جمعه 31 فروردین 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » شعر » جاي شهداي ساوه و اطراف شهر ساوه اينجا خالي است

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک رفتن به صفحه قبلی  1, 2
 جاي شهداي ساوه و اطراف شهر ساوه اينجا خالي است « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
Aliabadi
پستتاریخ: سه‌شنبه 16 آذر 1389 - 22:06    عنوان: پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 30 بهمن 1388
پست: 2274

blank.gif


امتياز: 60455

شهرستان ساوه حدود يک هزار شهيد، دو هزار جانباز و ‎100آزاده تقديم جمهوري اسلامي کرده است.




شهيد مهدي غفاري

شهيد مهدي غفاري در سيزدهم اسفندماه سال ‌١٣٤٠ هجري شمسي در يك خانواده مذهبي در شهرستان ساوه متولد شد و تحت تربيت پدر و مادري مومن، پرورش يافت، از همان كودكي در مجالس ديني از جمله برنامه‌هاي سوگواري امام حسين (ع) حضور داشت و عشق خدمت‌گزاري به حضرت اباعبدالله (ع) در عمق وجودش ريشه دوانيد.


سادگي، بي‌آلايشي و گذشت او زبانزد همه بود. در محله خودشان شاخص و محور همسالان خود بود. به مسجد كه مي‌رفت چون بزرگترها عمل مي‌كرد و از جمله كساني بود كه در مجالس عزاداري امام حسين (ع) نقش فعالي داشت. با شروع جنگ تحميلي لباس رزم بر تن كرد و به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت و سرانجام در تاريخ ‌١٦/٨/٦١ در عمليات محرم و در منطقه مرز موسيان بر اثراصابت تركش دشمن به آرزوي ديرينه خود نايل شد و با بدني غرق به خون به ديدار معشوق شتافت.


در وصيت‌نامه اين شهيد آمده است: با سلام بر تمام شهيدان از كربلاي حسيني تا كربلاهاي ايران و با سلام بر رهبر عظيم الشان انقلاب امام خميني كه تمام جهان‌خواران در برابر او هيچ وماديات براي او هيچ ارزشي ندارد.


چند جمله را به عنوان وصيت‌نامه مي‌نويسم تا از اين حقير در بين شما نوشته‌اي باشد. پدر جان شما من را بزرگ كرديد و زحمت كشيديد و مرا تربيت كرديد و اسلام را به من آموختيد. من از شما ممنونم. پدر جان من در دانشگاه امام حسين (ع) خيلي چيزها آموختم و جبهه واقعا دانشگاهي منحصر به فرد است. پدر جان اگر به خواست خداوند مورد پذيرش حق تعالي قرار گرفتم و شهيد شدم كه اين نهايت آرزوي من است و شما هم بايد به قرباني كردن فرزند خود در راه خدا افتخار كنيد و انشاءالله با دست پر به آن دنياي ديگر خواهيد رفت.


پدرجان من راضي نيستم كه از رفتن من ناراحتي كنيد خداوند صبر فراوان به شما عطا كند و اسلام به اين خونها احتياج دارد. مادر جان شما انتظار ازدواج مرا داشتيد. من معشوق خود را يافتم و به او پيوستم. خدا انشاء الله به همه‌ي شما نيز صبر فراوان دهد كه بتوانيد در برابر منافقين سرافراز باشيد. اهالي مسلمان و غيور شهرستان ساوه همچنان به رزم خود عليه منافقين داخلي و خارجي ادامه دهيد و يك لحظه از ياد خدا غافل نباشيد و در حفظ انقلاب اسلامي كوشا باشيد.


این مطلب آخرین بار توسط Aliabadi در پنج‌شنبه 18 آذر 1389 - 12:12 ، و در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
Aliabadi
پستتاریخ: سه‌شنبه 16 آذر 1389 - 22:36    عنوان: پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 30 بهمن 1388
پست: 2274

blank.gif


امتياز: 60455

گفت‌وگو با مادر چهار شهيد دفاع مقدس

خبرگزاري فارس: به علي گفتم: علي‌جان كي برمي‌گرديد؟ گفت: مامان اگر با هواپيما آمديم زخمي هستيم، اگر با ماشين آوردنمان شهيد شديم و اگر هم خودمان آمديم كه سالم هستيم. اين حرف او براي من خاطره‌اي به ياد ماندني شد.



به گزارش خبرگزاري فارس ، مادر شهيدان جوادنيا، با اين كه داغ چهار جوان رشيد خود را بر دل دارد ، از چنان روحيه اي برخوردار است كه انسان را تحت تاثير قرار مي دهد. طوفان فتنه ها و بازي هاي روزگار هيچ خللي در باورهايش ايجاد نكرده و چون كوه به پاي آن چيزي كه فرزندانش را برايش فدا كرده ايستاده است. اينها كه گفتم شعار و انشا نبود ، كافي است يك بار ايشان را ببينيد و چند كلمه اي هم‎صحبتش شويد تا باور كنيد اين حماسه سرايي‎ها مي تواند مصداق داشته باشد. خانم جوادنيا از گذر زمان خسته است اما براي يك لحظه در گذشته‎اش ترديد ندارد است. تمام سعي خود را كردم كه او را در موقعيتي عاطفي قرار دهم و حداقل آهي از دل برآورد و بار احساسي مصاحبه را بيشتر كند اما ميسر نشد. راستي از كسي كه به هنگام شنيدن خبر شهادت چهارمين پسرش به سجده افتاده است چه انتظار ديگري مي رود. خبرگزاري فارس بابت افتخار مصاحبه با اين بانوي ارجمند خداوند را شاكر است و متن كامل آن را به همه علاقمندان «فرهنگ شهادت طلبي» تقديم مي دارد. شادي روح شهيدان جوادنيا صلوات!

فارس: ابتدا خودتان را كاملا معرفي كنيد!
جوادنيا: من «فاطمه عباسي ورده» مادر برادران شهيد جوادنيا هستم. خانواده‌‌ام در روستاي "ورده " 5 فرسخي "ساوه " زندگي مي‌كردند كه قحطي همه روستا را فرا مي‌گيرد. مادرم كه مهريه بالايي داشته به خاطر طولاني شدن قحطي مجبور مي‌شود تمام مهريه خود را كه يك ملك، 2 دانگ خانه، 6 كيلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش كه آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت مي‌كنند. مادرم من را در سن 50 سالگي در همان شهر به دنيا ‌آورد. 12 ساله بودم كه آمديم تهران و اكنون هم 75 ساله‌ام.3 خواهر و دو برادر داشتم كه به جز يكي از برادرهايم بقيه‌شان فوت كرده‌اند.پدرم زمين كشاورزي داشت و در آن زراعت مي‌كرد. ايشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند.

*فارس: خانواده‌تان مذهبي بودند؟
جوادنيا: بله. به ياد دارم كه هيچ وقت نماز را در خانه نمي‌خوانديم حتي من را هم كه بچه‌اي كوچك بودم براي نماز صبح بيدار كرده و به مسجد مي‌بردند. پدر مادرم، حيدر علي شاهپري از باسواد‌هاي روستا بود و هر كس عروسي يا عزا داشت مي‌آمد و او را مي‌برد، تمام نوشته‌هاي روستا را او مي‌نوشت.

*فارس: پدرتان با رژيم مشكلي نداشت؟
جوادنيا. نه. آن زمان عامه مردم خيلي در جريان كارهاي طاغوت نبودند و از طرفي هم پدر بزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق مي‌گرفت البته بعدها كه آگاه شد و فهميد طاغوت با مردم چه مي‌كند ديگر اين پول را قبول نكرد.

*فارس: مدرسه هم رفتيد؟
جوادنيا: نه. خواهرم براي من روپوش دوخته بود تا به مدرسه بروم اما مادرم نگذاشت چون شنيده بود يكي از دخترهايي كه به مدرسه مي‌رفت حامله شده، به همين دليل من را فرستادند به مكتب تا درس قرآني ياد بگيرم. در گذشته هم مانند الآن نبود كه طبقه سوم جامعه امكان تحصيل داشته باشند، بچه‌ها وقتي بزرگ مي‌شدند كار مي‌كردند.

*فارس: از ازدواجتان با حاج آقا بگوييد؟
جوادنيا: خانواده حاج آقا فاميل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاري يكي از دختر‌هاي فاميل كه از حاجي بزرگتر و قبلا هم ازدواج كرده بود. آن دختر مي‌گويد به درد شما نمي‌خورم و من را به آنها معرفي مي‌كند، البته مادر حاج آقا من را از قبل ديده بود. من ده سالم كه بود يك دفعه قد كشيدم و چون در قديم دخترها را زود شوهر مي‌دادند من را هم در 12 سالگي شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد كرده بوديم و در عيد نوروز 1321 مراسم عروسي‌مان برگزار شد.

*فارس: در "ساوه " رسم خاصي براي ازدواج وجود دارد؟
جوادنيا: بله. شبي كه مي‌خواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازي مي‌كنند اما من را همان شب با ماشين به تهران‌ آوردند و وقت انجام اين كار نشد.

*فارس: مهريه‌تان چقدر بود؟
جوادنيا: 500 تومان. البته زمان ما واقعا اين‏طور بود كه (مهريه را كي ديده و كي گرفته) مثل الآن نبود كه خانم‌ها فورا مهر خود را اجرا مي‌گذارند.

*فارس: دوري از خانواده در آن سن كم برايتان سخت نبود؟
جوادنيا: چرا. ده ساله بودم كه شبي خواب ديدم با دو بال از "ساوه " رفته‌ام، هنگامي كه خواب را براي مادرم تعريف كردم گريه كرد و گفت تو را از پيش ما مي‌برند.

*فارس: آقاي جوادنيا اهل كجا بودند؟
جوادنيا: او هم اهل روستاي "ورده " بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگي به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگي مي‌كردند، مادرش با يك امنيه‌اي ازدواج كرد و از او هم يك دختر داشت، حاجي به نهضت هم رفته بود.

*فارس: اوضاع زندگي‌تان بعد از ازدواج چطور بود؟
جوادنيا: خوب بود. حاجي هر ماه 90 تومان حقوق مي‌گرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر براي خوردن ناهار برمي‌گشت.

*فارس: در كدام محله تهران زندگي مي‌كرديد؟
جوادنيا: در خيابان اكباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانه‌اي داشت با چند اتاق كه هر اتاق دست يك مستاجر بود، ما هم در يكي از اين اتاق‌ها زندگي مي‌كرديم. 4 سال آنجا بوديم و از آنجا نقل مكان كرديم به خيابان سيروس 2 سال هم منزل پسردايي‌ام زندگي كرديم كه پسر بزرگم جواد آنجا به دنيا آمد سپس ساكن خيابان بهار شديم كه دو اتاق بيشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچه‌ها خانه را وسعت داده و تا همين الآن در اينجا زندگي مي‌كنم.

*فارس: چند فرزند داريد؟
جوادنيا: 6 پسر و 4 دختر داشتم كه 4 فرزند پسرم به شهادت رسيده‌اند.

*فارس: اولين فرزندتان كي به دنيا آمد؟
جوادنيا: 14 ساله بودم كه جواد متولد شد.

*فارس: از روحيات حاج آقا بگوييد؟
جوادنيا: بله. پدر حاجي روحاني بود. حاج آقا خادم امام حسين (ع) بوده و در هيئت‌ها چاي مي‌داد. در حياط خانه هيئت كوچكي داشتيم كه هر هفته منزل يكي از همسايه‌ها برگزار مي‌شد بعدها در زمين كوچكي به مساحت 250 متر كه متعلق به سرهنگي بود چادر مي‌زدند و در آنجا هم مراسم مي‌گرفتند كه آن زمين الآن تبديل شده به مسجد. حاجي 5 ريال، 5 تومان براي خرج مسجد از كاسب‌هاي محل جمع‌آوري ‌مي‌كرد. صاحب آن زمين مريض شد و براي معالجه به خارج از كشور رفت و فوت كرد. بچه‌هايش مي‌خواستند زمين را پس بگيرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: "فقط همين مسجد براي من مانده است ".

*فارس: شما و حاج آقا مقلد چه كسي بوديد؟
جوادنيا: مقلد آيت‌الله بروجردي و بعد از فوت ايشان هم مقلد آيت‌الله شريعتمداري بوديم. زماني كه قضيه همكاري او با قطب زاده پيش آمد روزي پسرم احمد آمد و مي‌خواست تمام كتاب‌هايي را كه از او داشتيم آتش بزند، من گفتم اين كار را نكن او بد است اما كتاب كه بد نيست. از آن زمان مرجع تقليدمان امام خميني (ره) شدند.

*فارس: از چه زماني با امام (ره) آشنا شديد؟
جوادنيا: ما ابتدا نمي دانستيم امام خميني (ره) چه كسي است، روزي يكي از همسايه‌هاي‌مان گفت: آقاي خميني را گرفته‌اند. پرسيدم: آقاي خميني كيه؟ پاسخ داد: چطور نمي‌داني؟! ايشان همان كسي است كه از او تقليد مي‌كنيم. و بعد حاجي هم گفت: ايشان كسي است كه مي‌گويند روي دست شاه بلند شده.

*فارس: از انقلاب بگوييد؟
جوادنيا: انقلاب كه شروع شد مي‌ديدم احمد از خانه بيرون رفته و 2 نصف شب برمي‌گشت به همين دليل پدرش با من دعوا مي‌كرد كه: اين پسره كجا مي‌رود؟ آخر ‌كشته مي‌شود، گفتم: مگر آنهايي را كه مي‌كشند خونشان از پسر ما رنگين‎تر است؟!
يك شب خوابيده بودم ديدم حاجي با پا زد به پهلويم و گفت: بلند شو ببين اين بچه‌ها كجا هستند؟ جواب دادم: خجالت نمي‌كشي، به من مي‌گويي بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شديم همه پسرهايم پاي سخنراني شهيد مطهري حضور پيدا مي‌كنند.

*فارس: فرزندانتان چه كارهايي در جريان انقلاب انجام مي‌دادند؟
جوادنيا: جواد ازدواج كرده بود و ما خيلي در جريان كارهاي او نبوديم. احمد 19-20 سالش بود و بيشتر از بقيه بچه‌ها در تظاهرات شركت مي‌كرد. راستش احمد از اول هم از بقيه بچه‎هايم شلوغ‌تر بود. طوري كه وقتي بچه بود من اجازه نمي‌دادم ازمنزل بيرون برود. علي هم دبيرستاني بود و در مدرسه مخفيانه فعاليت داشت ما نمي‌دانستيم او چه مي‌كند.
يك بار نصفه شب ديدم وقتي احمد آمد از داخل جيبش يك چيزي درآورده و گذاشت بالاي ديوار، به خاطر مهتاب حياط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش مي‌كنم، آن‎قدر خسته بود كه موقع خواب بيهوش شد و بعد رفتم ديدم يك قوطي رنگ لابه‌لاي روزنامه پنهان كرده، صبح از او پرسيدم: اين چيه؟ گفت: ديدي؟ جواب دادم: آره، گفت: با اين مرگ بر شاه مي‌نويسم. جرات نمي‌كردم اين ماجرا را به پدرش بگويم.

*فارس: آقاي جوادنيا هم فعاليت انقلابي مي‌كردند؟
جوادنيا: ابتدا نه اما بعد كه نسبت به جريانات آگاه‌تر شد شركت مي‌كرد. ايشان باور نمي كرد انقلاب به جايي برسد اما همين كه امام وارد شدند ناگهان حاجي متحول شد. مي‌گفت مگر مي‌شود يك روحاني چنين كار بزرگي بكند. از آن موقع به بعد حاجي آمد وسط ميدان. حتي با دامادمان و محمد همگي رفتند جبهه حاجي شد يك پا انقلابي. خوب يادم هست كه سه تا عيد نوروز در خانه ما مردي نبود. حاجي پشت جبهه تعميركار بود.

*فارس: مخالف فعاليت فرزندانتان نبوديد؟
جوادنيا: نه. چون فهميده بوديم شاه با مردم چه كار مي‌كند. در بهشت‌زهرا مزار جواناني كه به خاطر شكنجه ساواك شهيد شده بودند فراوان يافت مي‌شد.
به ياد دارم اوايل كه ما زياد از عملكرد طاغوت آگاه نبوديم از شاه دفاع كرده مي‌گفتيم اين حرفها دروغ است. آن روزها اين حرف خيلي مد بود كه فلاني شاه تنها مملكت شيعه است و بايد احترامش را حفظ كرد.احمد به ما مي‌گفت: شما جهنمي هستيد كه از طاغوتيان حمايت مي‌كنيد، بعد براي من از شكنجه‌هاي ساواك تعريف مي‌كرد كه آنها بيني شهيدي را بريده بودند و شهيد ديگري انگشتانش قطع شده بود.

*فارس: خاطره‌اي از مبارزات انقلابي فرزندانتان داريد؟
جوادنيا: بله. شبي احمد روي پشت بام رفته و فرياد الله اكبر سر داده بود، به او گفتم: مادر بيا پايين، ساواك بگيرد تو را شكنجه كرده و ما را هم اذيت مي‌كند. اما او اعتنايي نكرده و گفت: "مرگ بر شاه " ناگهان از هيچ كجا صدايي در نيامد و او ادامه داد: "سكوت هر مسلمان خيانت است به قرآن ".
اكثر همسايه‌هاي ما طاغوتي بودند و من خيلي مي‌ترسيدم به احمد گفتم: اگر نيايي پايين خودم را از پشت بام پرت مي‌كنم، با خنده گفت: اگه مردي بنداز! و من هم جواب دادم: خودكشي گناه داره و اگر نه اين كار را مي‌كردم.

*فارس: در تظاهرات شركت مي‌كرديد؟
جوادنيا: يادم هست يك بار روز تاسوعا بود كه پسرها، دخترها و داماد‌هايم غسل شهادت كرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجي مانديم. به او گفتم: من هم رفتم، چادرم را سر كرده و ازخانه بيرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجي مي‌گفت: زن، خجالت بكش! مي كشندت ! گفتم: تو خجالت بكش ، اين ها با اين سنشان رفتند و من و تو مانديم. مگر خون ما از بقيه رنگين‎تر است؟ و با هم رفتيم.
روزهاي راهپيمايي اول صبح قابلمه غذا را كه معمولا هم آبگوشت بود آماده مي‌كردم و هر كس از اقوام هم كه در تظاهرات شركت مي‌كرد ظهر به خانه ما مي‌آمد.

*فارس: بچه ها بعد از پيروزي انقلاب چه مي‌كردند؟
جوادنيا: در پادگان ولي‎عصر بودند و شب‌ها در خيابان‌ها كشيك داده و ماشين‌هاي مشكوك را شناسايي مي‌كردند.

*فارس: مگر بچه ها كار نظامي بلد بودند؟
جوادنيا: دامادم يك تفنگ‌ خالي داشت و در اتاق خانه تيراندازي را به آنها ياد داد و آنقدر سينه‌خيز رفته‌بودند كه تمام زانوهايشان ساييده شده بود.

*فارس: خاطره‌اي از اوايل انقلاب داريد؟
جوادنيا: بله. يك شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند: احمد را صدا كنيد! گفتم: چرا؟ او تازه خوابيده. اما آنها اصرار كردند، وقتي احمد آمد ، ديدم دست دادند و روبوسي كردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابي داماد ساواكي همسايه‎مان اشتباه گرفته بودند زيرا احمد شهابي بي‎انصاف هر كاري انجام مي‌داده آدرس خانه ما را مي‌نوشته است.

*فارس: روز ورود امام (ره) كجا بوديد؟
جوادنيا: همه بچه‌ها به استقبال ايشان رفته بودند.

*فارس: از شهادت احمد بگوييد؟
جوادنيا: سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به كردستان ببرد كه 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن ليست خط خورده بود و او شروع كرده بود به گريه زاري و گفته بود: يعني من لياقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زياد احمد اسم يكي ديگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جزو گروه چمران شده و رفته بود.
سه روز از رفتن آنها مي‌گذشت كه توسط كوموله‌ها تعدادي خمپاره به پادگان آنها اصابت مي‌كند و او همان‎جا به شهادت مي‌رسد.
غروب بود و من جلوي تلويزيون صحبت‌هاي امام(ره) را گوش مي‌دادم كه لحظه‌اي خوابم برد و ديدم خمپاره‌اي به سمت من آمد و از خواب پريدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسيده است. خمپاره نصف صورت او را از بين برده بود. بعدها دوستانش تعريف كردند كه 37-8 روز جنازه او در پادگان مانده بود.

*فارس:چطور خبر شهادت احمد را به شما دادند؟
جوادنيا: ساعت 8صبح تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. گفتند: با حاج آقا كار داريم، گوشي را دادم و او پشت تلفن گفت: خوب، خوب، خوب، كجا بياييم؟ همان‎جا فهميدم چه خبر است. دامادم از پله پايين مي‌آمد كه برود بيرون. صدايش كردم گفتم: بيا احمد شهيد شده. رفتيم به معراج شهدا . از 100 شهيد، 41 نفر براي تهران بودند. براي تشييع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند.وقتي فهميدم احمد شهيد شده به سجده افتادم و خدا راشكر كردم كه اين پسر بالاخره به آرزويش رسيد.


*فارس: گريه هم كرديد؟
جوادنيا: نه. احمد در وصيت نامه‌اش نوشته بود مادر در انظار گريه نكنيد. من بعد از شنيدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شكر كردم. حاجي هم گريه نمي‌كرد. مردها در برابر مصيبت‌هايي كه مي‌بينند كمتر از زن‌ها گريه مي‌كنند شايد به اين دليل هم باشد كه عمر زن‌ها طولاني‌تر است.

*فارس: با ديدن چهره احمد بعد از شهادت ناراحت نشديد؟
جوادنيا: نگذاشتند ما صورت احمد را ببينيم . اگر هم مي ديديم خدا را شكر مي كرديم چون انسان چيزي را كه در راه خدا مي‌دهد برايش ناراحت ‌كننده نيست. دوستانش مي گفتند بعد از 40 روز جنازه اش بوي عطر مي دهد.

*فارس: تا حالا احمد را در خواب نديده ايد؟
جوادنيا: چرا. روزي در خواب ديدم امام خميني(ره) آمدند منزل ما، گفتم: بچه‌ها بياييد ببينيد چه كسي آمده! من در آسمان‌ها دنبال او بودم اما امام خودشان به ديدن ما آمدند. امام خميني (ره) گفت: من مي‌دانم شما من را دوست داريد به همين دليل آمدم ديدنتان. من هم عبا و عمامه و نعلين پاي آقا را بوسيدم و ناگهان از خواب بيدار شدم.

*فارس: شده بود احمد در مورد احتمال شهادتش با شما حرف بزند؟
جوادنيا: بله. دائم مي‌گفت مامان من مي‌دانم شهيد مي‌شوم، يك بار هم كه من خواب پدرم را ديدم در حالي كه يك بچه بغل من داد. احمد مي‌گفت: آن بچه من هستم و شهيد مي‌شوم. من هم به او مي‌گفتم: اگر قسمت باشد شهيد مي‌شويد.

*فارس: از اين حرف ها ناراحت نمي‌شديد؟
جوادنيا: نه. آنها آن‏قدر ما را آماده مي‌كردند كه به اين چيزها فكر نمي‌كرديم.

*فارس: كمي از متن وصيت نامه احمد يادتان هست؟
جوادنيا: نوشته بود سلام عليكم. پدر و مادر! من براي شما فرزند خوبي نبودم به برادر‌هايم بگوييد امام(ره) را تنها نگذارند. او چون كاغذي پيدا نكرده بود وصيت نامه‌ را پشت كارت شناسايي‌اش نوشته بود.

*فارس: خاطره خاص ديگري از احمد يا شهادتش داريد؟
جوادنيا: بله. روزي در حال خواندن نماز بودم كه شنيدم دخترم فرياد زد: مامان، مامان، بيا ببين اينجا چه شده! دويدم به سمت حياط و نوري را در آسمان ديدم كه انسان را واله مي‌كرد. با ديدن آن نور از هوش رفتم و وقتي به هوش آمدم گفتم: خدايا شكرت، فرزندم به آرزويش رسيد و تا صبح بوي عطر در اتاق‌ها، حياط، كوچه و حجله پيچيده بود.

*فارس: علي در آن زمان چه مي‌كرد؟
جوادنيا: در حفاظت بيت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعاليت مي‌كرد و 2 ماه هم در جبهه بازي دراز بود.اتفاقا در بازي دراز به سينه‌اش تركش خورد و زخمي برگشت، شش ماه تحت معالجه بود.

*فارس: علي و يونس چگونه به شهادت رسيدند؟
جوادنيا: بعد از شهادت احمد ، علي و يونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عمليات خرمشهر بود. علي در گردان حضرت علي(ع) و يونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگيري ، نزديك غروب به سر علي تركش اصابت كرده و هنگام صبح هم تيري به پهلوي يونس مي‌خورد و هر دو شهيد مي‌شوند.قبل از آنكه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب ديدم در بهشت زهرا هستم و سه بانويي را ديدم كه با قامتي بلند لباس‌هاي عربي سياهي به تن داشتند و راه را براي من باز كرده و به همه مي‌گفتند: كنار برويد مادر 3 شهيد مي‌آيد. اين جمله را سه مرتبه تكرار كردند. وقتي از خواب بيدار شدم يكي از دخترهايم با خنده گفت: خدا بخير كند مامان دوباره خواب ديد. قرار بود براي علي‎ام برويم خواستگاري كه 10 روز بعد جنازه اش آمد.

*فارس: آخرين ديدار با فرزندانتان را به ياد داريد؟
جوادنيا: بله. آخرين ديدار به علي گفتم: علي‌جان كي برمي‌گرديد؟ گفت: مامان اگر با هواپيما آمديم زخمي هستيم، اگر با ماشين آوردنمان شهيد شديم و اگر هم خودمان آمديم كه سالم هستيم. اين حرف او براي من خاطره‌اي به ياد ماندني شد.

*فارس: خبر شهادت يونس را چطور دادند؟
جوادنيا: مراسم ختم علي در مسجد بود كه خبر يونس را آوردند. حاجي رفت پشت ميكروفن اعلام كرد كه شهيد سوم من هم آمد. همين كه اين خبر را گفت مسجد به هم ريخت. ما هم در منزل مراسمي داشتيم و يك خانم در حال سخنراني بود. من چاي مي دادم. بعد از مدتي پسر دايي‌ام آمد و گفت: خدا به اين مادر صبر بدهد. اين را گفت و خبر شهادت يونس را اعلام كرد. خانم سخنران ناراحت شد و من گفتم: ناراحتي ندارد ما خودمان اين راه را انتخاب كرديم و تا آخر مي‌رويم. به دخترهايم گفتم: مبادا گريه كنيد. وصيت برادرانتان است كه در انظار گريه نكنيد. يكي از خانم ها گفت: مگر تو زن‎باباي بچه ها هستي؟ من هم با ناراحتي گفتم: بله! منظور اينكه براي آنها قابل درك نبود ولي من جايگاه بچه‌هاي خودم را مي دانستم و آنچه من درك مي‌كردم آنها درك نمي‌كردند.

*فارس: آنها ازدواج نكرده بودند؟
جوادنيا: نه. اما براي علي رفته بوديم خواستگاري كه او در مراسم به خانواده دختر گفت: من مي‌روم جبهه و ممكن است مجروح، اسير و يا شهيد شوم. مادر آن دختر به من گفت: به او چيزي نمي‌گوييد؟ من پاسخ دادم: نه بايد همه خود را آماده كنيم و او رو به من گفت: من طاقت ندارم. روزي هم كه جنازه علي را آوردند خيلي بي‌تابي مي‌كرد.

*فارس: خودتان جنازه بچه ها را ديديد؟
جوادنيا: بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتيم.

*فارس:از وصيت نامه علي و يونس هم چيزي يادتان هست؟
جوادنيا: كمي از وصيت علي يادم هست. نوشته بود از خود گذشتن، به خدا رسيدن است. مادر! به ياد هفتاد و دو تن باشيد، ما كجا و آنها كجا؟ اگر مي‌خواهي روح من را شاد كني در انظار گريه نكن!

*فارس: محمد در جنگ چه مي‌كرد؟
جوادنيا: بعد از 5 سال از شهادت علي و يونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعليم اسلحه مي‌داد و تخريب‌چي هم بود. هر 45 روز يك بار كه در جبهه بود مي‌آمد و سري هم به ما مي‌زد.

*فارس: ايشان چگونه به شهادت رسيد؟
جوادنيا: محمد در كربلاي 8 روز نيمه شعبان و در سال 1366 هنگامي كه از تپه‌اي بالا مي‌رفته تيري به صورتش اصابت كرده به شهادت مي‌رسد.

*فارس:لطفا با جزئيات نقل كنيد
جوادنيا:سيد صوفي دوست محمد بود. وقتي صوفي مجروح مي شود به محمد اصرار مي كند كه او را رها كنند و بروند. محمد تعريف كرد كه وقتي برگشتيم ديدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده كنده است. از آن موقع محمد ديگر نماند و گفت: من بايد بروم و شهيد شوم. تا اينكه يك بار براي شناسايي مي‌روند. همين كه از خاكريز بالا مي رود تير به فكش اصابت مي كند و شهيد مي‌شود. جنازه محمد وسط خاكريز و جنازه دوستش جلوي خاكريز افتاد به همين خاطر توانستند جنازه محمد را بياورند ولي دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسير شود و نه جنازه‌اش دست عراقي‌ها بيفتد. محمد را هم پائين پاي علي دفن كرديم.

*فارس: خبر محمد را چطور دادند؟
جوادنيا: نزديك عيد بود و به‎مناسبت نيمه شعبان منزل يكي از آشنايان مراسمي داشتيم. دخترها نيامده بودند. گويا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنيده بودند. آمدند در زدند و خانم اديبي، يكي از دوستانمان رفت جلوي در. ناگهان ديدم رنگ و رويش به هم ريخت، گفتم: خانم اديبي چي شده؟ محمد شهيد شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمي شده. گفتم نه، شهيد شده، من خودم خوابش را ديدم.

*فارس: بين همه بچه‌ها، پدر و مادر معمولا با يكي از آنها صميمي‌تر هستند، شما به كدام يك از فرزندانتان نزديك‎تر بوديد؟
جوادنيا: به پسرم محمد، چون او بسيار شوخ طبع بوده و از طرفي هم بچه ته‎تغاري بود.

*فارس: آخرين دفعه‌اي كه محمد را ديديد به ياد داريد؟
جوادنيا: در آخرين ، محمد كه رفت يك باره حس كردم دل من هم با او رفت و گفتم اين بار شهيد مي‌شود.

*فارس: حاج آقا هم جبهه رفته بود؟
جوادنيا: بله. وقتي امام اعلام كردند كه جبهه‌ها را نگهداريد، دامادمان با حاجي و محمد همگي رفتند جبهه. سه تا عيد ما مردي در خانه نداشتيم. حاجي پشت جبهه تعميركار بود. يك بار به حاجي گفتم: من هيچ، حداقل فكر پدرت باش. گفت: من كاري ندارم فقط به وظيفه ام عمل مي‌كنم.

*فارس: شهادت چهار پسر خيلي سخت است ، چطور تحمل كرديد؟
جوادنيا:قطعا انسان ناراحت مي شود اما خداوند اول صبر را مي‌دهد و بعد مصيبت را مي‌فرستد.

*فارس: وقتي دلتنگ فرزندانتان مي‌شويد چه مي كنيد؟
جوادنيا: قرآن و دعا مي‌خوانم و آرام مي‌شوم.

*فارس: به ديدن امام خميني (ره) هم رفتيد؟
جوادنيا: بله. دست ايشان را هم بوسيدم. زماني كه ايشان روزهاي آخر عمر را مي‌گذراند ما را به ديدن ايشان بردند و من دستشان را بوسيدم، اصلا حواسم نبود چكار مي‌كنم، محافظ امام مي‌گفت: حاج خانم چكار مي‌كنيد؟! زبانم بند آمده بود و نمي‌توانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ايشان مي‌رفتم.

*فارس: «آقا» را هم ملاقات كرده‌ايد؟
جوادنيا: بله. ايشان زماني هم كه رئيس جمهور بودند منزل ما تشريف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند: قرار است چند تا پاسدار بيايند منزل شما. البته محمد مي‌دانست ولي به ما چيزي نگفت. وقتي آقا تشريف آوردند کمي من صحبت كردم و كمي هم حاج آقا. آقا به من گفتند: اگر جنگ شود چه مي‌كنيد؟ به ايشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم مي‌جنگم و تا آنجا كه بتوانم از مملكتم دفاع مي‌كنم.

*فارس: خانم جوادنيا در پايان مصاحبه بفرماييد چطور مي‌شود كه فرزندان انسان همه‌شان اين طور في سبيل الله قدم مي‌گذارند؟
جوادنيا: بايد نيت پدر و مادر هنگام به دنيا آوردن فرزندانشان پاك باشد، همچنين من از وقتي كه خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچه‌هايم هم همين‎طور. هنگامي‌ كه نمازشان را به تاخير مي‌انداختند صدايم درآمده مي‎گفتم: كارتان را بگذاريد زمين نماز بخوانيد بعد هر كاري كه خواستيد انجام دهيد. بچه‌هاي ما با مسجد و هيئت بزرگ شدند و البته خداوند نيز نگه‌دار آنها بود .

* گفت‎وگو و تنظيم از: زهرا بختياري

ويژه‎نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس

انتهاي پيام/

کد:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8906300037
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
neda_y
پستتاریخ: پنج‌شنبه 18 آذر 1389 - 07:19    عنوان: پاسخ به «جاي شهداي ساوه و اطراف شهر ساوه اينجا خالي است» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 15 اسفند 1387
پست: 321
محل سکونت: ساوه
iran.gif


امتياز: 8705

سلام.
علي آبادي جان واقعا ممنون كه اين تاپيك پر محتوي و خوب را ارسال فرموديد.
Applause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی نام شناسایی در AIM شناسه عضویت در Yahoo Messenger شناسه عضویت در MSN Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
Aliabadi
پستتاریخ: پنج‌شنبه 18 آذر 1389 - 13:00    عنوان: پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 30 بهمن 1388
پست: 2274

blank.gif


امتياز: 60455

شهداي روستاي مصرقان ساوه




شهيد حسين جمالی فرزند مرحوم محمد علی در تاريخ ۹/۱/۱۳۵۲ در روستای‌ شهيد پرور مصرقان در خانواده ای مذهبی و متدين بدنيا آمد در سن هفت سالگی مشغول تحصيل و كسب علم و معرفت در مدرسه روستا شد اين شهيد بزرگوار فردی آرام و مؤدب و سر به زير بود قلب او سرشار از ايمان و اعتقاد به اسلام و جمهوری اسلامی‌بود و اين اعتقاد راسخ او را هيچگاه آرام نمی گذاشت او مثل ديگر همرزمان خود چنان تصميم زيبايی گرفت كه برای هميشه الگو و رهبر جامعه گرديد چنانكه امام خمينی (ره) نيز فرمود : رهبر ما آن جوان سيزده ساله ( محمد حسين فهميده ) است ... و يكشبه راه صد ساله را پيمود و خود را جزء رستگاران عالم قرار داد وی در سن چهارده سالگی به معنی عشق دست يافت وبطور داوطلبانه به جبهه های حق عليه باطل برای دفاع از ميهن اسلامی‌اعزام شد و پس از مدتها مقاومت و جانبازی بالاخره در تاريخ ۱۸/۱۲/۱۳۶۶در كربلای شلمچه حماسه بزرگی را به تصوير كشيد وبه خيل شهدای به خون خفته ايران اسلامی پيوست و جسم پاك اودر كنار ديگر همرزمان خود در روستای مصرقان آرام گرفت روحش شاد و راهش پر رهرو باد


شهيد علی رنجبر فرزند غلامحسين درتاريخ هشتم اسفند ماه سال 1344در روستای شهيد پرور مصرقان از بخش خرقان پا به عرصه وجود گذاشت دوران طفوليت و كودكی را در آن روستا كه مردانی همچون او را در خود پروراند پرورش يافت و با برخورداری از مهر و محبت پدر و مادر زندگی را سرشار از نيكيها كرد. در زادگاه خود به مدرسه رفت و الفبای زندگی را آموخت در بين خانواده و دوستان از همه سرآمد و جوانی‌بسيار با ادب ومهربان بود به همه نيكی ميكرد و كسی نبود كه مهر او را به دل نداشته باشد. در حماسه مقدس با اشتياق خاصی داوطلب حضور در ميدانهای رزم و آماده اعزام به خدمت سربازی شد سراپا سوز و شور بود و قرار گرفتن در صف پيكار و پاسداری از مرزهای اسلامی ايران تنها آرزوئی بود كه عطش او را فرو می نشاند علی مدتها در جبهه های حق عليه باطل به مبارزه با دشمنان پرداخت تا سرانجام در روزهای ‌پايانی سال 1363نخل قامتش به رگبار سلاح و آتش خمپاره ها به خون نشست و در يك عمليات پدافندی در منطقه شرق دجله در تاريخ 26/12/1363 به خيل شهدا پيوست و سالها پيكر پاكش ستاره ای در ميدان نبرد بود و در آنجا نور افشانی ‌ميكرد. و بدن مطهر او در سال 1373 يعنی‌ پس از 10 سال چشم انتظاری پدر و مادر به ميهن اسلامی باز گشته و بر روی دستهای مهربان مردم تشييع ودر گلزار شهدای روستای‌ مصرقان مدفون گرديد رحمت و رضوان خدا بر او و همه شهدا باد.



زائر عشق

شهيد رضا هوشيار فرزند حاج حسين روز اول اسفند ماه 1348 مصادف با پانزدهم رمضان المبارك و ولادت باسعادت امام حسن مجتبي (ع) در روستاي مصرقان و در خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود. وبا چهره نوراني خود چشمان منتظر پدر و مادر را روشن و آرام بخش دل آنها گرديد وي پس از گذراندن دوران كودكي در آغوش پر مهر خانواده درهمان روستا وارد مدرسه شد و تحصيلات ابتدائي خود را آغاز كرد اين شهيد بزرگوار چنان از تربيت خانواده گي بهره برده بود كه در همان اوان كودكي و قبل از رسيدن به سن بلوغ نماز هاي خود را بطور مرتب ميخواند وروزه ميگرفت و همه معلمان از درس و اخلاق او رضايت كامل داشتند. پس از دوران ابتدائي وارد مقطع راهنمائي در مجتمع شبانه روزي شهيد بهشتي دوزج گرديد او در آن مقطع و مكان نيز از شاگردان نمونه بود و همواره درنماز جماعت مجتمع شركت ميكرد حتي زمانيكه امام جماعت حاضر نبود وي بعنوان امام جماعت نماز را اقامه ميكرد اين شهيد والا مقام از اعضاي برجسته پايگاه بسيج شهيد نبي سروري روستاي مصرقان بود ودر آن پايگاه فعاليت ميكرد او دو مرتبه بصورت داوطلبانه در جبهه هاي جنگ شركت كرد بار اول در سال 1365 بود كه در عمليات كربلاي چهار از ناحيه سر مجروح شد ولي سعي ميكرد كه كسي از مجروحيت او با خبر نشود و مخصوصا" جراحات خود را از مادرش پنهان ميكرد كه مبادا او ناراحت شود و مهر مادري ما نع اعزام مجدد او گردد. و بار دوم نيز در سال 1366 به منطقه عملياتي شلمچه اعزام و در گردان ولي عصر (عج) به مقابله با دشمنان اسلام پرداخت و پس از رشادتهاي فراوان در كنار فرمانده دلاور اسلام شهيد مهدي ناصري در تاريخ 4/10/1366 شربت گواراي شهادت را نوشيد واين كبوتر خونين بال نيز پر كشيده و از جمع ياران زميني خود جدا و به ياران جنت نشين خود پيوست وبدن پاكش در تاريخ 7/10/1366 در قبرستان روستاي مصرقان آرام گرفت. اوفردي آرام و متين و بسيار مؤدب بود همواره اسوه و الگوي دوستان و نزديكان خود بود. در نامه هاي خود دوستان را به اقامه نماز اول وقت و پشتيباني از امام خميني و ولايت فقيه سفارش كرده و همچنين به پدر و مادر خود سفارش كرده كه وقتي از من ياد كرديد براي مظوميت امام حسين (ع) وعلي اصغر او گريه كنيد . اميدواريم خداوند متعال روح او را باشهداي كربلا محشور كرده و به ما نيز بصيرت شناخت راهش را عنايت فرمايد انشاالله. روحش شاد وراهش پر رهرو باد.



شهيد غلامرضا (سعيد) مظهر فرزند مرحوم حاج عباس در سال هزار و سيصد و چهل و يک درروستای مصرقان ازتوابع شهرستان ساوه در خانواده ای مذهبی و متدين متولد شد.او در سن هفت سالگی قدم به عرصه دانش نهاد وبا پشتكار وجديت مقاطع تحصيلی را يكی پس از ديگری با موفقيت پشت سر نهاد و در خرداد سال 1360موفق به اخذ ديپلم اقتصاد شد پس از اتمام تحصيلات دوران دبيرستان و همگام با ديگر همسالان خود به خدمت مقدس سربازی اعزام گشت . و در لشگر 88 زرهی زاهدان مشغول به خدمت گرديد. پس از گذراندن دوران آموزشی درجه گروهبان سومی را در ارتش اخذ وسپس به جبهه های حق عليه باطل در جنوب كشور اعزام شد.ودر آن منطقه در چند عمليات شركت داشت و پس از آن نيز به جبهه های غرب كشور اعزام گرديد. شهيد غلامرضا كه او را در بين خانواده سعيد صدا ميكردند واقعا" برای خانواده و كشور اسلامی سعيد و مبارك بود او فردی‌صبور، خوش اخلاق و خوش چهره بود اين شهيد بزرگوار نامه های خود را با جمله ( بسم رب الشداء و الصديقين )شروع كرده. واز امام خمينی باعنوان امام امت خمينی بت شكن ياد ميكرد با برادر و خواهران ارتباط صميمی داشت و به آنها نامه مينوشت و از آنها دلجوئی ميكرد.وی در نامه های خود كه حاكی از ايمان و اعتقاد بالای اوست شهادت را برای خود افتخار شمرده و از خداوند آنرا طلب ميكرد و همواره پدر واعضای خانواده خود را به صبر و شكيبائی دعوت ميكرد . او در نامه ای به پدرش مينويسد {نگران من نباشيد چرا كه من در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل و اسلام بر كفر ميباشم و شما بايد خوشحال باشيد كه فرزندتان در يك چنين برهه ای اززمان ودر يك چنين ارتش اسلامی برای دفاع از مملكت اسلامی خدمت ميكند و با استناد به آيه ای از قرآن كريم مينويسد هر كس در جهاد در راه خدا كشته شد يا فاتح گرديد زود باشد كه او را پاداشی بزرگ بدهند. و اگر افتخار شهادت نصيب من شد چه بسا سعادت كه من هم می خواهم شهادت واقعی نصيب من شود . و اگر زنده بمانم نيز جزء رستگاران هستم و شمانيز بايد هر گونه آمادگی را در اين باره داشته باشيد چون امانتی كه خداوند به شما داده ممكن است روزی از شما بگيرد}... وبالاخره تقدير اين بود كه شهيد سعيد مظهر نيز مثل ياران مولای بی كفن خود به امام حسين (ع) اقتداء كرده و با بدن خونين خدای خود را ملاقات كند اين بود كه در تاريخ 19/1/1362 در منطقه عملياتی ميمك به درجه رفيع شهادت نائل آمد روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

شهيد محسن سعيدی فرزند حاج آقا در نيمه خرداد ۱۳۴۶ در شهر تهران ديده به جهان گشود وخانواده خود را غرق در شادی و سرور كرد. در سال ۱۳۵۲ وارد مدرسه و عرصه دانش گرديد و تحصيلات خود را در مقطع ابتدائی و راهنمائی و دبيرستان به پايان رسانيد. و در سال ۱۳۶۵ لباس مقدس سربازی به تن كرد و همراه ديگر هم قطاران خود به دفاع از ميهن اسلامی خود پرداخت و مدت هفده ماه در جبهه های غرب كشور اسلامی عليه اشغالگران مبارزه كرد شهيد محسن سعيدی با دوستان و فاميل بسيار خوش برخورد بوده وديگران را زود به خود جذب ميكرد او به بازی فوتبال علاقه داشت و جزء بهترين بازيكنان تيمشان بود. اين شهيد بزرگوار دوست داشت مثل ديگران درسختيها و مبارزات حضور داشته و دشواريها را حس كند . با اينكه عموی ايشان يعنی مرحوم شادروان جناب سرهنگ احمد سعيدی جزء اميران ارتش بود . ولی شهيد محسن حاضر نشد سفارشی از ايشان بگيرد و در مكان امن سربازی خود را به پايان برساند و مثل همه سربازان جان بركف تمام مدت خدمت را در جبهه های نبرد سپری كرد برادر بزگوار ايشان يعنی آقای عبداله سعيدی‌ نقل ميكند كه قرار بود محسن در اواخر خدمت سربازی در سيزدهم فروردين سال۱۳۶۷ به مرخصی بيايد ولی چند روز قبل از تحويل سال به من نامه ای نوشته و در آن يادآور شدند كه چون بعضی از رفقای من متاهل هستند لذا من تصميم گرفتم كه نوبت مرخصی خودم را به آنها بدهم تا در ايام نوروز در كنار خانواده خود باشند و تقدير اينچنين بود كه در همان ايام در عمليات بيت المقدس ۵ و در منطقه عملياتی پنجوين در مصاف با دشمنان اسلام و ايران به درجه رفيع شهادت نائل آيد و مدت چهار سال بدن مطهرش بيابان منطقه عملياتی را عطر آگين كرد و پس از سالها انتظار بدن پاك او در سال ۱۳۷۰ به ميهن اسلامی برگشته و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا (س) در كنار همرزمان شهيد خود آرميد . روحش شاد وراهش پر رهرو باد .



شهيـــد اميــر علــی عظيـمــی فرزند حسن در روز سيـزدهـم مهرمـاه سال ۱۳۴۷ در روستـای مصرقـان و در خـانواده ای مذهبــی و زحمتکش بدنيا آمد دوران کودکی رادر کنار خانواده مهربان خود در روستا گذرانده و در کارهای کشاورزی پدر را ياری ميکـرد . در سال ۱۳۵۴ وارد مدرسه و محيط کسـب علـم شد و دوران ابتدائـی را با موفقيت در دبستـان روستا به پايان رسانيد و بعلـت نبودن مقطـع بالاتر در روستا از ادامه تحصيـلات بازماند و همچنـان در کار کشـاورزی به خـانواده مــدد ميرساند تا در سـال ۱۳۶۵ به خدمـت مقـدس سربـازی کمـر همت بست و پس از دوران آموزشی در کرمان در لشکـر۷۷ خراسان و در جبهه های جنگ به دفاع از مرز و بوم کشور اسلامی پرداخت. او در عملياتهای مختلف از جمله کربلای ۴ و۵ شرکت کرد و در تاريخ نهم شهريور سال ۱۳۶۶ در منطقه فکـه به درجه رفيع شهـادت نائل آمد. اين شهيـد بزرگـوار فردی بسيار با ادب، مردم دوست و خوش رفتار بود وبرای خانواده و فاميل احترام فراوانی قائل بود. همچنين به ورزش فوتبال علاقه مند بود و در اوقات فراغت به ورزش ميپرداخت روحـش شـاد و راهـش پر رهـرو بـاد. وصيـت نـامه اين شهيــد بزرگـوار که حاکی از ايمـان و اراده اوست نيز در ذيـل درج ميگـردد. انشاالله با اولياء خدا محشور گردد.

وصيت نامه شهيد امير علي عظيمی

وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ

هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏اند مرده مپندار بلكه زنده‏اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند ( آل عمران ۱۶۹)

با درود و سلام بر تمامی شهدای عزیز از صدر اسـلام تا کنون و با آرزوی طول عمر برای امام خمینی از آنجائی که دفاع از اسلام امری مقدس است و من خوشحالم از این که ميتوانم در راه اسلام جان ناقابل خودم را فدای ايران نمايم و در راه مبارزه با کفـار جهانـی مخصوصـا" مبارزه با صدام بعثی که به حريم مقـدس جبهـه هـای اسـلام تجاوز کرده است و خون هزاران جوان ايرانی را فدای اميال و هواهای نفسانی خود نموده و چند هزار کودک و نوجوان و خانواده ها در شهرهای مرزی ما را به خاک و خون کشيده است ،من که در لباس مقدس سربازی هستم وظيفه خود ميدانم که از مظلوم دفـاع کنم و در اين راه از همه چيز حتی از جـان خود بگذرم و انتقام خونهايی که سربازهـای رژيم بعثی ريخته اند بگيرم و از شما پدر و مادر عزیزم که مدت ۲۰ سال زحمت مرا کشيده ايد ومرا به اين سن و سال رسانيده اند وهمچون اسماعيل وار مرا عازم ميدان نبرد حق عليه باطل نموده ايد می خواهم که اول سلام مرا بپذیريد و از شما پدر و مادر عزيزم عذر ميخواهم که نتوانستم آن طور که شما انتظار داشتيد فرزند خوبی برای شما باشم اميدوارم که مرا حلال کنيد و مخصوصا" از مادر عزيزم که با خـون جگر مـرا در دامان خود بزرگ کرده می خواهـم که شير خـود را حلالـم نمايد . از بـرادران عزيـزم کـه نتوانستم برای شما برادری کنم مرا جدا"حلال کنيد و شما خواهران عزيزم مرا حـلال کنيد واز شما هم ميخواهم که هرگز برای من گريـه نکنيد چون واقعا" می دانم کـه برای شما سخت است و از خداونـد می خواهم که به همه شما صبـر بدهـد . من که در زندگی خود چيـزی نداشتم که به شما ببخشـم و تنها خواهشی که از شما دارم سعی کنيد اسـلام زنده بماند و از خواهـرانم می خواهم که زينب وار راه مرا بعد از شهادتـم ادامه دهند و هرگز فکر نکنيد که چون کسی که شهيـد میشـود واقعا" مرده است به قول امام علی (ع) بهترين مرگ شهادت در راه خداست و خواهش ديگری که از شما دارم از تمامی فاميلهای دور و نزديک از هر کس که مرا می شناسد برایم حلاليت بطلبيد و در آخر نامه از پدر خود عذر ميخواهم ميدانم که دوری مرا نمی توانيد تحمل کنيد و لذا از خداوند می خواهم برای شما صبر عاجل عنايت نمايد و مادر عزيزم در پایان نامه اضافـه ميکنم که چه شبهـا و روزهـا خواب را بر خود حـرام نموده ای و مرا با شيره جـان بزرگ کرده ای بـه تنهـا وصيت من عمل کنيد و بر سر مزار من هرگز گريه نکنيد باشد که خداوند در آخرت شما را سعادتمند گرداند .





شهيد محمد رضا حاجی فرزند حاج رمضانعلی در روز سوم فروردين ماه سال ۱۳۴۴ در روستای مصرقان و در خانواده ای مذهبی و متدين و زحمتكش پا به عرصه دنيا گذاشت دوران كودكی را در دامان سرشار از مهر و محبت پدر و مادر سپری كرد. او در طفوليت مورد مهر فراوان خانواده مخصوصا" پدر ومادر بود برادران و خواهران نيز به او علاقه وافر داشتند در سن هفت سالگی پا به عرصه دوم زندگي يعنی مدرسه گذاشت پس از اتمام دوران ابتدائی به علت نبودن امكانات تحصيل ومقطع بالاتر ناچار قلم دانش بر زمين گذاشت و در كار كشاورزی به ياری پدرو خانواده خود شتافت پس از پيروزی انقلاب به رهبری امام خمينی با علاقه در پايگاه بسيج روستا عضو شد. و جزء فعالين پايگاه بسيج روستا به شمار ميرفت شبهای‌ جمعه در دعای كميل پايگاه بسيج همواره شركت ميكرد ودر نگهبانی و گشتهای پايگاه بسيج نيز حضور فعال داشت در سال ۱۳۶۵ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و نزديك به دو سال در جبهه هاي جنگ ودر منطقه عملياتي مريوان در دفاع از مرز و بوم ميهن اسلامی در مقابل دشمن بعثی ايستاده گی كرد در مرخصي ها به دوستان و هم سالان خود از خاطرات جبهه جنگ سخن گفته بود كه چگونه زمستانها در ميان برف سنگين و سرمای طاقت فرسای آن منطقه با جيره جنگي اندك ولي ايمان وصف ناشدنی در مقابل دشمن مقاومت كرده اند. و بالاخره در روز بيست و سوم فروردين سال ۱۳۶۷ ودر اواخر دوران خدمت سربازی در يك عمليات پدافندی در منطقه عملياتی مريوان شربت شهادت نوشيد و روح بزرگ او به جمع افلاكيان و به خيل شهداء پيوست و سالها بدن مطهر او در بيابانها ماند و پس از گذشت مدتها انتظار خانواده بسر آمد وپيكر مطهر او به روستا برگشت و خاك قبرستان روستا را متبرك كرد. او اخلاقی مهربان و چهره ای خندان داشت شوخ طبع بود و به پدر ومادر خود احترام فوق العاده ای قائل بود همواره صله رحم بجا ميآورد به اين جهت هم پس از شهادت او در فقدانش همه خانواده سوختند و به دستور خداوند تبارك و تعالی صبر كردند واميد پاداش نيز از پروردگار دارند اميد است كه روح پاكش با اولياء خدا و شهدای كربلا محشور گردد. انشاالله



شهیدحمداله حکمت فرزند مرحوم حاج حسينعلی اول اردیبهشت سال ۱۳۴۰درروستای مصرقـان ودرخانـواده ای مذهبـی ومتديـن بدنياآمد.درسال ۱۳۴۷درمدرسه روستا قدم به آموزش علم گذاشت وپس ازاتمام دوره ابتدایی جهت ادامه تحصيـل عـازم تهـران شـد.اومقطـع راهنمايـی ودبيرستـان رادرمنزل برادربزرگ خوددرشهـرری ودردبيرستـان مدرس گذرانـد ومدرک ديپلـم خودرااخذکـرد.دردوران انقلاب درراهپيمائيها وتظاهرات عليه نظام سلطنتي طاغوت به صورت فعـال شرکت می کرد.پس از پيروزی انقلاب واستقـرارنظام جمهـوری اسلامـی ايران درسال ۱۳۵۹ لباس مقدس سربـازی را به تن کردوپس ازطـی دوره آموزشـی درتيپ ۹۲رزهی کرمانشاه به عنوان گروهبان وظيفه عازم منطقه جنگی گيلان غرب شدوماههای متمادی درمقابل دشمن بعثی به دفاع ازمرزهای وطـن پرداخـت وسرانجـام دريـک درگيری مستقيم بانيروهـای بعثی عراق درروزهشتم اسفندسال ۱۳۶۰به درجه رفيع شهادت نائل آمد .

شهيدحمداله حکمت فردی مذهبـی وبسيـار مودب بود به پدرومادرخوداحترم فوق العاده ای قائـل بود وباکمال خضوع تابستـان هرسال جهت کمک درامرکشـاورزی به روستـا می آمد وپدررادرکارکشـاورزی ياری می داد . اودرمقابل برادران وخواهران خوداظهارادب می کرد .وصلـه رحم انجام ميداد.همسايگـان ودوستان اوهمواره ازايشان به نيکی يادميکنند
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک رفتن به صفحه قبلی  1, 2 صفحه 2 از 2

فهرست انجمن‌ها » شعر » جاي شهداي ساوه و اطراف شهر ساوه اينجا خالي است
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc