دوشنبه 10 اردیبهشت 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » داستان / « سرزمین ممنوعه»

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک
 داستان / « سرزمین ممنوعه» « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
jalalfirozi
پستتاریخ: سه‌شنبه 13 اردیبهشت 1390 - 22:07    عنوان: داستان / « سرزمین ممنوعه» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

سرزمین ممنوعه


1- گرگ و ميش
تا جايي كه ذهنم پاسخگوي گذشته است به نويسندگان و دنياي مرموز نويسندگي علاقه مند بودم. البته بايد صراحتا اعتراف كنم كه كمال شيفتگي ام بر ترازوي خواندن مي چربيد نه نوشتن. چرا كه هر چه در ذهنم براي خلقي كوچك بيشتر پرسه مي زدم، كمتر به دري مي رسيدم كه كليدش را داشته باشم. حد شيفتگي ام به خواندن به قدري بود كه از روستا به شهر مي آمدم و ساعت ها در كتابخانه عمر مي گذراندم. كعبه آمالم بود روزي بتوانم در لباس نويسندگان در كلاس درس روزگار حاضر شوم اما صد حيف كه اين آمال، وهم محضي بود كه قلبم را مشغول كرده بود نه ذهنم را. چرا كه هيچ گاه قدرت خلق داستان را در خود نديدم. هيچ گاه. حتي پس از خواندن آن حجم از شاهكارهاي ادبي جهان. مانند عقابي كه ذاتا فرمانرواي آسمان است اما اگر بال هايش را بگيرند، مي بايست روي زمين لاشخوري كند.
با تمام اين تفاسير، بهار امسال طوري ديگر آمد. باران بهاري اش رودخانه زندگي ام را طغيان و مسيرش را تغيير داد. از طرفي در تجارت به جاي مرحوم برادرم نشسته بودم و از طرفي ديگر براي نخستين مرتبه در بخش رئاليسم جادويي جشنواره اي به نام، شركت كردم و بي هيچ حرف و حديثي مقام اول را كسب كردم. آنچه كه به قلم آورده بودم، داستاني با عنوان «در فرمانروايي سايه ها» بود.
برايم پرواضح بود كه خيلي ها نه موافق تحريرم بودند نه اينكه بخواهند به عنوان نويسنده خطابم كنند. قدر به يقين در چشم هايشان روستايي زاده اي بودم كه طلوع خورشيد را چند صباحي در شهر ديده ام. صدق اين مدعا هم لحظه اي بود كه براي دريافت مراتب تقدير به سن رفتم و دندان هاي به هم فشرده و ابروهاي درهم تابيده شان را ديدم.
¤ ¤ ¤
در ذهن داشتم كه پس از اتمام جشنواره مي بايست با جماعت خبرنگار دمي سازگار شوم. هر چند كه علاقه اي به ساخت يك خانه با اين جماعت نداشتم. وقتي چند نفري شان به سويم آمدند، به اصرار آقايي كه گستاخ تر از جمعيت پشت سرش بود، چند رج ديوار را به اتفاقش بالا بردم. شايد محض خالي نبودن عريضه، شايد هم محض حفظ پرستيژ.
براي گرم گرفتن، از حرفه اش و خودش شروع كرد و گفت براي ماهنامه «شما هم مي توانيد» كاري كنيد. لحن و كلامش به خوبي نشان مي داد كه در حد حرفه اش عليه سلام نيست. اولين سؤالش، ذهنيتم از نوشتن داستاني در مكتب رئاليسم جادويي بود. نه در پندارم بود كه داستان با چشمانش آشنا باشد و نه اينكه در بلاد ادبيات، خانه اي داشته باشد. همان طور كه به سمت در خروجي مي رفتم، گفتم:
- براي ماهي اي كه در دريا زندگي مي كند هميشه مكان هاي جديد براي ديدن هست.
مكثي گذشت تا دومين سؤالش- كه بيشتر به توضيح خواهي مي نمود- را بپرسد.
- پس ادعاي شما اين است كه نويسنده هيچ گاه با فقر سوژه روبه رو نمي شود؟
در حال باز كردن در خروج بودم كه گفتم:
- تا وقتي كه شكار نشود بله. ضمنا، داستان براي من حكمي به جز بخش جشنواره دارد.
2- دو به شك
من با برادر دوقلويي به دنيا آمدم كه هر چه از طلوع تولدمان مي گذشت، شباهتمان به يكديگر به طور اعجاب انگيزي بيشتر مي شد. بيخ اين قضيه چنان استوار بود كه در آبادي، احدي توان تشخيص دادنمان را نداشت. آنچه هم كه پدر و مادرمان به نام خطابمان مي كردند بيشتر از روي قرارداد و ذهنيت خودشان بود تا شناختشان.
به اتفاق برادر و پدرم مي بايست چرخ زندگي را در زمين زراعي مان مي چرخانديم تا بهره اي از آن ببريم. اما اين اواخر سهم برادرم در زندگي بسيار بيش از اتفاق من و پدرم بود. طوري كه انگار پرگار تغييرات اوست و نيازي به زمين زراعي مان نداريم. البته در تكميل تغيير و رفتار فاضل مابانه اش، روال روزانه اش شده بود كه ساعتي قبل سپيده دم- و در دل ظلمت شب- از خانه خارج شود. عادتي كه در زندگي اش بس نامانوس مي نمود. حتي اين اواخر كه مقيم شهر شده ايم اين عادت از سرش باز نشده و هر نيمه شب راه روستا را پيش مي گيرد و روانه اش مي شود. بعد آن هم به شهر باز مي گردد و به تجارتش مشغول مي شود. تجارتي كه چهره اش را تافته جدا بافته كرده است.
هرچند كه چيزي مانع از رفتار مرموز و مشكوك برادرم نمي شد اما از آنجا كه طبع طبيعت گردي به خوبي در سرشتش روييده بود، گمان پدر و مادرم پيروي از اين حس بود. ولي به حتم در ظلمت شب طبيعتي وجود ندارد كه بخواهي با يك فانوس به استقبالش روي.
چندي پيش- كه برادرم خاك شهر را هنوز در دامنمان نريخته بود كه دامن گير خاكش شويم- قصد كردم تا نسبت به آدرا رفع شك كنم. اين شد كه چندي پس از خروجش، بدنبالش شدم. البته تنها راهنمايم كورسوي فانوسي بود كه در دست آدرا بود و راه را افتان و خيزان نشان مي داد.
مدتي مي گذشت و برادرم آدرا همچنان اين راه و آن راه مي شد. و اين امر، هراسي غيرقابل كتمان را بر تنم چيره كرده بود كه قدرت تظاهر به شجاعت را مي ربود.
از طول راه، ديگر توان در دو پايم نمانده بود كه ديدم آدرا از رودخانه اي گذشت و در ساحل آن ايستاد. خروش رود، سوز نسبي كه از آن سويش مي آمد و ظلمت شبي كه حاكم بر جو بود، مضاف بر هراسم قاموسم را مي لرزاند. اما مكثي نگذشت كه صحنه اي غريب، هراسم را به شگفتي بدل كرد. ابتدا از نقطه اي دور دست، ذره نوري- به گمانم يك كرم شب تاب- پيدا شد و به سمت آدرا آمد. كمي بعد، از دل آن، ذره اي ديگر بيرون آمد و اين عمل بارها و بارها تكرار شد تا جايي كه در چندي، دسته اي بزرگ از شب تاب ها به طور كاتوره اي دور او مي چرخيدند.چيزي كه برايم عجيب بود، ظهور شب تاب ها و قدرت نورافشاني چشم گيرشان بود كه نور فانوس در قبال آن ها در چشم نمي نشست. نياز به شك نبود، كم كم برادرم به كمك شب تاب ها- كه حكم خورشيد را برايش داشتند- به راه افتاد. البته اين بار بدون فانوس.
چند گام كه برداشت و فاصله اش با من بيشتر شد، به ناچار من هم از رودخانه عبور كردم تا پا در جاپايش گذارم. سرماي آب رودخانه به پاهايم نشسته بود و هنوز به دنبال آدرا حركت مي كردم. ولي توقف ناگهاني اش مرا هم وادار كرد بايستم و از پشت بوته اي چشم به او بدوزم. نور شب تاب ها كناره كوهي را نشان مي داد. اندكي نگذشت كه آدرا به كمك نور شب تاب ها از كوه بالا رفت تا اينكه خودش را از سنگي بالا كشيد و نور شب تاب ها كم كم محو شد. به يقين نمي دانم اما انگار به اتفاق وارد غاري شدند.
¤¤¤
تا سپيده دم در اختفا ماندم اما انتظارم شجره اي نبود كه ميوه داشته باشد و بتوان از آن كام گرفت. دوباره لرزه اي به تنم نشست. اين بار نه براي خودم كه خوفم از سوي برادرم بود. هر روز در اين ساعت كنار سفره در حال خوردن صبحانه بوديم اما امروز حتي از غار- كه قدر به يقين رازش در آن است- بيرون نيامده. تا نزديكي كوهپايه پيش رفتم و چند باري صدايش كردم. اما وقتي عجزم را در پيدا كردنش ديدم، تصميم به بازگشت گرفتم تا به كمك اهالي به آن منطقه بازگردم.
فقط خدا مي داند كه چطور دوان دوان به سمت خانه آمدم. اما همين كه در را باز كردم، آدرا را ديدم كه صبحانه اش تمام شده و آماده رفتن به تجارتش در شهر است. نگاهي به شمارش نفس هايم كرد و با لحني كه حكايت از تحقير داشت، گفت: دويدي ذهنت را بازكني داستان بنويسي؟
3- رستاك
اينجا هيچ چيز خوب نيست. با مرگ برادرم كاممان به طعم فقر تلخ شد و روزگار منحوس هيچ وجهه اي از تجارتش برايمان نگذاشته. انگار كه ورد تجارت فقط با دهان خودش مأنوس بود و بس. اي كاش هرگز دل در گرو رفت و آمدهاي مرموزش نداشت كه با تصادفش اينچنين شبهايمان را بي ستاره و روزهايمان را بي فروغ كرد. آنهايي كه روزگاري دوست خطابشان مي كرد حالا نسبت به زندگي مان پيشاني تنگ شده اند و هر روز به بهانه اي گوشه اي ازسفره مان را مي برند.
¤¤¤
خلوتگاهي پاك تر از روستا برايم نبود تا كمي از اين تن خستگي زمانه دور شوم. قدر مسلم رودخانه اولين مكاني بود كه دل در گرواش داشتم. اما حيف كه تا پايم به آنجا رسيد، اشك امانم را بريد. چقدر دلتنگ كودكي مان شدم كه به اتفاق آدرا به رودخانه مي آمديم و شنا مي كرديم. چقدر وقت مي گذاشتيم تا سنگ جمع كنيم و به خانه بياوريم. ديگ بزرگي كه در خانه بلااستفاده بود را پرآب كرده بوديم و ماهي هاي كوچكي كه از رودخانه مي گرفتيم به همراه سنگ ها به درونش مي انداختيم. انگارهمين ديروز بود كه با چوبي نازك به جان ماهي ها مي افتاديم.
¤¤¤
وقتي به خودم آمدم كمي مانده بود تا هوا گرگ و ميش شود. به سمت خانه مان - كه روزگاري قرار بود فقط خانه ييلاقي مان شود- رفتم. اما قبل از ورودم، نور ضعيفي كه از داخل مي تابيد توجه ام را جلب كرد. در را كه باز كردم، كرم شب تابي را ديدم كه كاتوره اي در فضاي اتاق مي چرخيد. مكثي نگذشت كه از دل آن، يك كرم ديگر بيرون آمد و آنقدر اين چنين شد كه در چشم به هم زدني فضاي اتاقم را شب تاب ها پركردند. اجباراً مي بايست دستم را جلوي صورتم مي گرفتم تا نورافشاني شان چشم هايم را آزرده خاطر نكند. اما به آني همگي از پنجره بسته، بيرون رفتند؛ بي آنكه شيشه اي بشكند. در واقع اگر به چشم هايم ايمان داشته باشم ديدم كه آنها از بين شيشه و آهن پنجره مي گذشتند اما نه خودشان و نه پنجره و آسيب ديد. آن قدر از اين صحنه شگفت زده شدم كه لحظه اي مكث كردم تا آنچه ديده بودم را هضم كنم. علتش را نمي دانم اما حس غريبي داشتم كه مي بايست به دنبال شب تاب ها روم. بي توقف همچو سايه پا به پايشان بودم؛ طوري كه هر لحظه رمق بيشتري از دو پايم مي رفت.
بعد چندي، رودخانه در گوشم زمزمه كرد. كمي كه شب تاب ها جلوتر رفتند و همچنان بدنبالشان بودم، بوي هميشه آشنايش مشامم را پركرد و سايه روشن خروشش در نور شب تاب ها به وضوح ديده مي شد. در كنار رودخانه چند سگ بود كه با ديدن ما شروع به پارس كردن كردند؛ اما نمي دانم با حالت حمله اي كه داشتند چرا پا از پا پيش نمي گذاشتند. چشم به هم زدني نگذشت كه انگار سيلي محكمي به صورتشان خورد. عوعوكنان تا جايي دويدند كه با سياهي شب يكي شدند.
از رود كه گذشتم دشت بازي روبرويم بود. همان قدر كه حس غريبم هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت، همان قدر هم داغ بر سينه ام تازه تر مي شد. داغي كه اين منطقه و اتفاقاتش را در ذهنم آشنا تداعي مي نمود. به اميد بازشدن گره اي از اين شب و زندگي برادرم باز هم به دنبالشان دويدم تا اينكه به كناره كوهي رسيدم. همان كوهي كه روزي برادرم از آن بالا رفت. نمي دانم از جنس عقلانيت بود يا هذيان و ديوانگي اي كه ذهنم را همچو قلوه سنگي، در دست داشت .اما ترديدي نداشتم كه از كوه بالا بروم. چرا كه قدر به يقين قلب اين اتفاقات غريب در آن غار مي تپيد. غاري كه برادرم را مسحور خودش كرد و زندگي كردن را از او گرفت.
شروع به بالارفتن كردم تا به دهانه غار رسيدم. در دهانه غار، شب تاب ها يكي پس از ديگري در هم لوليدند و دو تا يكي شدند تا جايي كه فقط يكي باقي ماند. ولي نه ذره اي از نورافشاني آن يكي در قبال دسته شان تفاوت نداشت. نگاهي به فضاي زيرپايم انداختم. فانوسي برايم نبود كه بازگشتي باشد. همراه هراسي كه شمارش قلبم را هر لحظه بيشتر مي كرد وارد غار شدم. نور شب تاب در كمي جلوتر، يك دو راهي را نشان مي داد. همانطور كه گام به گام به سمت آن درحركت بودم، صداي بم و غريبي شنيدم كه جانم را تا مرز قالب تهي كردن برد. «منتظرتان بوديم»...
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
تشکرها از این تاپیک
jalalfirozi از این تاپیک تشکر میکنم 
Aliabadi
پستتاریخ: جمعه 16 اردیبهشت 1390 - 06:46    عنوان: پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 30 بهمن 1388
پست: 2274

blank.gif


امتياز: 60455

بسيار زيبا بود. Applause Applause Applause Applause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک صفحه 1 از 1

فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » داستان / « سرزمین ممنوعه»
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc