تاریخ: شنبه 14 آبان 1390 - 01:58 عنوان: یک نقطه چین به دیروز
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 23 دی 1388 پست: 230
امتياز: 8550
یک نقطه چین به دیروز
دیروز بعد از چندی و اندی دوباره دفتر خاطراتم را باز کردم تا روی سینه سپیدش چند خطی یادگار کنم. مدتها بود که خاطره ای ننوشته بودم. خلق ام است کوتاه و گزیده کار کنم. راستش را بخواهید با این سن و سالی که وصله تنم شده فقط سر و ته دو دفتر را هم آورده ام. دفتر اول یک دفتر کاهی که کم و بیش خاطراتش را با مداد و خطی خرچنگ قورباغه نوشته ام و دفتر دوم دفتری فانتزی با خطی خواناتر!
صفحه های دفترم را که برگ می زنم انگارمثل یک سوم شخص، گوشه ای ایستاده ام و خودم زندگی ام را روایت می کنم. حالا دوست دارید یکی از ابتدایی ترین خاطراتم را – از دفتر اول- برایتان بگویم. از کسی که الان – بعد این همه سال - هم رفیق شفیقم است و هم مدیرم! دوست ندارم عین خاطره را برایتان بنویسم؛ می خواهم بازگویی اش کنم تا هم دوباره حظ کنم و هم کمی خوانا ترو گیراتر شود! وجه الزامی در گوش دادن غیر دلخواه نیست؛ اگر می خواهید گوش کنید!
(( آن روزها ما در روستا زندگی می کردیم. زندگی سخت و خالی از اسباب رفاه. شاید اینکه می گویم خالی از اسباب رفاه برایتان کمی غریب باشد. ولی خدا بر سرمان شاهد است که با چه مشقتی روزگار سر می کردیم. از فرط کار کردن با بیل و طبر، کف دستهایم پینه بسته بود و پوستش مثل اسکاج شده بود. گونه های پدرم در فصل گرما می سوخت و در فصل سرما گلگون و ترک ترک می شد. مادرم مچ دستش را هر شب چرب می کرد و می بست. بس که برای نان پختن چانه می گرفت و ورده می زد. از نظر اقتصادی هم مثل کودکی بودیم که پای درختی پربار ایستاده و مدام می پرد تا نوک شاخه را بگیرد و چند میوه بچیند. قدمان در این قضیه واقعا کوتاه بود. لباسی که برادرم پوشیده بود را من می پوشیدم. وقتی به تن من کوچک شد، به تن خواهر کوچکترم رفت. حالا خدا می داند که آن لباس از کجا به برادر بزرگم ارث رسیده بود. چکمه که می خریدیم باید دوشماره بزرگتر می بود تا چند سالی به پایمان باشد. بگذریم. آن روزها فقط دل خوش داشتیم؛ همین.
در کلاسی که با بچه های روستا بودیم پسری بود "محمد علی" نام که واقعا تافته جدا بافته بود. – منظورم همین آقا مدیر است که ذکر خیرش گذشت – همیشه تر گل مرگل بود. تکالیفش بی عیب و صادق و همیشه شانه به شانه پدرش کار می کرد. اینکه " آقا اجازه، دیروز به آقامون کمک می کردیم نتونستیم مشق بنویسیم" یک بهانه همیشگی برای بچه های کلاس بود. اما نشد که این شازده یکبار به این بهانه بها بدهد. هر چه خوبی بود خدا در کاسه اش گذاشته بود. اصلا اگر عین کف دست بخواهید از همان بچگی از سن خودش بزرگتر بود. یک پارچه آقا.
مدتی گذشت تا اینکه پدرم گفت دیگر حق نداری با فلانی بگردی. هر چه علت را پرسیدم زیر بار نرفت که جواب دهد. خانواده ای هم که پدر سالار باشد، زیاد نمی شود پاپیچ پدر شد. عقوبت دارد!
قضیه ماند تا فردا که در مدرسه دیدمش، رک و پوست کنده پرسیدم که چه شده؟ گفت : آقام می خواد تو کار خدا دخالت کنه ! بعد هم یک دل سیر خندید. از ته دل. تا آن موقع ندیده بودم که اینقدر سبک بخندد. حدس زدم که موضوع باید چیز دیگری باشد. اصرارم را که دید لب تر کرد.
- آقام چند وقته که میره شهر. میگه چن تا آقا مهندس دیده که میخواد بیاره سر زمین. وام هم گرفته تا مهندسا یه دستگاه رو برامون بیارن. میگن اگه اینکارو کنه باغ بیشتر بار میده. حالا هم که آقات و چند نفر دیگه فهمیدن به آقام میگن که میخوای تو کار خدا دخالت کنی. این کار کفره.
یاد ندارم تا آن سن کسی مهندس سر زمینش آورده باشد و دم و دستگاهی عَلم کند که چی؟ محصول بیشتری گیرش بیاید. بی سوادی آقاهامون هم قوز بالا قوز بود. از سن بالا های روستا فقط دو – سه نفر بودند که با تپق زدن و تته پته می توانستند خطی بخوانند و بنویسند. اینی هم که یک آقا معلم به روستایمان آمد و چند تایی از ما – بعنوان نسل اول مدرسه ای ها- مشغول کتاب و کاغذ کاهی شدیم کم از معجزه نبود. پدر بقیه بچه ها نمی گذاشتند که به مدرسه بیایند. فقط کار و کار. واقعا می بایست دود چراغ به حلقوممان می دادیم تا چیزکی یاد بگیریم. – باور کنید اگر آن دود چراغ ها نبود، شاید قدر این روزها را نمی دانستیم و برای کشورمان آستین کار کردن بالا نمی زدیم-
اهل ده می دیدند که سر و کله دو نفر در روستا پیدا شده. همه می دانستیم که این غریبه ها برای باغ "مش صفر" آمده اند.
***
قضیه به همین روال گذشت تا اینکه فصل برداشت رسید. روی حق نباید پا گذاشت؛ انصافا محصول باغ و مزرعه "مش صفر" از همه سر بود. خودم یکبار با چشمهای نیمه بسته رفتم و با چشمان و دهان باز برگشتم.
فروختن محصول هم برای خودش مکافاتی داشت که بماند. به دنگ و فنگ اش نمی ارزد که خاطره های تلخش را بگویم.
***
به عادت همیشگی قبل از آمدن آقا معلم در کلاس بودیم. "محمد علی" هنوز نیامده بود. حتی یکبار هم سابقه نداشت او دیر کند. دستم را روی شیشه بخار گرفته کشیدم تا بیرون را ببینم. از بین رد دستم دیدم که بدو بدو می آید. بجز دفتر کتابش چیز دیگری هم کنارش بود. در کلاس را که باز کرد، لحظه ای دم در ایستاد تا نفسی تازه کند. بر خلاف همیشه که چهره ای مردانه و سنگین داشت اینبار گل از گل اش می شکفت.
آمد وسط کلاس و از جعبه زیر بغلش دو جفت کفش در آورد. چکمه هایش را کناری پرت داد و کفش هایش را پا کرد. بعد با صدای بلند گفت " بچه ها خوشگله !"
از سر و کول هم بالا می رفتیم و روی هم خیمه می زدیم تا کفشهای " محمد علی" را ببینیم. بغل دستی ام با آرنج به پهلویم زد. " رضا کفشهاشو ببین. جون میده واسه عروسی ! منم گفتم " چه جور هم!"
بجز چکمه تقریبا چیز دیگری برای قد و بالای ما عرف نبود. همین بود که آن کفش ها خیلی خوب در چشم مان می نشست. وقتی یکی از بچه ها پرسید " کی برات خریده " محمد علی" گفت :
-بابام خریده. کلی پول از فروش محصول گیرش اومده! ))
خب، مثل اینکه روایتم تمام شد. باید قبل اینکه خواب آلود شوم، خاطره ای که در ذهن دارم را روی کاغذ پیاده کنم. فقط حیف که در مورد این خاطره، آقام تا مدتها معتقد بود در کار خدا نباید دخالت کرد!
میگم مثل اینکه هر چی برای داستانمون کمتر وقت بزاریم و کمتر صفحه سیاه کنیم، بیشتر مورد پسنده. البته امیدوارم که بخاطر سهل الهضمیش نباشه.
بله ثبت میشه. آدرس وبلاگ هم زیر نوشته ها هست
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1392 پست: 228 محل سکونت: تهران - u.s.a - texas san antonio
امتياز: 6130
ای کاش
ای کاش فرصتی بود حتی برای یک بار
با تو نفس کشیدن می شد دوباره تکرار
ای کاش می شد امروز در چشم تو غزل خواند
بار دیگر تو را دید ، نام تو را ، عشق خواند
ای کاش زندگی رو از هم نمی گرفتیم
از زنده مردن خویش ، ماتم نمی گرفتیم
هرگز نگو که این درد تقدیر نا گزیر است
دیروز مان که مرده ، فردا یمان چه دیر است
با تو شدم من آباد ، دستان تو مرا ساخت
مشکل به دستم آورد اما به هیچ مرا باخت
بس کن نزن تبر را ، بر شاخه ام که خسته ام
این زخم اولین بود یا زخم آخرین است
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید