شروع، همیشه برایم حکم صخره سنگ را داشته. سخت و تغییر ناپذیر. ساز مخالف نبودنت هم مثل یک چوب با چرخ روزگارم طرح دشمنی ریخته و حال و روز ام، مثل خروسی ست که راه رفتن کبک به دلش نشسته. بلاتکلیف و هوایی.
می دانم، از نبود گرمای توست که کاج خانه هم رخ زرد کرده. اما نمی دانم روزگار، تو را برای من زیاد دید یا خودت را لایق یک سقف که هردومان زیرش جا شویم ندیدی. شاید تنها تک خواسته ام این باشد که بدانی هنوز هم دلباخته ات هستم. همان که بود. کسی که آسمان سیاه و سفید چشمهایت را به گنبد کبود بالای سرش ترجیح می داد. آسمانی شیشه ای که هر وقت کنار پنجره اش خلوت می کردم حکم آینه ای را داشت که خودم را در آن ورنداز کنم. بله، از همان برق چشمهایت می گویم. چشمهایت آنقدر برایم پر فروغ بود که از سیاهی هیچ شبی نترسم. اما حالا مانده ام که آن نرگس ناز چشمها و برق شان را از کجا بیاورم که تا داشتمشان، برای هر تاریکی سینه سپر می کردم. انگار دو ستاره از آسمان کم شده بود و در چشمهای تو نشسته بود.
یادت هست کنارم می نشستی و می گفتی :" سردم شده". من هم نقش یک شعله را روی بوم می زدم و دستهایمان را کنارش می گرفتیم. داغ و دلنشین. نه شعله؛ که حساب لحظه های با تو بودن. هر وقت هم که بهانه گرما را می گرفتی دستهایم را روی بوم می چرخاندم و ... . یک کوهستان و یک دریاچه و یک طبیعت زمستانی. از سرمان هم زیاد بود.اذیت کردنت هم صفای خودش را داشت.از آرزوی کودکی ات که پرسیدم، گفتی : " خیلی دوست داشتم پرواز کنم." من هم برایت یک قفس قلم زدم. خدا شاهد است که دوست نداشتم برزخی ات کنم. شور و حال دیدنت بود.
مدتهاست که دیگر دستم با بوم شور نمی گیرد. یوغ اش هم به گردن دستم نمی افتد. راستی، یادت هست یک بار از سیم های برق عکس گرفتی و برایم آوردی. گفتی : " ببین، درست مثل یک صفحه کاغذه. یک نامه عاشقانه برام بنویس". و روی همان خطهای صفحه کذایی برایت نامه نوشتم.! بعد هم کلی سر به بیابان گذاشتم تا تیر برقی را پیدا کنم که رویش چند لنگه کفش آویزان باشد. پیدا که کردم گفتم لنگه کفش ها حکم نقطه و ویرگول؛ روی عکس برایم نامه بنویس! تو هم تمام ذوق ات را خرج کردی و تصویر یک دلقک را روی عکس کشیدی و زیرش نوشتی " اثرماندگار آناهیتا داوینچی.... همیشه در قلب منی" !
اگر بخواهم باز هم می توانم نقش موجهای دریا را روی بوم بزنم. اما چه کنم که دلم هوای موج موهایت را کرده. هرچه بیشتر دلتنگ لالایی صدایت می شوم، عکس های یادگاری مان هم بیشتر بی گلو می شوند. کلنجار زیاد رفته ام. اما حرفی برای گفتن ندارند.
این روزها آب هم که می خورم، می گویم به سلامتی دریا، نه بخاطر بزرگ بودنش؛ بخاطر اینکه می کُشد و گردن نمی گیرد. بعد هم یک دل سیر اشک می ریزم. سفر دریایمان را یادت هست. چتری سیاه بدست گرفتی و تن به آب زدی. گفتی :"می رم زیر آب و چتر را بالا نگه می دارم. هنریه. عکس بگیر بعد روی بوم نقش بزن!"
هنوز هم بعد سه سال یادم هست. چتر سیاه را که برداشتی، به ضرب یک شماره تکیه کلامت را گفتی : " به سلامتی کلاغ، نه بخاطر ساه بودنش بخاطر یک رنگ بودنش". بعد هم زیر آب رفتی و نور فلش و یک موج و ... . حتی خداحافظی هم نکردی.
غم نبودنت برایم ارابه مرگی شده که جز به صلابه کشاندن، خوابی برایم ندیده.حالا، من نقاشم و روی بوم، لحظه های بی تو بودن را " درد " می کشم ... .
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید