تواند ما را تحت حمايت خود به كاشان يا اصفهان ببرد.
بنابراين ما تصميم گرفتيم شبانه حركت كنيم و من دستور دادم كه قاطرها را حاضر كنند، اما متاسفانه جواب دادند كه سرتيپ قاطرها را به تهران فرستاده است كه بيكار نمانند و كرايه‌اي بياورند و ممكن است از ساوه قاطر تهيه كرد ولي پس فردا ماه رمضان شروع مي‌شود و قاطرچيان در سه روز اول ماه رمضان مسافرت نمي‌كنند. بالاخره از عباسقليخان كسب تكليف كرديم گفت: مفرش‌ها و اسباب‌هاي عكاسي را بر شتري كه در اينجا هست بار كنيد و بقيه را به بسته‌هاي چهل كيلوگرمي تقسيم كرده بار الاغ كنيد و برويد. شتري كه حاضر بود خيلي پير بود و بيش از سه فرسنگ نمي‌توانست در روز راه برود. الاغ‌ها هم خيلي كوچك و به اندازه سگ‌هاي درشت بودند اما يك خوشبختي داشتيم و آن اين بود كه دو اسب را كه با آنها به سد مي‌رفتيم نبرده‌اند. ناچار الاغ‌هايي كرايه كرده و سوار بر اسبان شديم و با انارستان خداحافظي كرديم و به طرف قم روي آورديم. سرتيپ مرحمت كرده يك سرباز سوار هم همراه ما كرد.
30 ژويه- امشب به من بسيار بد گذشت. هيچ در خاطر ندارم كه در مسافرت ها به اين اندازه متحمل رنج و خستگي شده باشم. الاغ‌ها نمي‌توانستند با قدم اسبان حركت كنند و ما ناچار بوديم پيوسته توقف كنيم تا برسند. اسبان چهار روز استراحت كرده و داراي نيرويي شده بودند و نگاه‌داشتن آنها زحمت داشت. طرف نيمه شب به واسطه خستگي زياد خواب بر ما غلبه كرد بنا بر اين سينه‌ها را به زين تكيه داديم و يال اسبان را دست آويز قرار داده به خواب رفتيم و چون بيدار شديم به غير از حسين سرباز كسي را نديديم و او همانند ما روي اسب خواب رفته بود. از او پرسيديم كه آيا مي‌تواند ما را به منزل راهنمايي كند، گفت اين اولين دفعه‌اي است كه من قدم در اين بيابان گذارده‌ام ولي مظطرب نباشيد نظر به اينكه حيوانات را آزاد گذارده بوديم البته راه را گم نكرده‌اند و يك ساعت ديگر الاغ‌دار‌ها به ما خواهند رسيد. بنابراين از شدت خستگي پياده شده و در كنار جاده سرها را روي كلاه گذارده بخواب رفتيم.
وقتي كه چشم باز كردم هوا روشن شده بود و تعجب كردم كه چگونه در اين زمين سنگلاخ افتاده بودم. البته مارسل هم به درد من گرفتار شده بود و مدت دو ساعت در روي اين تختخواب فنري كه مجاناً در بيابان به ما تقديم شده بود استراحت كرده بوديم.
ناگهان صداي زنگوله الاغ‌ها به گوش رسيد الاغداران رسيدند و گفتند زودتر سوار شويد نبايد تا منزل مسافت زيادي داشته باشيم. من گفتم ديروز شنيدم كه از سد تا آوه هشت ساعت راه بيشتر فاصله نيست. ما تمام شب راه پيموديم و معلوم نيست چه وقت به منزل خواهيم رسيد. يكي از الاغداران گفت: ما مدتي شب به دنبال شما آمديم و به جست و جوي شما پرداختيم و راه را گم كرديم به هر حال بايد رفت البته به جايي خواهيم رسيد.
مارسل به قطب نما نگاه كرد و به فراست دريافت كه ما بايد به طرف جنوب شرقي برويم بنابراين به چاروادارن امر كرد كه در همان امتداد بروند. پس از يك ساعت راه پيمايي ديوارهاي خراب دهكده‌اي از دور نمايان شد. چاروادارها از ديدن آن خوشحال شده و اطمينان پيدا كردند كه به منزل رسيدند.
من نيز از ديدن اين خرابه‌ها شاد شدم زيرا كه از كشمكش‌ با اسب و خوابيدن روي قلوه سنگ‌ها احساس مي‌كردم كه ستون فقراتم شكسته و پاهايم خرد شده‌اند. جراحت پايم وسعت يافته و درد شدت كرده است و خلاصه آنكه قواي خود را به كلي از دست داده‌ام.
بالاخره پس از سيزده ساعت راهپيمايي الاغداران آوه را به ما نشان دادند. من به خيال افتادم كه زودتر به منزل ذسيده و در گوشه‌اي بيفتم. بنابراين آخرين توانايي خود را به كار انداختم و به اسب ركاب زدم و با مارسل و حسين سرباز به اول قصبه آوه رسيديم در مدخل قصبه، پيرمردان ريش قرمز روي سكوي گلي نشسته و كنفرانسي داشتند و براي منزل جايي را در خارج از آبادي به ما نشان دادند. اينجا باغ تازه‌اي بود و درختان آن قابل سايه اندازي نبودند. خيال منزل كردن در اين مكان آن هم در وسط آفتاب سوزان، حزن و ياس فوق العاده‌اي در من ايجاد كرد و خوشبختانه حسين سرباز به اين پيرمرد گفته بود كه اين‌ها مهندسين فرنگي هستند كه به امر شاه براي تعمير سد ساوه آمده‌اند. از شنيدن اين خبر پيرمردان بلند شده و با هيجان و حرارت از ما پرسش‌هايي مي‌كردند. مارسل گفت: فقط اراده شاه كافيست تا اين دشت وسيع مشروب گردد.
اين مردم كه تا لحظه قبل با قيافه عبوسي به ما نگاه مي كردند، اكنون خوشرويي و محبت فوق العاده‌اي نسبت به ما بروز مي‌دهند و براي تندرستي ما دعا مي‌كنند و حتي لباس ما را گرفته و مي‌بوسند و مي‌گويند خداوند شما را براي نجات ما فرستاده است. البته ما در هر پنج نوبت نماز دعا خواهيم كرد كه خداوند بلا را از جان شما دور كند. بسيار خوش آمديد، قدم شما روي چشم همه ماها باشد، خواهشمنديم بر ما منت گذارده و به كلبه‌هاي ما فرود آييد و ما را سر افراز نماييد. يكي از آنها كه به نظر مي‌آمد محترم‌تر از ديگران است به جلو آمد و در خانه را باز كرد. ديگران هم عنان اسبان را گرفته و ما پياده شديم و به بالاخنه قشنگي رفتيم. من احساس كردم كه ديگر نمي‌توانم قدم بردارم و بدون اينكه منتظر فرش شوم در پهلوي تكه چوب قطوري افتادم به خيال آنكه آنرا بالش خود قرار دهم و از فرط خستگي و كوفتگي بيهوش افتادم. هنوز هم وقتي كه به فكر مسافرت آن شب و صدماتي كه كشيديم مي‌افتم لرز مختصري در اعضايم پيدا مي‌شود.
پس از سه ساعت سر از خواب برداشتم و احساس كردم كه گرسنگي به من آزار مي‌دهد. آشپز حاضر بود گفتم زود چيزي بياور كه ما سدجوع كنيم، او هم فوراً ظرف بزرگي كه پر از ميوه بود در مقابل من گذارد و گفت اينها را اهالي دهكده به شما تقديم كرده‌اند. من مشغول خوردن شدم. در اين ضمن صاحب‌خانه هم به بالا خانه آمد و پس از احوال‌پرسي گفت: خواهش مي‌كنم ناهار را در حياط ميل كنيد تا تمام جمعيتي كه در اطراف خانه ما روي بام آمده‌اند بتوانند از ديدار شما بهره‌مند شوند. حس كنجكاوي و تفتيش زنان هم به شدت تحريك شده بود زيرا كه سرباز به آنها گفته بود يكي از اين دوفر فرنگي، زن است. مخصوصاً زنان خانه ميل وافري به ديدن زنان فرنگي داشتند. پس از صرف مختصر ميوه، خدمتكار منزل آمد و مرا دعوت به اندرون كرد. با كمال بي‌ميلي به دنبال او رفتم. زنان به استقبال من آمدند و انتهاي انگشتان را به طرف من دراز كردند و دستم را گرفته به لب خود چسبانيدند و با بوسه‌هاي گرمي نوازش دادند و با نهايت مهر و لطافت خوش آمد گفتند و بالاي اتاق را براي نشستن من نشان دادند. همين‌كه نشستم تمام چشمان به طرف من دوخته شده بود. من نيز اين افواج كنجكاو را به دقت سان ديدم.
زن صاحب‌خانه كه فاطمه نام دارد به نظر بيست و پنج ساله مي‌آيد. چهار قد ابريشمي سفيدي بر سر دارد كه با سنجاق سر فيروزه‌اي در زير گلويش بسته شده است. مقداري از گيسوانش مانند منگوله ابريشمي در روي پيشاني ريخته و بقيه كه با رشته‌هاي باريكي بافته شده در پشت سر افتاده است. پيراهن گاز نازكي پوشيده كه در جلو چاك دارد و سينه و پستانش را نمايان مي‌سازد. تنبانش از پارچه ابريشمي بنارسي است و تا زانو مي‌رسد. ساير زنان هم به‌همين طريق لباس پوشيده‌اند. تنها زنان مسن تنبان‌هايي از متقال و چلوار سفيد دارند كه دامن آنها تا روي پا است.
دو طفل هشت الي نه ساله هم به خدمتكار كمك كرده و چاي و شيريني آورده. من متوجه اطفال شدم، فاطمه گفت: اين مريم كوچكترين فرزند من است، علي هم پسر يكي از دوستان آقا مي‌باشد كه دختر من نامزد اوست.
من گفتم چگونه شما اين بچه‌ها را با اين سن كم به ازدواج وا مي‌داريد؟
- فاطمه گفت: حالا كه نه ... سال آينده آنها را از هم جدا مي‌كنيم و مدتي بايد يكديگر را نبينند و بعد اگر والدين رضايت بدهند عروسي خواهند كرد.
- آيا لذتي كه اينها در بازي‌ كردن با هم دارند باعث آن خواهد شد كه بعدها هم ديگر را دوست بدارند؟
- فاطمه: مگر زنان عاقله خانواده آنها را از زير نظر دور مي‌كنند؟ البته مواظب آنها هستند و آنها را به دوست داشتن يكديگر تشويق و ترقيب مي‌كنند.
- اگر اينها پس از عروسي همديگر را نخواهند تكليف چيست؟
- فاطمه: اهميتي ندارد مرد زن را طلاق مي‌دهد و با ديگري ازدواج مي‌كند و زن هم با مرد ديگري پيوند زناشويي مي‌بندد. بعد روي به پسر كرده، گفت: علي بيا اينجا خانم خيال مي‌كند كه تو سواد نداري. آن تقويم را از روي طاقچه بردار و به ما بگو كه امروز براي چه كاري خوب است. علي نظري به تقويم انداخته و گفت: امروز پذيرايي دوستان خوب و حضور مهمانان موجب تندرستي و سلامت است.
البته فاطمه پيش‌گويي اين تقويم را از صبح مي‌دانسته و براي خاطر من علي را به خواندن آن وادار كرد. به هر حال اين دقت و باريك بيني فاطمه را يكي از خصائص خوب ايراني است كه من تمجيد مي‌كنم.
من گفتم: آيا ابتدا خواندن تقويم را به اطفال ياد مي‌دهند؟
- فاطمه: نه ... اول قرآن خواندن را به آنها ياد مي‌دهند و در ضمن خواندن تقويم را هم به آنها مي‌آموزند تا ساعات خوب و بد را براي اهل خانه معيين كنند.
- بعضي از قسمت‌هاي اين تقويم چيزهايي دارد كه خوب نيست بچه‌ها از حالا بدانند. دانستن اينگونه مطالب با سن آنها تناسبي ندارد.
از شنيدن اين حرف تمام زنان با نظر تعجب به من نگرستيتند و با صداي بلند خنديدند.

يكي از آنها گفت: شما چه مي‌گوييد؟ عاقبت پسر زن خواهد گرفت. و دختر هم در خانه محبوس خواهد شد. چه لازم است كه ما آنها را از خواندن تقويم باز داريم. اقلاً ساعت خوب را براي شروع به هركاري براي ما معين مي‌كنند.
- فاطمه: خانم شما البته از زنان اندرون شاه ديدن كرده‌ايد. از طرز لباس آنها براي ما صحبت كنيد. مي‌گويند شاه پس از برگشتن از فرنگستان حكم كرده كه زن‌ها تنبان كوتاه بپوشند كه در ازاي آن ثلث يك ذرع باشد و شاهزاده خانم‌ها هم گل‌هايي كه در فرنگستان ساخته شده بود به‌دور صورت خود روي چهارقد مي‌زنند. من خيلي دلم مي‌خواهد كه شما از اين گل‌ها به من بدهيد. در عوض من هم بازوبند‌هاي قشنگ نقره خودم را كه از فيروزه و مرجان و مرواريد زينت يافته‌اند به شما پيشكش كنم.
- خيلي متاسفم كه نمي‌توانم خواهش شما را انجام دهم. من مثل درويش‌ها مسافرت مي‌كنم و به غير از اسباب كار خودم و شوهرم و چند دست لباس چيز ديگري به همراه نياورده‌ام.
- فاطمه: چرا شما كار مي‌كنيد مگر فير هستيد؟
- نه فقير نيستيم.
- فاطمه: پس چرا مسافرت مي‌كنيد؟ براي چه به ايران آمديد؟ خوشي هر زني در اين است كه خوب غذا بخورد و خوب لباس بپوشد و خوب بزك كند و خوب استراحت و گردش كند.
- پس معلوم است كه شما تمام روز را در فكر بزك هستيد؟
- فاطمه: البته، ولي نه تمام روز. آرايش من چند ساعت بيشتر طول نمي‌كشد. ببينيد به چه قشنگي با حنا سر انگشتي گذارده‌ام و چطور ابروها را با وسمه رنگين كرده‌ام و چگونه سرمه به چشمان كشيده‌ام! آيا خيال مي‌كنيد كه اين كارها آسان است؟
- بعد از آرايش مشغوليت شما چيست؟
- فاطمه: قليان مي‌كشم، چاي مي‌خورم. به ديدن اقوام و دوستان مي‌روم آنها هم از هم نشيني و صحبت‌هاي من لذت مي‌برند.
خلاصه صحبت طول كشيد و من نمي‌توانستم زنان را وادار كنم كه به نوبت حرف بزنندو به علاوه چون پرسش‌هاي آنان را درست نمي‌فهميدم مجبور مي‌شدم كه آنها را واردم سوال خود را تكرار كنند و آنها هم دقت داشتند كه جملات مرا خوب بفهمند و چون مي‌فهميدند جمله مرا دوباره با بيان خود تكرار مي‌كردند يعني حرف زدن مرا اصلاح كرده و افعال را با زمان شايسته تلفظ مي‌كردند. و كلماتي را كه پس و پيش گفته بودم درست مي‌كردند و در همين حال از به كار بردن فرمول‌هاي ادب و احترام مضايقه نداشتند. من اسم و فعل مصدر را خوب استعمال مي‌كردم ولي در استعمال فاعل و مفعول و مضاف‌اليه و غيره اشتباه مي‌كردم و درست و به موقع نمي‌آوردم ودر زمان‌هاي حال و گذشته و آينده هم اشتباهاتي داشتم و البته آن فصاحت بيان معلمين تازه خود را نداشتم و خلاصه آنكه زبان فارسي را با آن شيريني كه دارد نمي‌توانستم درست تلفظ كنم.
اكنون ساعت پنج است. آفتاب رو به زوال مي‌رود. موقعي است كه بايد از پذيرايي فاطمه تشكر كرده و دردسر را كم كنم. بنابراين برخاستم و از او اظهار امتنان كردم. او در پاسخ گفت: من كنيز شما هستم و خانه ما به شما تعلق دارد.
باري چون شب شد مارسل مرا امر كرد كه اسبان‌را زين كنند ولي الاغ‌دارن متعذر شدند كه چون قبايل چادر نشين براي چراندن گوسفندان به اين نواحي آمده و به چند كاروان كوچك دستبرد زده‌اند بهتر آن است كه در روز حركت كنيم. مارسل گفت: ممكن نيست بايد شب كه هوا خنك است راه پيمود. روز نمي‌شود در اين بيابان لم يزرع و در آفتاب سوزان طي راه كرد، و بالاخره به راه افتاديم و تجربيات ديروز ما را از جلو افتادن مانع گرديد، به علاه الاغ‌داران هم وحشت داشتند و با في الجمله پيش آمدي خود را به زين اسبان مي‌چسباندند.
ناگهان چاروادار باشي گفت: من راه را گم كرده ام و مانند وكلاي پارلمان كه به موكلين خود دروغ مي‌گويند گفت: ما بي‌خود زحمت مي‌كشيم. بهتر آن است به دهكده‌ نزديك كه صداي سگان در آن بلند است برويم و راه را بپرسيم.
چون شب بود و ما راه را هم نمي‌دانستيم به پيشنهاد او تن در داديم و طولي نكشيد كه به قلعه‌اي رسيديم. چاروادار باشي در قلعه را محكم كوبيد و با صداي آمرانه‌اي گفت: باز كنيد. ولي كسي به فرمانش اطاعت نكرد. بعد با ملايمت گفت: دوستان عزيز، ما راه را گم كرده‌ايم به ما ترحم كنيد از تشنگي در شرف هلاكت هستيم.
ايرانيان نسبت به رنج و خستگي چندان ترحمي بزروز نمي‌دهند ولي نسبت به تشنگي كه شايد غالباً مزه آن را چشيده و رنج آن‌را ديده‌اند بيشتر توجه مي‌كنند. بنابر اين يك نفر مرد با رحمي از ديوار سر بلند كرد و گفت: « در عقب شما قناتي هست برويد آب بخوريد.» چاروادار بر عجز و الحاح افزوده گفت: اين آب شيرين نيست خواهش مي‌كنم به ما رحم كنيد و در را به روي ما بگشاييد آخر ما هم مثل شما مسلمان هستيم. «رحم خوب است اگر در دل كافر باشد.» ولي التماس و تضرع او بي‌نتيجه ماند و ديگر پاسخي نشنيد. يكي از كوچكترين معايب شرقيان عدم اعتماد آنهاست. پس از آنكه قلعه نشينان كاملاً به التماس‌هاي چاروادار گوش دادند يكي از آنها گفت: دست از سر ما بكشيد و بيهوده به خود و ما زحمت ندهيد برويد در جلوي قلعه بيفتيد.
الاغ‌دارن از اين جواب مايوس شدند و حالت رقتي به آنها دست دادو من هم براي اينكه آنها را از دروغ گفتن تنبيه كرده باشم. به نوكران خود گفتم كه مفرش‌ها را پايين آوردن و در نزديكي در قلعه باز كنند و گليم و لحاف را به زمين بياندازند و مثل اينكه به يك مهمان‌خانه عالي وارد شده باشم روي لحاف دراز كشيدم و چقدر خوشبخت شدم كه اثاث سفري خوبي متناسب با اين زندگي بيابان گردي همراه دارم. چون سه ساعت از نصف شب گذشته الاغ‌داران از ترس حرارت آفتاب روز به ما گفتند بهتر آن است كه زودتر حركت كنيم.
اشخاص كم جرئت به ديدن روشنايي شجاعتي پيدا كردند و به او ملامت نمودند كه تو ترس راه خود را كج كردي و همه را به زحمت انداختي.
آشپز ما به او گفت: چه عيب داشت كه ما شب با روشنايي مهتاب مسافرت مي‌كرديم و امروز از آفتاب رنج نمي‌برديم؟
چاروادار عصباني شده و با تغيير گفت: «اگر در اين ساعت سرت از تنت جدا شده بود با اين شجاعت حرف نمي‌زدي.»
خلاصه مسافرت كردن در ماه ژويه آن هم به دنبال كاروان الاغ و در بيابان لم يزرع قم كار ديوانگان است. براي اينكه تا اندازه‌اي از صدمه آفاتاب بركنار باشيم تصيم گرفتيم كه اثاثته و تفنگ‌ها و سه هزار فرانك پول نقره را به ديانت چاروادارن و نوكران سپرده و جلوتر برويم و اگر اسبان نايب السلطنه هم در تاخت و تاز تلف شوند باكي نيست، بايد كاري كرد كه قبل از ساعت هشت به قم برسيم. بنابر اين با حسين سرباز حركت كرديم.