تاریخ: پنجشنبه 24 اسفند 1391 - 15:54 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
مينويسم از تو...
مينويسم از عشق
مينويسم باران
مينويسم خورشيد
مينويسم مهتاب
مينويسم
ابر
دريا
جنگل
هوا...
وای از هوا....
وای از هوای تو
كه چه بی تابم ميكند
حتی در پهنه ساكت اين كاغذ سفيد...
در فضای جنگل بارانی دلم
مدهوش ميشوم
و غرق تمنای ياد تو
وقتی كه نامت را حک ميكنم
در بطن تمام ه عاشقانه های اين شعر نا تمام....!
تاریخ: دوشنبه 28 اسفند 1391 - 09:12 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
پیشاپیش فرارسیدن سال نو را به همه دوستان و کاربران ساوه سرا تبریک میگم و آرزو می کنم هرجا که هستن شاد و سالم باشن و سال جدید مملو از آرامش و خبرهای خوب برای اونها باشه.
تاریخ: جمعه 2 فروردین 1392 - 21:27 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
دنيا را هم كه بگردم
باز در بهار
به رنگ چشمهای تو می رسم
چشمهايی كه عشق را
چه ساده ...
سطر به سطر
در پس كوچه های قلب من
قلم زد...
نوشت و نوشت.....
بی خبر از آفرينش شعر نابی
كه اهنگش با هيچ سازی كوک نيست!
جز به آوای بودنت
در بطن زندگی ام...
تاریخ: جمعه 2 فروردین 1392 - 23:29 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 16 تیر 1390 پست: 1290 محل سکونت: ساوه
امتياز: 33520
من عـــــــــــــــــــــــــــــــــــاشق این غزل عاشقانهام!
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
تاریخ: یکشنبه 25 فروردین 1392 - 20:55 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت :
اندوه چیست؟ عشق کدامست؟ و غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت : این مرغ خسته جان
عمری در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین، که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم!
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
تاریخ: چهارشنبه 29 خرداد 1392 - 13:37 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»از آن دمــــــــــــــــــــــــــــــی کــــــه رفــتـــــــــــــــــــــه ای
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1392 پست: 228 محل سکونت: تهران - u.s.a - texas san antonio
امتياز: 6130
از آن دمــــــــــــــــــــــــــــــی کــــــه رفــتـــــــــــــــــــــه ای
از آن دمی که رفته ای
نشسته بــــر گلوی مــن
صدای بغز بـــــی سـبـب
ندیده ام به چــشــم خود
بجز جلای اشـــــک غــم
از آن دمی که رفته ای
پرنده ای غـــــزل نخوانــد
نه عطری از گلـی رسیــد
نه در طلوع صبح مــــــــن
نشاط بر رخی رسیــــــــد
جهنمی شده است غمت
از آن دمی که رفته ای
چه بی رخت هوا بد اسـت
چه بی ستاره گشته است
همیشه میچکد بــــــه من
ز قصه شبانـــــــــــــــه ام
از آن دمی که رفته ای
غمت به پیش گـــــــریه ام
کبوتری نشسته اســــــت
که از دیـــــــــــــــار پر گلت
شکوفه ای گرفته اســـــت
از آن دمی که رفته ای
فضای با صفای مــــــــــــن
بدون چشمک شبـــــــــــت
چه بی ستاره گشته اســت
از آن دمی که رفته ای
خدا کند که چشم مـــــــــن
دو باره دیده ور شــــــــــــود
به نور پاک چهـــــــــــــره ات
که کور و ناتوان شـــــــــــدم
از آن دمی که رفته ای
کرد دعوت دوستی از دوستش * جمعه ای از پی صرف نهار
دوستش گفتا که خدمت میرسیم * چشم حتما با کمال افتخار
جمعه را با یک نفر همراه رفت * از پی صرف غذا طبق قرار
میزبان پرسید ایشان کیستند ؟ * گفت آقای کمال افتخار!!!
تاریخ: شنبه 26 مرداد 1392 - 00:20 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
تو که نمی دانی!
وقتی به خوابم می آیی
چه جوری بوی تنت را
نفس می کشم
و عمیق در آغوشت می چرخم
تو که نمی دانی
چه جوری
چال بالای لبت را
می بوسم
و دست هام را می برم توی موهات
عشق من!
تنها خواب مرز ندارد
تاریخ و جغرافیا مرز دارد
مرض دارد
غرض دارد
ادبیات اما
رویا و خیال را بی مرز می کند
و تو هر شب بی پروا
در خوابم راه می روی می خندی
نگاهت می کنم
وقتی به خوابم می آیی
تو که نمی دانی
چه قشنگ برایم
شیرین زبانی می کنی.
راستی!
مرگ هم مرز ندارد
و من برای تو
می میرم
تو که نمی دانی!
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید