تاریخ: شنبه 6 خرداد 1391 - 17:38 عنوان: ♥♥♥ 20 هزار فرسنگ زیر ساوه!!! (داستان تخیلی با نویسندگی شما)
عضو فعال
عضو شده در: 30 آبان 1384 پست: 627 محل سکونت: بسیج یک
امتياز: 16869
سلام دوستان
میخام یه تاپیک را بندازم راجع به داستان نویسی تخیلی
فرقش با بقیه داستانها اینه که نویسنده هممون هستیم
یعنی من یه مقدار از داستان رو میگم به جای حساس که رسید میزارم نفر بعد بیاد بقیه داستان رو از ذهنیات خودش تعریف کنه و داستان رو جلو ببره
دوستان داستانتون رو یه جوری ربط بدین به ساوه تا لذت بخش تر بشه
به شخصیتی توهین نکنید که ساوه باشه و شاکی بشه
از اسم بچه های تالار هم میتونید استفاده کنید . شوخی هم میتونید بکنید فقط اگه دو طرف جنبشو داشته باشن (در غیر اینصورت بر خورد میشه )
داستان یه خطی هم ننوسید . حد اقل 6-7 خط باشه
خب خودم شروع میکنم
اپیزود 1 رویای ساوه ای
هوا نیمه روشن بود
چند دقیقه به طلوع خورشید مونده بود
صدای زوزه باد که از شیشه شکسته پنجره خونه تو میومد توی گوشم میپیچید
انگشتامو به زور حس میکردم
ضعف شدیدی توی بدنم بود
از ضرباتی که دیروز خورده بودم کسایی بدنم کوفته بود
احساس میکردم هر آن از هوش برم
تو ذهنم هنوز صدای خنده بجه هایی که داشتن توی مهد کودک بازی میکردن و از لحظات آخر زندگیشون لذت میبرن رو میشنیدم
تا اینکه بعد از شنیدن صدای انفجار همه جا سکوت برقرار شد
بوووووووووووووووووم
تاپ تاپ . تاپ تاپ تاپ تاپ . ....
صدای قلبم داشت گوشمو کر میکرد
صدای جیغ از هر کجا میومد .گرد و غبار داشت از بین میرفت .و ای کاش هیچ وقت از بین نمیرفت و اون بچه های مظلوم رو اونجا نمیدیدم
یه سایه ی بزرگی منطقه رو تاریک کرد
بعد سرمو بلند کردم بالا دیدم یه چیزیبه شکل سفینه بالای شهر در حال پروازه
یه صدایی از دور شنیدم که با لهجه ساوه ای میگفت
مش عِباس بِدو داد جونُیگم
اِنسون فِضایی ها حمله کردن . ایـــــــــــ !!!!!
همه با هم شروع کردیم فرار کردن یه نفر از اون دور میومد و قیر هووووووووی کشید !!!!
یهو این مهدی ترکه یابو یه پاپولی (پشت پا) ول کرد زیر پامون
منم هم(با) دَن دماغ بَروفتم قاطی باقالی ها
الانم که صبح شده به زور تونستم پاشم و خودمو به مستراح برسونم
زودتر باید برم دَر ببینم شده
این آدم فضایی ها از کجون دِ پیداشون شده دادا
خشتکشونو میکشم سرشون اگه بخوان باس ما قد قد بکنن
رفتم سراغ لباسا و شلوار کردی رو تنم کردن و کاپشن خلبانی رو پوشیدم و چفیه رو انداختم دور گردنم و قمه رو بَشتِم تو آستر کاپشن که یهو 11 چراغ قوه ام زنگ خورد
گوشی رو برداشتم یه نفر پشت خط بود
گفتم شما :
گفت من soveh هستم .................
این مطلب آخرین بار توسط adame_haji در جمعه 12 خرداد 1391 - 08:52 ، و در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
تاریخ: پنجشنبه 11 خرداد 1391 - 00:46 عنوان: پاسخ به «♥♥♥ 20 هزار فرسنگ زیر ساوه!!! (داستان تخیلی با نویسندگی شما)»
عضو فعال
عضو شده در: 30 آبان 1384 پست: 627 محل سکونت: بسیج یک
امتياز: 16869
نون عین جان خوشحال شدم یه لحظه
فکر کردم نوشتی "کار خیلی خوشگلیه "!!!!
بعد یهو دیدم نوشتی کار خیلی مشکلیه
مشکل کجا بود من اولشو یخورده کتابی نوشتم و Flash Back زدم بخاطر اینکه یخورده در پیت شروع نشه .
خیلی راحت میشه داستان رو ادامه داد
مثلا وسط داستان میتونی خودتو اضافه کنی به داستان و خودت بشی شخصیت بازی
منم میتونم بیام و شخصیت شما رو با خودم در تعامل بزارم
میتونی مثلا توی داستان برای ساوه مترو بسازی
میشه مثلا بشی شهردار ساوه !!!
میشه بشی یه هکر فوق العاده که از سازمان CIA اومدن دنبالت ساوه
بعد بچه ها همه با هم جمع شیم بریم خشتکشونو پاره کنیم
میشه داستان آدم فضایی ها رو یجوری بپیچیونی بره پی کارش (چون نویسنده شمایی )
یا میتونی بری با آدم فضایی ها بچه محل بشین (اینا همش مثاله )
خیلی Fun میشه این تاپیک اگه بچه ها دست بجنبونن و داستان رو ادامه بدن
نون عین جان خودت یه دستی برسون و ادامش بده تا درس عبرتی بشه برای این Soveh که مثلا مدیره ولی شرکت نداره توی تاپیک (والا با این نوناشون)
تاریخ: پنجشنبه 11 خرداد 1391 - 10:30 عنوان: پاسخ به «♥♥♥ 20 هزار فرسنگ زیر ساوه!!! (داستان تخیلی با نویسندگی شما)»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
اعتراف می کنم که adame_haji, منو جوگیر کرد و من میخوام بیام توووووووووو....تق تق...یکی گفت اِهِن....اهن مهن نداریم...من آمدم
ببین این آدم حاجی ...مارو به چه کارایی وادار میکنه...اقا استعداد ما تا همین حد بود...شرمنده
خب بریم ادامه داستان adame_haji,
نقل قول:
گوشی رو برداشتم یه نفر پشت خط بود
گفتم شما :
گفت من soveh هستم .................
سلام آدم حاجی.....
اینقدر آدم حاجی ،آدم حاجی میگفتن که ما فکر میکردیم واقعاً جیگر داری.... به درد ما میخوری...هه
چه عجب بالاخره بهوش اومدی...بچه ها میگن همش بهوش میامدی و از هوش میرفتی !
یعنی این همه حرفای ما برات عجیب و ترسناک بود؟
مثه اینکه کلی هذیون هم گفتی...سفینه ...آدم فضایی...
چیه این همه شلوغش کردی؟
آدم حاجی: یعنی من ترسیدم؟
نخیررررررر...همش تقصیر این قلچماقته ...تا بهت گفتم نه...کار من نیست...با مشت زد پس کلّم....بعدشم من.....هنوزم جاش درد میکنه...آخ...ناکِسه نامرد
خب تو که قبول کردی با همکاری کنی...
آره.... ولی نه اینجور کارهارو
ولی حالا که همه چیو میدونی دو راه بیشتر نداری یا قبول کنی و پس فردا مرکز فرماندهی آمریکایی ها تو ساوه را منفجر کنی یا که کشته بشی و ......
پس بنفعته که با ما همکاری کنی
یه ساعت پیش با ملا عمر صحبت کردم، گفت به تلافی حمله آمریکاییها به اردوگاه برادرامون تو طرازناهید باید مرکزشونو منفجر کنید...
بعد از ظهر رابطمون با تو که اسمش rezvaneh هست میاد پیشت...تورو میبره پیش بهترین دانشمند بمب ساز ایران به اسم دکتر حسین دَگُم و بقیه کارهارو خودش بهت میگه....
در ضمن این خط از حالا به بعد میسوزه...منتظر باش تا باهات تماس بگیرم...حالا برو استراحت کن...بای
راننده موتور یه چفیه خلبانی بسته دور صورتش و یه لباس کماندویی هم تنشه...با کتونیا اسپرت آدیداس...فقط چشاش پیدا بود.
راننده: بپر بولا
آدم حاجی: با منی؟
راننده: پ ن پ با ننه قامم
آدم حاجی: تو کیی؟ از کیایی؟
راننده:مگه سوه بات تماس نگرفت؟
آدم حاجی: ای تویی رضوانه؟ باجی این چه ترکیبیه باس خودت درس کردی؟ خوبیت نداره....
رضوانه: حالت خوش نی دادا...آمریکاییای....بی فادر مادر...بیریختن تو شهر....تو گیر دادی به قیافم؟ لابد میخواستی با چادر عربی سوار موتور شم؟ بپر....
و در این لحظه آدم حاجی با یه پرش سوار موتور میشه ( البته با رعایت شعونات اسلامی و فاصلهی مجاز)
هوا داشت غروب میکرد....تو شهر پرنده پر نمیزد...رضوانه گاز موتورو گرفت سمت سید بورضا....پاتوق دکتر دگوم....
وقتی رسیدن جلو در سید بورضا....یه چند تا جوون از بچا فرشاذ و ابطحی نا داشتن مهمات از پشت وانت اق عباس رحیمی....خالی میکردن میبردن پشت امامزاده....رضوانه و آدم حاجی د کمکشون کردن ....دیگه آخراش ریقشون در آمده بود...که یه دفه از تو امامزاده یه صدایی گفت: هوووووی ادم حاجی بیا تو بینم.......
تاریخ: جمعه 12 خرداد 1391 - 08:42 عنوان: پاسخ به «♥♥♥ 20 هزار فرسنگ زیر ساوه!!! (داستان تخیلی با نویسندگی شما)»
عضو فعال
عضو شده در: 30 آبان 1384 پست: 627 محل سکونت: بسیج یک
امتياز: 16869
خیلی باحال شده
دمتون گرم
اینم از ذهن خلاق ما ایرانی ها
یه پوستر توی پست اول اضافه کردم
نقل قول:
دیگه آخراش بوووووووووق شون در آمده بود...که یه دفه از تو امامزاده یه صدایی گفت: هوووووی ادم حاجی بیا تو بینم.......
تا سرمو برگردوندم دیدم اصغر چولوسکِی اونجا واستاده و داره هر هر میخنده میگه :
اصغر چولوسکِی :بِچه جون تورو چه به این کارا ؟
من میگم بِرو ... بِرو ... اِه ... بِروو هم ننت بازی کن
من سن بوباتو دارم . سر به سر من نَل
یادته یه بار اومده بودی بُوغ حاج اسدله آستین کوتاه پوشیده بودی نمیدونستی دماغتو کجا بمالی ؟
بیا تو اکبر ننه منتظرته
رفتم پیش اکبر
اکبر که از اون مریدای خالص دکتر حسین دگوم بود بالای دست منشیشون پشت کامپیوتر واستاده بود و یه داس تو دستش بود
میگفت :
اکبر ننه : طیبه اون داس کامپیوترت رو بل بینیم چجوریه ؟ از داس منم بهتره ؟ طیبه میگفت : اکبر آقا اون داس که از این داسا نیست . اینا فقط به درد Chat میخوره
منم از دور داد زدم هووووووی اکبر آقا
اکبر اومد جلو و همینجور که میومد جلو و ابروهاشو تاب میداد (باور کنین ابروهای کت و کلفتی داشت) اینم عکسش :
(جان من کفششو نیگا)
گفت:
چه عجب
اسم رمز چیه ؟
تو دلم گفتم خدا لعنت کنه سوه چرا اسم رمزو نگفتی بهم . (این بشر از بچه گی فراموش کار بود . فقط پی یللی طللی بود .یع عکس دارم ازش ببینید
اون وسطیست که کلاه گذاشته
گفتم نیمدونم والا گفت :
دکتر 3 تا شرط داره برای پذیرفتن ملاقات :
1-تصاحب موتور دُل دُل
2-حل کردن سوالات هوش
3-ملاقات با شیخ حمید اُفتُوگردونی
4- پیدا کردن گنج موجود در مسجد جامع
گفتم اینا که شد 4 تا
گفت حمید نخودی پس حساب نمیشه
گفتم خب معما ها رو مطرح کن بببنم چیه ؟
گفت:
1- اگه گفتی چرا حسین دگوم و 4 تا از رفیقاش یه تاکسی میخرن بعد یک ماه ورشکست میشن ؟
گفتم چون پنج تایی با هم میرفتن مسافر کشی !
2-پرسید این اتوبوس کدوم وری داره حرکت میکنه ؟
گفتم حتما دارا میره مصلی چون خالیه و امروز شنبست
3-- اگر قلب کسی ایستاد چه می کنیم ؟
گفتم براش صندلی میزاریم
4- دندان کرسی چه فایده ای دارد ؟
گفنم در زمستان ما را گرم می کند
خلاصه قبول شدم و موند 3 تا آیتم
در مورد موتور دُل دُل هم بگم که یه موتور خفنه که سرعت 10 برابر سرعت موتر رضوانست و دست یل آبادی هاست که باید بریم انجا و ازشون کش بریم اینم عکسش :
عکس شیخ حمید اُفتُوگردونی رو هم ندارم ببینم پیدا میکنم و میزارم (ببینم رضوانه یا سوه ندارن ؟)
منم که رگ غیرتم زده بود بالا و سوه عزیزمون در خطر بود (منظورم Soveh نیست ها شهرمونه )زود پریدم بیرون و رفتم سراغ رضوانه
(رضوانه)
اینم موتورش:
تا چشمم به رضوانه خورد که سوار موتورش بود یاد قدیما افتادم
آخه روضانه و من قوم خویشیم . بچه دایزمه که از بچهگی در حصار بغلیمون زندگی میکردن
بچه بود چقدر اذیتش میکردم . لواشکاشو کش میرفتم . میرفتم بالا پشتبومشون ننش پیاز تورشی بار میکرد . منم میرسم سر پیستو و دولپی همشونو میخوردم .
یه سیم از زنگ خونش کشیده بودم تو خونمون و هر میچسبوندم به هم و هی زنگشون میخورد . ننه قاش هی میومد دم و در و میدید هیچکی نیست و هی فحش میداد میگفت :
جونم مرگ شده ها ذلیل شین
جیگرتون تخته تخته از دهنتون دراد دَر
خدا بیامرزدش . خدا کنه دعاش درگیر نشه :
اینم عکس بچگی های رضوانه :
رسیدم به رضوانه و گفتم آتیشش کن و پیریدم ترکش (با همون رعایت استادرهای iso 9002 )
گفت کجا
گفتم سمت یله آباد....
To Be Continue.......
تاریخ: جمعه 12 خرداد 1391 - 17:01 عنوان: Re: پاسخ به «♥♥♥ 20 هزار فرسنگ زیر ساوه!!! (داستان تخیلی با نویسندگی شما)»
عضو فعال
عضو شده در: 30 آبان 1384 پست: 627 محل سکونت: بسیج یک
امتياز: 16869
soveh نوشته است:
چه شود!!!!!!
همینجا به علاقه مندان جورابام( خداییش چه طرح و رنگی داره) باید اعلام کنم که جورابامو اول تیر در حراج ساتبی به حراج میذارم...پولکایگتونو جمع کنید
جوراباتو تو سایت Ebay نزار که فیلتره
من خودم خریدارم دادا
اون فیگورت منو کشته
rezvaneh نوشته است:
آدم حاجی یکی طلبت دادا...آخه اون چه موتوری عکسش رو گذاشتی واسه من....من نمیخواماس من قَرم...
جالب اینه که این موتور ها رو که 2 ترکه سوار میشی باید همش رکاب هم بزنی که موتور کم نیاره
خداییش اون عکسو داشتم میزاشتم یاد اون جملت که میفتادم غش غش میخندیدم
rezvaneh نوشته است:
...
و در این لحظه آدم حاجی با یه پرش سوار موتور میشه ( البته با رعایت شعونات اسلامی و فاصلهی مجاز)
...
[/size]
خداییش فکر کن یه لحظه شرایطو من با این خیکم نشتم و سربالاییه و تو هی داری رکاب میزنی
بقیه داستان رو هم بزارید که داره به جاهای قشنگش میرسه
rezvaneh نوشته است:
آدم حاجی یکی طلبت دادا...آخه اون چه موتوری عکسش رو گذاشتی واسه من....من نمیخواماس من قَرم...
بابا بالاخره باید یه موتوری برات میزاشتم که یه فرقی با دل دل بکنه دیگه
مثلا اگه موتور دوکاتی 1000 داشتی یا مثلا اینو دیگه چه نیازی به دل دل بود. حالا صبر کن دل دل و که گرفتیم بریم یه دور باهاش بزنیم ببین سرعت و دست فرمونش چطوره
یه پیشنهاد
اگه یه کسی خواست بقیه داستان رو بنویسه
اول بیاد یه پست بزنه به این عنوان
نقل قول:
تا 1 ساعت دیگه ادامه داستان رو من میزارم)
اینجوری خوبیش اینه که دو نفر با هم شروع نمیکنن . بعد یکی ببینیه که ای بابا داستانی رو که نوشته قبلش یکی ارسال کرده
تاریخ: سهشنبه 16 خرداد 1391 - 19:33 عنوان: پاسخ به «♥♥♥ 20 هزار فرسنگ زیر ساوه!!! (داستان تخیلی با نویسندگی شما)»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 16 تیر 1390 پست: 1290 محل سکونت: ساوه
امتياز: 33520
نقل قول:
رسیدم به رضوانه و گفتم آتیشش کن و پیریدم ترکش (با همون رعایت استادرهای iso 9002 )
گفت کجا
گفتم سمت یله آباد....
داشتیم با دل دلیگه رضوانه نرم نرم میرفتیم سمت یکی از مقرا که زیر کانالا سد بود واسه رسوندن خبر دکتر دگوم به بچکایگه سوه سرا...که سر دستون د حمیدیگه نیرومند بود....البت رضوانه زیاد راضی نبود بیا تو مقر حمید چون از بچگی عین خروس جنگی میپریدن به هم و خلاصه آبشون با هم تو یه جوب نی می رفت اما به اصرار آدم حاجی و واسه نجات سوه از دست این پدر سوخته ها قبول کرد....
خلاصه بعد رسیدن به کانال اصلی آدم حاجی با یه حرکت تیز از موتور پرید پایین و دستشو گذاشت رو خاکا کنار کانال و یه چیزایی رو زمزمه کرد: هر کی ملت بش ملش بل ملت نش ملش نل!!!!
که یهو آب کانال رفت کنار و یه راه زیر زمینی باز شد...آدم حاجی پرید پایین! اما رضوانه دو دل بود آخه موتوریگشا چی میکرد؟ آدم حاجی گفت: جهندم و تَبَس!! بیا بریم اگه موتورت چیزیش شد..یدونه از این لاستیک پهنا هَ آسفالت و میکنه..از اونا برات میخریم..رضوانه گفت: زرشک دادا جون از کوجا میخوای پولشو بیاری....گفت: تو غصشو نخور آبجی شده سالات اندونزی درست کنم سره چهار راه سید علی اصغر بیفروشم برات میخرم...د بیا د...
وقتی از پلهها رفتن پایین....جلال و سوه اونجا نشسته بودن داشتن روی نقشهی زیرزمینی ساوه کار میکردن تا زودتر از موعد بشه رسید به مقر امریکاییها....رضوانه و آدم حاجی تا سوه رو دیدن گفتن..ای!!! تو د کی اینجایی کی بیامدی ما حالیمون نشد؟
سوه گفت: خوابتون خوش، حمید یه خورده از قدرت طی الطریقش رو با استفاده از قدرت ماوراییش به من منتقل کرده تا بتونم سریعتر برم و بیام....
رضوانه که خیلی خسته شده بود رفت تا تو اتاق بغلی یه کم استراحت کنه....
سکوته عجیبی فضا رو گرفته بود...که یهو صدای گوشی جلال بلند شد.......
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید