تاریخ: شنبه 13 اسفند 1390 - 08:01 عنوان: تجزيه و تحليل روانشناسي قصه و افسانه هاي كهن شماره 1
مدیر انجمن
عضو شده در: 30 بهمن 1388 پست: 2274
امتياز: 60455
تجزيه و تحليل قصه و افسانه هاي كهن شماره 1
قصه چوپان زاده
در زمان قديم مرد گله داری بود که هميشه توی بيابان زندگی ميکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببينم و بدانم آدمهای شهری چه جوری زندگی ميکنند.
پدر گفت: پسر جان همين زندگی ما خيلی بهتر از زندگی شهر است. اينجا راحت هستيم و زندگيمان هم از راه کشاورزی و چوپانی است. پسر اصرار کرد که حتماً بايد به شهر بروم. پدرش گفت برو ولی زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزديکی شهر به يک باغ رسيد توی باغ يک دختری بود که مثل خورشيد ميدرخشيد. چوپان زاده وقتی دختر را ديد مدتی ايستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپان زاده را ديد. پسر بی اختيار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه يک درخت تکيه داد.
دختر گفت تو کی هستی که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدی؟ پسر از شنيدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فرياد زد. کشيک هائی که توی باغ بودند پسر را گرفتند و پيش حاکم بردند. حاکم پرسيد: تو کی هستی؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائين آن کوه است.
حاکم گفت: شنيده ام گفته ای دختر مرا دوست داری. پسر گفت وقتی دخترت را ديدم عاشق بيقرار او شدم. در همين موقع وزير بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهيد تا گردنش را بزنيم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت من با يک شرط دخترم را به تو ميدهم. پسر از شنيدن اين حرف خيلی خوشحال شد و گفت: چه شرطی؟ حاکم گفت: بايد به زير دريا بروی و به زندگی آدمهای دريائی وارد شوی و رمز جادوی آنها را ياد بگيری، چون شنيده ام آدمهای دريائی با جادو خودشان را بهر شکل که بخواهند در ميآورند. وقتی خبر آنها را برايم آوردی و خودت توانستی جادو کنی دخترم را به تو ميدهم.
پسر رفت و رفت تا به صحرائی رسيد. درختی را ديد و رفت در سايۀ آن نشست تا خستگيش در برود. کبوتری را ديد که روی شاخۀ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: ای جوان دلم به حالت ميسوزد. من ترا راهنمائی ميکنم. برو نزديک فلان دريا در گوشه ای يک درخت پير و خشکيده ای است. پهلوی آن درخت راه باريکی است که به سوی يک غار بسيار بزرگ و عميق ميرود وقتی به ته دريا رسيدی آدمهای آبی را می بينی که در آنجا زندگی می کنند پيرزنی در آنجا هست که در يک کلبه زندگی می کند او موقعی انسان بود ولی رفت و مثل آدمهای آبی شد. برو پيش آن پيرزن و همه چيز را برايش تعریف کن او راهنمائيت ميکند. کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پيرزن رسيد. پيرزن گفت تو انسان هستی؟ گفت بله من انسانم و برای گفتن مطلبی پيش شما آمدم. پيرزن گفت چه کاری از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را برای پيرزن تعريف کرد. پيرزن دستش را گرفت و به مکتب خانه برد او را گذاشت پيش استاد تا درس جادوئی ياد بگيرد. البته شاگردهای ديگری هم آنجا بودند که درس ميیخواندند. هر کس زودتر درس را يیاد ميگرفتند او را زجر و عذاب ميدادند و هر کس درس را از ياد ميبرد و نميتوانست جواب بدهد تشويقش ميکردند. تا مدت زيادی شاگردان مشغول درس خواندن بوند که روز امتحان رسيد. چوپان زاده همه چيز را ياد گرفت تا خودش يک استاد شد ولی از ترس کشته شدن و عذاب ديدن ساکت بود، رفت پيش پيرزن و گفت امروز روز امتحان است من بايد چکار کنم؟ پيرزن گفت ای پسر اگر من ترا از اين کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نبايد از طرف من چيزی بگوئی. پسر گفت نه و پيرزن گفت وقتی که ترا عذاب ميدهند و در زيرزمينی زندانيت ميکنند و خيلی کتکت ميزنند، بگو من اصلا درس ياد نگرفتم. بعد تصميم ميگيرند ترا بکشند اما من کاه و علف ميآورم و در آن اتاقی که غول هفت پيکر هست دود ميکنم تا چشماش نبيند که شمشيرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن.
پيرزن بعد در همان اتاقی که غول هفت پيکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب ميریخت و جائی را نميديد. چوپان زاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب در آورد غول هم به شکل قاطر درآمد و توی يک بيراهه اسب را گرفت. البته يادتان باشد وقتی که اسب دستگير شد غول به شکل اصليش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پيرزن را صدا کرد و گفت: افسار اين الاغ را بگير تا من بروم شمشير بياورم. پيرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پيشش دور شد در گوش الاغ که همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول ميگويم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار کرد و به شکل کبوتر در آمد پرواز کرد و به سوی جنگل رفت. پيرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار کرد غول به شکل لک لک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دريا رساند و به شکل ماهی درآمد و رفت ته دريا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شکل سوزن درآمد و به ته دريا فرو رفت. غول سوزن را پيدا کرد و به يقه پيراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمين افتاد و وقتی غول به خانه رسيد خواست سوزن را به تنور اندازد ديد سوزن نيست از راهی که آمده بود برگشت تا اينکه جای پای آهوئی به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسيد به يک کوه بلند که شکافی در آن بود. آهو توی شکاف خوابيده بود. بوی غول که به دماغش خورد از جا پريد يک دفعه پلنگی را جلو خود ديد. فوری به شکل گنجشک در آمد و غول هم هدهد شد تا رسيدند به قصر حاکمی که چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شکل تاج زرين درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم يک پيرمرد شد و با رختهای خيلی کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمده ام برای تاجت. حاکم دستش را به سرش گذاشت ديد راست ميگويد تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پيرمرد هم به شکل خروس. خروس دانه های انار را جمع ميکرد که يک دفعه انار به شکل يک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سينه اش گذاشت و با يک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپان زاده قبلی شد و حاکم هم دخترش را به او داد.
آوردهاند که شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردی ديوانه است. گفت او را طلب کنيد که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرايی يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شيخ جنيد بغدادی. فرمود تويی شيخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگويم و از پيش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به ديگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگويم و در اول و آخر دست میشويم....بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه کسی؟ جواب داد شيخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسيد چگونه سخن میگويی؟ عرض کرد سخن به قدر میگويم و بیحساب نمیگويم و به قدر فهم مستمعان میگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگويم که مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بيان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدی اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داری؟ جنيد گفت مرا با او کار است، شما نمیدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آيا آداب خوابيدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه میخوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابيدن که از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان کرد. بهلول گفت فهميدم که آداب خوابيدن را هم نمیدانی. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هيچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بياموز.بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بياموزم.
بدانکه اينها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوری فايده ندارد و سبب تاريکی دل شود. جنيد گفت جزاک الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاک باشد و نيت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگويی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نيکوتر باشد. و در خواب کردن اينها که گفتی همه فرع است؛ اصل اين است که در وقت خوابيدن در دل تو بغض و کينه و حسد بشری نباشد
---------------
از سايت ها
این مطلب آخرین بار توسط Aliabadi در یکشنبه 14 اسفند 1390 - 02:24 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
تاریخ: یکشنبه 14 اسفند 1390 - 02:15 عنوان: پاسخ به «تجزيه و تحليل روانشناسي قصه و افسانه هاي كهن شماره
مدیر انجمن
عضو شده در: 30 بهمن 1388 پست: 2274
امتياز: 60455
بهلول و بهشت
روزي بهلول نزديک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بيکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه كوچک ساخته بود. دراين هنگام زبيده زن هارون الرشيد از آن محل عبور می نمود . چون به نزديک بهلول رسيد سوال نمود چه می کنی؟ بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از اين بهشت ها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلول گفت : می فروشم . زبيده گفت : چند دينار ؟ بهلول جواب داد صد دينار. زن هارون می خواست از اين راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دينار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبيده گفت : بنویس و بياور. اين را بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبيده همان شب خواب ديد که باغ بسيار عالی که مانند آن در بيداري نديده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسيار اعلا زينت يافته و جوي هاي آب روان با گل و ريحان و درخت هاي بسيار قشنگ و با خدمه و کنيز هاي ماه روو همه آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظيم شده به آب طلا به او دادند و گفتند اين همان بهشت است که از بهلول خريدي . زبيده چون از خواب بيدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت . فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم اين صد دينار را از من بگيري و يکی از همان بهشت ها که به زبيده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر داد و گفت : زبيده ناديده خريد و تو شنيده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .
-----------------
از سايت ها
این مطلب آخرین بار توسط Aliabadi در یکشنبه 14 اسفند 1390 - 02:19 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
تاریخ: یکشنبه 14 اسفند 1390 - 02:18 عنوان: پاسخ به «تجزيه و تحليل روانشناسي قصه و افسانه هاي كهن شماره
مدیر انجمن
عضو شده در: 30 بهمن 1388 پست: 2274
امتياز: 60455
ارزش خليفه
روزي خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت . خليفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگرمن غلام بودم چند ارزش داشتم ؟ بهلول جواب داد پنجاه دينارخليفه غضبناك شده گفت :ديوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قيمت كردم . و الا خليفه قيمتی ندارد.
-----------------
از سايت ها
کچل و قاضی
در زمان قديم رسم نبود زن ها از خانه بيرون بروند چون اگر زنی از خانه بيرون می رفت آن زن را بی حيا و بی عفت می دانستند و هر کس که به راه دور سفر می کرد زن و دخترش را به يک مرد امين و امانت دار يا قاضی محل می سپرد بخصوص کسانی که می خواستند به مکه بروند زن و بچه شان را به قاضی می سپردند و از او خط ميگرفتند بعد به مکه ميرفتند.
در زمان قديم يک نفر بازرگان تازه زن عقد کرده بود. در آن موقع هم رسم بود هر دختری را که عقد می کردند هفت سال نامزد می نشست. بازرگان می خواست به مکه برود نه می خواست زن خودش را طلاق بدهد نه می توانست او را تنها بگذارد البته اينقدر آن زن خوشگل و وجيه بود که حد و وصف نداشت مثل اينکه خداوند تمام حسن و جوانی را به او داده بود.
بازرگان هم زنش را دوست می داشت به او گفت:«من فردا ترا پيش قاضی شهر ميبرم و به دست او می سپرم تا از مکه برگردم.» زن بازرگان گفت: «ای شوهر تو خرج يکسال مرا آماده کن و يک اتاق بمن بده من اصلاً از خانه بيرون نميروم در همان اتاق به عبادت مشغول می شوم تا تو برگردی»
بازرگان گفت: «خيلی خوب» فردای آن روز تمام خرج يکسال زنش را فراهم کرد نزد قاضی شهر رفت به او گفت:«ای قاضی، من می خواهم به مکه بروم. به هيچکس جز تو اطمينان ندارم چون تو امانت داری و همه ترا می شناسند و نزد تو همه چيز خودشان را به امانت می گذارند. من هم آمده ام زن و زندگی خودم را به تو بسپارم تا از مکه برگردم.»
قاضی گفت:«ای بازرگان عيبی ندارد خوب بياور من زن ترا مثل زن و فرزندان خودم مواظبت ميکنم تا تو برگردی» بازرگان به حرف های قاضی اطمينان کرد گفت:«ای قاضی، زنم حاضر است با خرج يکسال توی يک اتاق بماند تا موقعی که من برگردم» قاضی گفت:«خوب باشد» و فوری يک اتاق را خالی کرد و بازرگان زنش را با خرج يکسال به خانه قاضی برد و توی همان اتاق که قاضی خالی کرده بود گذاشت بعد رفت پيش قاضی گفت:«حالا زنم را به تو می سپارم تو يک خط بمن بده» قاضی يک خط به او داد و روی کاغذ نوشت که در فلان تاريخ در فلان اتاق زن بازرگان را به امانت قبول کردم تا بازرگان برگردد و آنرا مهر زد و امضاء کرد به بازرگان داد. بازرگان خداحافظی کرد و رفت. چند ماهی گذشت، زن از اطاقش بيرون نيامد. شب و روز به عبادت مشغول بود تا يک روز قاضی با خودش گفت:«شايد اين زن مرده باشد آخر بروم توی اتاقش ببينم او چه ميکند.» يک روز در حالی که زن بازرگان در حال عبادت بود قاضی ناگهان وارد اتاق او شد همينکه چشمش به او افتاد ديد به جای يک زن يک تکه ماه است که اتاق را روشن کرده، يک دل نه صد دل عاشق او شد ديگر از اتاق بيرون نرفت. هر چه قاضی به او نزديک ميشد او کنار ميرفت. قاضی به او گفت:«تو بايد زن من بشوی» زن گفت:«من قسم خورده ام به شوهرم خيانت نکنم. من جز او هيچکس را زنده نميدانم» قاضی گفت:«اين حرفها به کله ام نميرود. تو بايد با من باش» زن گفت:«اين کار غيرممکن است» قاضی گفت:«من اينقدر ترا شکنجه می دهم تا حاضر بشوی» زن گفت:«هر کاری دلت می خواهد بکن. هربلائی سرم بياوری من اينکار را نميکنم. من از هيچکس نمی ترسم فقط از خدای خودم می ترسم»
قاضی هر چه فوت و فن زد آخر نتوانست او را راضی کند. يک هفته، دو هفته، سه هفته گذشت ديد چاره ای نيست. يک شلاق برداشت تا می توانست زن را زد باز هم او حاضر نشد.
قاضی که توی خانه اش زيرزمينی برای مجازات مردم خلافکار داشت روی آن زيرزمين را طوری درست کرده بود که اصلاً هيچکس آنجا را نمی ديد. يک دريچه آهنی آنجا گذاشته بود و هميشه روی آن می نشست. هر کس هم هر کاری داشت همانجا پيش قاضی ميرفت. خلاصه يکروز که اهل خانه نبودند فقط يک بچه کوچک سه چهار ساله توی خانه بود قاضی با خودش گفت:«اين بچه چيزی سرش نمی شود» وارد اتاق زن بازرگان شد او را برد توی زيرزمين زندانی کرد. هيچکس هم نميدانست در آن زيرزمين چه کسی است. ولی قاضی هر دو روز در ميان يک تکه نان برای او ميبرد. زن بازرگان همه زجر و شکنجه های قاضی را تحمل می کرد و از ياد و ذکر خداوند يک لحظه غافل نبود. هميشه توی آن زيرزمين به عبادت می پرداخت. قاضی با زن بازرگان در کشمکش بود که يک نفر فاحشه مرد. برای قاضی خبر آوردند که فلان زن فاحشه مرده. در اينجا برای قاضی راه باز شد فوری يک قباله بزرگ نوشت. زن فلان بازرگان که او را در فلان روز به من سپرده بودند مرده است. بعد قباله را پيش مردم برد و از همه کس امضاء و مهر گرفت. پس از هفت هشت ماه بازرگان از سفر مکه برگشت. پس از سه روز رفت پهلوی قاضی خط خودش را نشان داد گفت:«آقای قاضی من آمده ام دنبال زنم. اين هم خطی است که بمن داده بودی» قاضی فوری رفت همان قباله را که از مردم مهر و امضاء گرفته بود آورد گفت:«ای بازرگان به تو تسليت ميگويم زن تو مرده است. اگر حرف مرا دروغ ميدانی اين هم مهر و امضاء برو از مردم سؤال بکن.» بازرگان ناراحت شد رفت از اين و آن پرسيد مردم همه گفتند:«بله زن تو مرده است» بازرگان نمی توانست باور کند طاقت نياورد رفت پيش شاه شکايت کرد. پادشاه قاضی را به حضور خواست از او پرسيد «زن بازرگان که به امانت پيش تو بود چه شد؟» قاضی قباله را بيرون آورد به شاه نشان داد گفت:«ای پادشاه اين هم مهر و امضاء، زنش مرده است» پادشاه گفت:«خوب اين همه امضاء که ساختگی نميشود، قاضی هم که دروغ نميگويد او مرده است.» بازرگان چاره ای نداشت روی دلش سنگ گذاشت حرفی نزد. ناگفته نگذارم پادشاهان قديم شبگرد بودند يعنی شب ها لباس مبدل و کهنه می پوشيدند ميان مردم ميرفتند و هيچکس آنها را نمی شناخت. در همان موقع که همه جا می گفتند زن فلان بازرگان که پيش فلان قاضی به امانت بود مرده است پادشاه در يکی از شب ها به يکی از قمارخانه ها رفت البته هيچکس او را نمی شناخت دم در قمارخانه ايستاد و مردم او را نمی شناختند فکر می کردند يکنفر راهگذر است به او گفتند«برادر چرا دم در هستی بيا تو بنشين ما را نگاه کن.» قماربازها بازی کردند، خسته شدند بعد اين يکی به آن يکی نگاه کرد آن يکی به آن يکی. يکی گفت:«فلان بازی را بکنيم» يکی گفت:«بهمان بازی را بکنيم» يکی گفت:«بيسار بازی را بکنيم.» کچلی ميان آنها بود گفت:«بيائيد قاب بازی کنيم.»
همه قبول کردند يکی از دوستان کچل شاه شد در آن موقع کچل به شوخی به دوستش گفت:«نکند پادشاهی تو هم مثل آن پادشاهی باشد که امضاء و مهر قلابی قاضی را باور کرد.»
پادشاه وقتی حرف کچل را شنيد با خودش گفت:«آيا او راست ميگويد؟ قاضی مهر و امضاء قلابی پيش من آورد؟ مگر زن بازرگان نمرده؟» فردای آن روز پادشاه به تخت نشست. به غلامان دستور داد فلان کچل را پيش من بياوريد. غلامان رفتند کچل را پيش پادشاه بردند. پادشاه از کچل سؤال کرد:«ديشب در فلان قهوه خانه در حالی که دوستان تو قاب بازی ميکردند چرا گفتی نکند پادشاهی تو هم مثل آن پادشاهی باشد که امضاء و مهرهای قلابی قاضی را باور کرد؟» کچل گفت:«بگويم نگويم دل به دريا بزنم؟» توی فکر بود که پادشاه گفت:«چرا جواب نميدهی؟» کچل گفت:«ای پادشاه، ای قبله عالم، ای سرور من، اگر من يک حرف بزنم شما فرمان نميدهيد که مرا به دار بزنند؟» پادشاه گفت:«نه، چرا بايد چنين فرمانی بدهم؟» کچل گفت:«پادشاها يک چيز از تو ميخواهم» پادشاه گفت:«چه می خواهی؟ هر چه هست بگو تا به تو بدهم.» کچل گفت:«ای پادشاه از تو خواهش ميکنم فقط يک روز تاج شاهی خودت را بر سر من بگذاری تا آنچه را که ميدانم به تو و مردم نشان بدهم» پادشاه قبول کرد همان ساعت وزير وزرای خود را آورد گفت:«برای يک روز تاج پادشاهی خودم را سر کچل ميگذارم تا آنچه را ميداند به ما نشان بدهد و حقيقت را روشن کند» همه حاضر شدند گفتند:«بگذار يک روز هم کچل پادشاه بشود ببينيم چه ميکند؟» بعد پادشاه تاج شاهی را با دست خودش بر سر کچل گذاشت. کچل هم نامردی نکرد بدون رودربايسی دستور داد قاضی شهر و کسانی که آن قباله را امضاء و مهر کرده بودند و همان مرد بازرگان که زنش را که ناحق قباله را مهر و امضاء کرده بودند آوردند. کچل از قاضی جداگانه سؤال کرد:«آيا فلان بازرگان که در فلان روز به مکه ميرفت زن خودش را به تو سپرده بود؟» قاضی گفت:«بله، بمن سپرده بود.» کچل پرسيد:«آيا خط دادی يا نه؟» قاضی گفت:«بله» کچل پرسيد:«خوب زنش چه شد؟» قاضی فوری قباله را بيرون آورد گفت:«اين قباله را همه مردم امضاء و مهر کرده اند که زن بازرگان مرده است.» کچل گفت:«اگر من زن بازرگان را پيدا کنم و او نمرده باشد با تو چه بکنم؟» قاضی گفت:«مرا به دار آويزان کنيد يا بکشيد» کچل گفت:«خيلی خوب بعد فردا گله نکنی» قاضی گفت:«نمی کنم» بعد کچل حکم کرد تمام کسانی که قباله را مهر و امضاء کرده بودند در يک جا زندانی بشوند بعد بازرگان را جداگانه در اتاق ديگر برد از او پرسيد:«آيا آن خط قاضی را داری؟ آن خطی را که ازش گرفتی داری؟» بازرگان گفت:«بله» فوری خط را بيرون آورد به کچل داد. کچل، پادشاه و بازرگان و چند تا از غلامان را برداشت رفت منزل قاضی تمام اهل خانه قاضی را جمع کرد و از يکی يکی آنها پرسيد:«زن بازرگان کجاست؟» همه گفتند:«ما خبر نداريم اصلاً زن بازرگان را نديديم.»
کچل تمام اهل خانه را بيرون کرد بعد رفت همان بچه کوچک را که آن روز در خانه بود آورد از او پرسيد:«بچه جان! قاضی، زن بازرگان را کجا برد؟» بچه جواب نداد. کچل او را ناز و نوازش کرد و مقداری چره و پره و تنقل به او داد دوباره از او سؤال کرد:«بچه جان حالا بگو ببينم زن بازرگان کجاست؟» بچه گفت:«بيائيد به شما نشان بدهم» کچل با شاه و بازرگان و غلامان رفتند توی همان اتاق بچه فوری پوستی را که قاضی روی آن می نشست برداشت و دريچه زيرزمين را باز کرد. کچل زن بازرگان را از زيرزمين بيرون آورد ديد بيچاره زن از بس رنج و عذاب قاضی را تحمل کرده پوست و استخوان شده. بعد زن بازرگان را با خودشان به قصر بردند. کچل تمام قضيه را از زن بازرگان سؤال کرد. زن هم رک و راست هرچه قاضی به سرش آورده بود گفت. آنوقت کچل، تمام کسانی را که مهر و امضاشان پای قباله بود آورد و از آنها پرسيد«چرا به ناحق قباله را امضاء کرديد؟ آيا شما ديديد زن بازرگان مرده بود؟» همه آنها قسم خوردند گفتند:«ما نمی دانستيم زن بازرگان مرده است يا نه» کچل گفت:«پس چرا امضاء کرديد؟» آنها گفتند:«ما تقصير نداريم قاضی ما را مجبورکرد.» بعد کچل زن بازرگان را نزد قاضی برد گفت:«اين زن بازرگان حالا چه ميگوئی؟» قاضی سرش را پايين انداخت. کچل دستور داد قاضی را بر سر چهارراه بدار آويزان کردند. بعد هم تمام کسانی را که به ناحق پای قباله را امضاء و مهر کرده بودند و ناحق شهادت داده بودند به زندان کرد. بعد تاج شاهی را با دو دست ادب دوباره به سر شاه گذاشت. گفت:«ديگر هيچ چيز نمی خواهم چون آن زن بی گناه را نجات داده ام»
پادشاه تعجب کرد و هزاران آفرين به او گفت و از همان ساعت کچل را وزير خود کرد و به او گفت:«بعد از من پادشاهی من به تو ميرسد چون تو خيلی عاقل و باهوش هستی.!!!»
پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . يک درخت سيب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سيب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسيدند سه تا دختر ميشدند . وقت رسيدن سيبها بود . پادشاه دستور داد هر شب يکی از پسرها پای درخت کشيک بدهد که کسی سيب ها را نچيند . شبی که نوبت ملک ابراهيم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بيدار شد يکی از سيب ها نبود . شب ديگر نوبت ملک بهمن پسر ميانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بيدار شد سيب دومی هم نبود.
شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسيد . ملک محمد برای اينکه خوابش نبرد انگشتش را بريد و نمک زد . نزديکی های صبح ديد دستی در هوا پيدا شد . تا خواست سيب را بچيند ، ملک محمد شمشير را کشيد زد به مچ دست ، ولی دست سيب را چيد وغيب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ريخته بود گرفت و رفت تا رسيد سر چاهی . ولی ديد کسی نيست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم يک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نميرويد ؟» برادرها حرکت کردند رفتند ديدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببيند چه خبر است ؟ ملک ابراهيم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پايين رفت گفت :« سوختم، پختم » کشيدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشيدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پايين ديد خون ريخته ، رد خون را گرفت رفت ديد دختری نشسته که به ماه می گويد تو درنيا که من درآمدم .
سر يک نره ديو هم روی زانوی دختر است . به دختر گفت :« تو کی هستی؟» دختر گفت :« من همان سيبم . اين ديوها سه برادرند که دوتای آنها در اطاق ديگرند خواهران من هم پيش آنها هستند اما تو چرا به اينجا آمده ای؟ کشته می شوی . تا اين ديو خواب است او را بکش اگر بيدار شود تکه بزرگت گوشت است » ملک محمد گفت :« من با نامردی کسی را نمی کشم» نوک شمشير را به کف پای ديو زد . ديو تکانی خورد و گفت :« ای گيس بريده پشه ها را کيش کن » ملک محمد گفت :« پشه نيست اجلت رسيده» ديو بلند شد سنگ آسيايی را روی سرش گرفت و به طرف ملک محمد پرتاب کرد . ملک محمد خود را کنار کشيد سنگ آسياب مثل يک کوه به زمين خورد بعد مثل برق شمشير را کشيد چنان به فرق سرش زد که مثل خيارتر دو نيم شد . راه و چاه را از دختر پرسيد و دو برادر ديگر را هم کشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد .
دختر سومی که کوچکتر بود گفت :« من نميرم اول تو برو » ملک محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمی کشند » ملک محمد قبول نکرد . دختر گفت :« پس گوش کن اگر تو را بالا نکشيدند در اين سرزمين جواهرات زياد است يک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مرواريد و اگر براست بچرخانی ياقوت بيرون می ريزد يک صندوقچه طلا هم هست که درش را باز کنی خروسی بيرون ميآید وقتی بگويد قوقولی قوقول زمرد از نوکش می ريزد اگر خواستند مرا عروس کنند من ايراد می گيرم که هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسی می کنم . کسی نمی تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهيه کردند معلوم می شود تو از چاه بيرون آمدی حالا اگر برادرانت ترا از چاه بيرون کشيدند که هيچ اما اگر از وسط چاه پايين انداختند هفت طبقه می روی زيرزمين در آنجا دو تا گاو روز شنبه ميآیند يکی سفيد يکی سياه با هم جنگ می کنند . اگر پريدی پشت گاو سفيد می آئی روی زمين اما اگرپريدی پشت گاو سياه باز هفت طبقه ديگر ميروی زيرزمين » ملک محمد دختر کوچک را هم بالا فرستاد .
وقتی که خودش طناب را به کمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا کشيدند بعد با هم مشورت کردند که اگر ملک محمد به پدرمان بگويد که ما ترسيديم و توی چاه نرفتيم برای ما سرشکستگی است ، آنوقت طناب را رها کردند . ملک محمد هفت طبقه رفت زير زمين و بيهوش شد . وقتی به هوش آمد فکرش را جمع کرد و حرف های دختر را به ياد آورد و منتظر روزی نشست که گاوها بیایند . از آن طرف برادران ملک محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملک محمد را نديديم . ديوها را کشتيم و اين دخترها را نجات داديم » چند روز گذشت . ملک محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملک محمد خدا را ياد کرد و گاو سفيد را در نظرگرفت و پريد . در همين موقع گاو سياه پشتش به ملک محمد شد و اشتباهاً پرید به پشت گاو سياه که باز هفت طبقه ديگر رفت زيرزمين و بيهوش افتاد . وقتی که به هوش آمد نگاه کرد بيابانی را در مقابل خود ديد بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاوياری افتاد که مشغول شخم زدن بود . پيش رفت خدا قوتی گفت و از او خوراک خواست .
گاويار گفت :« بيا شخم بزن تا من بروم برايت نان بياورم ولی صدايت را بلند نکنی که به صدای تو دو تا شير ميآيند هم گاوها را ميخورند و هم خودت را » گاويار رفت قدری که دور شد ملک محمد با صدای بلند گاوها را می راند شيرها صدای او را که شنيدند پيداشان شد . ملک محمد گاوها را رها کرد شيرها را گرفت به خيش بست . مرد گاويارکه برگشت و اين منظره را ديد جرات نکرد نزديک شود . ملک محمد سرشيرها را گرفت بهم کوبيد که خرد شدند . صدا زد :« نترس بيا » گاويار آمد چند گرده نان آورده بود ملک محمد نان ها را خورد . آب خواست . کرد گفت :« آب نيست » ملک محمد گفت :« چرا ؟» گاويار گفت :« در اينجا چشمه آبی است که يک اژدهای بزرگ جلوآن خوابيده . روزهای شنبه يک دختر و مقداری خوراکی می برند کنار چشمه ، اژدها که برای بلعيدن آنها تکان ميخورد قدری آب می آيد که مردم بر می دارند . امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است که می برندش برای اژدها» ملک محمد گفت :« اگر من اژدها را بکشم بمن چه می دهند ؟» مرد گاويار گفت :« مگر از جانت سير شده ای ؟» ملک محمد گفت :« مرا پيش پادشاه ببر» مرد قبول کرد .
ملک محمد وقتی به دربار رسيد چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خيلی خوشش آمد . گفت :« جوان چه می خواهی ؟» ملک محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بکشم » پادشاه گفت :« حيف از جوانيت نمی آيد ؟» ملک محمد آنقدر اصرار کرد تا پادشاه قبول کرد . ملک محمد فردای آن روز که شنبه بود با دختر پادشاه و يک سينی طعام حرکت کردند تا رسيدند نزديک چشمه . ملک محمد به دختر گفت :« وقتی من اژدها را کشتم از بوی تعفن خونش بيهوش می شوم تو فوری به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتی به چشمه رسيدند ملک محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد. اژدها هر چه صبر کرد ديد از غذا خبری نيست حرکتی بخود داد قدری از چشمه آمد بيرون که طعمه را ببلعد.
ملک محمد امانش نداد . شمشير را کشيد خدا را ياد کرد چنان به کمرش زد که دو نيم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچی جار بزند که مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملک محمد را آوردند . ملک محمد وقتی به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض اين خدمتی که به ما کردی چه می خواهی ؟» ملک محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او کمک خواست . پادشاه گفت :« ای جوان کاری از من ساخته نيست اما اينجا سيمرغی است که روی فلان درخت بچه می کند . معلوم نيست هر سال چه جانوری بچه هايش را می خورد . اگر بتوانی بچه های او را نجات دهی ، شايد بتواند کاری برايت انجام دهد »
ملک محمد راه سيمرغ را پرسيد و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعی به پای درخت رسيد که مار عظيمی از درخت بالا می رفت و بچه های سيمرغ جيرجير می کردند . ملک محمد شمشير کشيد خدا را ياد کرد زد به کمرمار – مار دو نيمه شد نصف آنرا انداخت پيش بچه های سيمرغ نصف ديگرش را زير سرش گذاشت و خوابيد خواب بود که سيمرغ چشمش به ملک محمد افتاد گفت :« همين است که هر سال جوجه های مرا ميخورد » آنوقت رفت از کوه سنگ بزرگی برداشت آمد بالای سر ملک محمد نزديک بود سنگ را رها کند که جوجه هايش بنای جيرجير را گذاشتند . سيمرغ پرسید :« چه خبر است ؟» گفتند :« اين مار می خواست ما را ببلعد اين آدمی زاد ما را نجات داد » سيمرغ سنگ را بدور انداخت صبر کرد تا ملک محمد بيدار شد.
گفت :« ای جوان کيستی ؟» ملک محمد تمام سرگذشتش را گفت . سيمرغ گفت :« می روی هفت تا گاو را پوست ميکنی پوست ها را پر از آب می کنی با لاشه آنها ميآيی تا من ترا به روی زمين برسانم » ملک محمد رفت پيش شاه هفت گاو گرفت پوست کند پوست ها را پر از آب کرد با لاشه آنها آورد پيش سيمرغ . سيمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چيدند روی بالش . ملک محمد را هم سوار کرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام يک لاش گاو بينداز توی دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام يک مشک آب خال کن توی دهنم » آنوقت حرکت کرد . آخرين مشک آب باقی بود که سيمرغ بجای اينکه بگويد گرسنه ام گفت تشنه ام . ديگر گوشتی نمانده بود . ملک محمد ناچار کارد را کشيد رانش را بريد به دهان سيمرغ انداخت .
سيمرغ ديد گوشت شيرين است فهميد گوشت آدميزاد است . آنوقت گوشت را توی دهان نگه داشت تا رسيد به زمين ، ملک محمد را به زمين گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملک محمد که پايش درد می کرد و نمی خواست سيمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد ميروم » سيمرغ گفت :« تو بايد بروی تا من بروم » ملک محمد بلند شد ولی نتوانست راه برود . سيمرغ گوشت را از زير زبانش بيرون آورد چسسباند به ران ملک محمد فوری خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملک محمد داد و گفت :« هر وقت کاری داشتی يکی از آنها را آتش بزن من حاضر می شوم » آنوقت رفت .
ملک محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به شهر خودش . شنيد که عروسی برادرانش نزديک است و چون ملک محمد پيدا نشده قرار است دختر کوچک تر به عقد شاه در بياید . ملک محمد رفت پيش زرگری شاگرد شد . شب ها در دکان زرگر می خوابيد . تا روزی غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند:« يک صندوقچه می خواهيم که وقتی درش را باز کنند يک خروس طلا بيرون بياید که هر وقت قوقولی قوقول کند جواهر از نوکش بريزد . زرگر گفت :« اين کار من نيست » ملک محمد گفت :« اوستا من ميسازم » زرگر گفت:« پسر، زرگرهای بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور می سازی ؟» ملک محمد گفت :« قبول کن کار نداشته باش » زرگر قبول کرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زياد آوردند به زرگر دادند . ملک محمد به زرگر گفت :« اوستا اين جواهرات همه مال تو . من بدون اين طلا و جواهرات خروس طلائی را می سازم » شب که شد ملک محمد رفت بيرون شهر . يک پر از سيمرغ آتش زد طولی نکشيد آسمان سياه شد . سيمرغ به زمين نشست گفت :« ملک محمد چه کاری داری ؟» ملک محمد گفت :« برو از آن زير زمين دستآس و صندوقچه را بيار » سيمرغ پرواز کرد و رفت و برگشت همه را جلو ملک محمد به زمين گذاشت .
ملک محمد دستآس را پنهان کرد صندوقچه را برداشت آمد توی دکان و خوابيد . صبح زود استاد زرگر که از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملک محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتی را هم که از نوک خروس ريخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نيامده بود که غلامان شاه برای صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحويل داد . تا دختر صندوقچه را ديد دانست که ملک محمد برگشته . کنيزش را فرستاد دکان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملک محمد خبر داد که برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملک محمد به کنيز گفت:« بگو موقعی که از حمام بيرون ميآيند من سياه پوش بر اسب سياه سوارم و او را می قاپم ميبرم » وقتی که دو باره به دختر مراجعه کردند که اجازه عروسی بدهد گفت :« هر وقت دستآسی آورديد که اگر به چپ بچرخانی مرواريد بريزد اگر به راست بچرخانی ياقوت آنوقت عروسی ميکنم » باز به همان زرگر مراجعه کردند.
ملک محمد شبانه دستآس را از جايی که مخفی کرده بود بيرون آورد . صبح استادش برد و تحويل داد . ديگر دختر ايرادی نداشت و حاضر به عروسی شد . ملک محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات يک خواهش دارم که يک اسب سياه و يک دست لباس سياه برام فراهم کنی » استاد زرگر اسب سياه و لباس سياه را برای ملک محمد تهيه کرد.
موقعی که عروس از حمام بيرون آمد ملک محمد لباس سياه پوشيد سوار بر اسب سياه جمعیت را شکافت به دختر نزديک شد و او را قاپيد و به ترک اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتی که از شهر دور شد ايستاد يک پر سيمرغ را آتش زد سيمرغ حاضر شد و ملک محمد دستور داد سراپرده و قشونی برايش فراهم کند . سيمرغ هم فوری تهيه کرد . چند روزی گذشت ملک محمد به پدرش پيغام فرستاد که يا آماده جنگ باشد يا کشورش را به او واگذار کند . پادشاه تهيه جنگ ديد جنگ شروع شد ملک محمد سوار بر اسب سياه لباس سياه پوشيد بهر طرف حمله می کرد ولی کسی را نمی کشت تا رسيد به برادرانش هر دو را اسير کرد . شب که دست از جنگ کشيدند پادشاه ديد پسرانش اسير شده نمی تواند با ملک محمد بجنگد پيغام صلح داد . ملک محمد هم با فتح و فيروزی به قصر پدرش وارد شد .
مقابل پدر که رسيد نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل کرد و نوازش کرد و از سرگذشتش پرسيد . ملک محمد هم سرگذشت خودش را تعريف کرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نيامدی و چرا جنگ کردی ؟» ملک محمد گفت :« اگر اين کارها را نمی کردم برادرانم ميگفتند دروغ ميگوید حالا آنها اسير من هستند و مجبورند راست بگويند » پادشاه هم در عوض اين شجاعت ملک محمد ، از پادشاهی دست کشيد و ملک محمد را بجای خود به تخت شاهی نشانيد . هفت شبانه روز شهر را آيين بستند .
کوس و گبرگه پادشاهی زدند . ملک محمد و دختر با هم عروسی کردند .
داستان سنگ شكن
روزی روزگاری در روستایی کوچک سنگ شکنی زندگی می کرد که هر روز صبح زود قبل از گرم شدن هوا برای کار به جنگل می رفت و آن جا سنگ های بزرگ و سخت پیدا می کرد و به خواسته ی مشتريانش به آن ها شکل می داد. کار سنگ بر بسيار سخت بود. دستهايش به خاطر تماس با سنگ های تيز و سخت پيله بسته بود و هميشه هم به خاطر کار بسیار لباس هايش کثيف بود. يك روز سنگ شکن از خانه اش بيرون آمد تا روی يک سنگ بزرگ کار کند. آن روز هوا بسيار گرم بود و روز سختی برای کار کردن به نظر می رسيد. سنگ شکن چند ساعتی کار کرد و بعد برای استراحت به زير سايه ی درختی پناه برد و کمی بعد خوابش برد. هنوز يک ساعت نگذشته بود که سنگ شکن صداهايی شنيد و متوجه ی جمعيتی شد که از مسير جنگل می گذشتند. سربازانی هم به همراه آن ها بودند و در وسط آن ها چند مرد قوی هيکل تخت روانی را بر شانه هايشان حمل می کردند. داخل تخت روان پادشاه نشسته بود. سنگ شکن با خودش فکر کرد: چه قدر خوب می شد اگر من به جای يک سنگ شکن فقير پادشاه بودم.
با گفتن اين کلمات، اتفاق عجيبی افتاد. سنگ شکن خودش را در لباس ابريشمی يافت و سر تا پايش با جواهرات بسيار زيبا آراسته شد. ديگر دستانش زمخت نبودند و بر تختی روان و در کمال راحتی نشسته بود. سنگ شکن که حالا پادشاه شده بود، پرده را کنار زد و به بيرون نگاه کرد و با خودش گفت: چقدر پادشاه بودن آسان است، تمام اين آدم ها به من خدمت می کنند. آفتاب گرمايش را بيشتر و بيشتر بر زمين می تابيد. حالا سنگ شکن بسيار گرمش شده بود و به سربازانش دستور داد بايستند تا او کمی استراحت کند. رئيس سربازان جلو آمد و تعظيم کرد و گفت: عاليجناب به سلامت باشند، امروز شما سوگند خورديد اگر قبل از غروب آفتاب به قصر نرسیم، مرا خواهيد کشت. سنگ شکن از دستورش پشيمان شد و اجازه ی حرکت داد. بعدازظهر گرما بيشتر و بيشتر شد و پادشاه بسيار بی طاقت شده بود. پادشاه با خود گفت: درسته که من قدرت زيادی دارم اما قدرت خورشيد از من بيشتر است. دلم می خواهد خورشيد باشم. با گفتن اين کلمات پادشاه تبديل به خورشيد شد و با تمام قدرتش بر زمين می تابيد.
کنترل قدرت جديد سنگ شکن کار بسيار سختی بود، او با پرتوی گرمش بر زمين می تابيد و آب اقيانوس ها را تبخير می کرد و ابر بزرگی می ساخت که زمين را می پوشاند. قدرت تابش او در برابر ابر اصلاً به چشم نمی آمد، چون او با وجود تمام قدرتش نمی توانست از پشت ابر زمين را ببيند. سنگ شکن اين بار گفت: معلوم می شه که قدرت ابرها از خورشيد بيشتر است. دوست دارم اين بار تبديل به ابر شوم و اين طور شد. ناگهان سنگ شکن که حالا خورشيد بود تبديل به ابر بزرگ و سياهی شد. سنگ شکن از قدرت جديدش استفاده کرد و بر زمين باريد و باريد تا اين که سيلی راه افتاد. تمام درختان و خانه ها به زير آب رفتند، اما تخته سنگی بزرگ همچنان سر جای خود ايستاده بود و تکان نمی خورد. سنگ شکن با خودش گفت: هرچه بر اين سنگ می بارم، حرکتی نمی کند. اين سنگ از من قدرتمندتر است. تنها يک سنگ بر می تواند آن را تغيير دهد. دلم ی خواهد دوباره سنگ شکن شوم. به محض گفتن اين کلمات سنگ شکن دوباره خود را روی سنگ بزرگی ديد. او دوباره با تمام قدرت و مهارتش سعی می کرد به آن سنگ شکلی زيبا بدهد و از سنگی زمخت اثری به يادماندنی به جا بگذارد.
کد:
http://www.tebyan.net/
این مطلب آخرین بار توسط Aliabadi در یکشنبه 14 اسفند 1390 - 08:55 ، و در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
تاریخ: یکشنبه 14 اسفند 1390 - 08:46 عنوان: پاسخ به «تجزيه و تحليل روانشناسي قصه و افسانه هاي كهن شماره
مدیر انجمن
عضو شده در: 30 بهمن 1388 پست: 2274
امتياز: 60455
جادوی مار سفيد
سال ها قبل پادشاهی بود که در علم و دانايی شهره ی جهان بود. هيچ چيز از نظر او پنهان نمی ماند و به نظر می رسيد که رازها ی نهان از آسمان به او می رسد. اما اين پادشاه عادت عجيبی داشت، هر شب بايد خدمتکاری معتمد ظرفی سربسته را بعد از شام برايش می آورد، هيچکس از محتويات درون ظرف خبر نداشت، چون پادشاه جلوی کسی در ظرف را برنمی داشت.
مدت ها به همين منوال گذشت تا اين که يک روز خدمتکاری که ظرف غذا را برای پادشاه می برد، وسوسه شد تا درون ظرف را ببيند ، به همين خاطر ظرف غذا را به اتاقش برد و در را قفل کرد. سپس در ظرف را برداشت و يک مار سفيد درون آن ديد. وقتی خدمتکار مار را ديد کمی از آن را بريد و در دهانش گذاشت. همين که تکه ی مار به زبانش رسيد، صداهای عجيبی از بيرون پنجره شنيد. او کنار پنجره رفت و به صداها با دقت گوش داد. صدای پرندگان را شنيد که با هم در مورد زمين ها و جنگل هايی که رفته بودند، حرف می زدند. او بسيار تعجب کرد و فهميد خوردن مار سفيد قدرت درک زبان حيوانات را به او داده است.
روزها گذشتند تا اين که يک روز ملکه حلقه ی طلای بسيار زيبای خود را گم کرد. ملکه به خدمتکار مظنون شد، چون تنها او اجازه داشت به همه جا سر بزند. پادشاه به سربازانش دستور داد تا خدمتکار را به حضورش بياورند. پادشاه با عصبانيت زياد خدمتکار معتمدش را تهديد کرد که اگر تا فردا صبح حلقه را نزد او حاضر نکند، او را اعدام خواهد کرد.
خدمتکار بيچاره که خيلی ترسيده بود از قصر خارج شد و به باغ رفت.
در باغ چند اردک با هم در کنار برکه نشسته بودند و استراحت می کردند. آن ها با نوکشان بين پرهايشان را تميز می کردند و با هم حرف می زدند. آن ها در مورد جاهايی که رفتند، غذايی که خوردند صحبت می کردند. يکی از آن ها گفت " چيزی روی دلم مونده، فکر کنم حلقه ای را که زير پنجره ی اتاق ملکه بوده، قورت دادم." خدمتکار با شنيدن اين کلمه اردک را برداشت و به آشپزخانه برد و به آشپز داد و گفت: امروز خوراک اردک آماده کن." وقتی آشپز داشت اردک را برای شام آماده می کرد حلقه ی طلا را پيدا کرد. حالا خدمتکار به راحتی می توانست بی گناهيش را اثبات کند. پادشاه برای جبران اشتباهش به او اجازه داد تا چيزی از او بخواهد و حتی می خواست بهترين پست دربار را به او اعطاء کند، ولی خدمتکار قبول نکرد و از پادشاه خواست تا يک اسب و مقداری پول به او بدهد تا او رويای کودکی اش را که سفر به دور دنيا بود، به حقيقت برساند.
وقتی پادشاه درخواستش را قبول کرد، خدمتکار اسبش را گرفت و راهی شد، يک روز بعد به رودخانه ای رسيد که سه ماهی بين نی ها گير افتاده بودند و برای رسيدن به آب لحظه شماری می کردند. حالا بگذريم از اين موضوع که می گويند ماهی ها گنگ و لال هستند، خدمتکار صدای آن ها را شنيد که آه و ناله می کردند و بسيار نااميد و مايوس بودند. از آن جايی که خدمتکار قلب رئوف و مهربانی داشت، ماهی ها را با دست گرفت و در آب رها کرد. ماهی ها با خوشحالی داخل آب پريدند، سرشان را از آب بيرون آوردند و از خدمتکار تشکر کردند و گفتند يک روز لطف و مهربانيت را جبران می کنيم. خدمتکار سوار بر اسبش شد و راه افتاد، کمی بعد صدايی از زير شن و ماسه ها شنيد. کمی دقت کرد و بعد متوجه شد که صدای ملکه ی مورچه هاست. مورچه با اعتراض و ناراحتی می گفت چرا اين آدم ها با اين اسب های بزرگ و بدقيافه شان از روی ما رد می شوند و ما را له می کنند. مرد با شنيدن اين جمله افسار اسبش را کشيد و کمی مسيرش را عوض کرد. ملکه ی مورچه ها از مرد تشکر کرد و گفت "هرگز لطفت را فراموش نمی کنم." مرد اسب سوار رفت و رفت تا به يک جنگل رسيد. او آنجا دو کلاغ پير را ديد که جوجه هايشان را از آشيانه بيرون می کردند. آن ها داد می زدند "از اينجا دور شويد، شما سه تا به هيچ دردی نمی خوريد، ما ديگر نمی توانيم برای شما غذا پيدا کنيم، شما ديگر بزرگ شديد و خودتان بايد غذايتان را تهيه کنيد." اما جوجه های بيچاره روی زمين افتادند و گفتند "چقدر ما بدبخت هستيم، ما هنوز نمی توانيم پرواز کنيم، چطوری برای خودمان غذا تهيه کنيم، ما حتماً از گرسنگی می ميريم." مرد جوان با ديدن اين منظره دلش به حال جوجه کلاغ ها سوخت و غذايش را به آن ها داد. آن ها از غذای مرد جوان خوردند و از گرسنگی نجات يافتند و بعد به او گفتند "هرگز لطفت را فراموش نمی کنيم." مرد جوان اسب سوار روزها به راهش ادامه داد تا به شهر بزرگی رسيد. در آن جا سر و صدای زيادی به گوش می رسيد. مردی سوار بر اسب، بلند فرياد می زد "دختر پادشاه می خواهد از ميان شما مردی را برای همسری انتخاب کند، اما هرکس بخواهد با او ازدواج کند، بايد کار بسيار دشواری را انجام دهد و اگر موفق به انجام آن نشود، زندگی اش را از دست می دهد." افراد زيادی تلاش بسيار کردند، اما همه ی آن ها ناموفق بودند، با اين وجود مرد جوان می خواست شانس خود را امتحان کند. بنابراين خود را خواستگار دختر پادشاه اعلام کرد. بنابراین او را به دريا بردند و پادشاه حلقه ای طلا را در برابر چشمان او به دريا انداخت، سپس به او دستور داد تا آن را بياورد و اگر نتواند خود او را به دريا خواهند انداخت. همه ی مردم دلشان به حال مرد جوان سوخت، همه رفتند و او را تنها گذاشتند. مرد جوان کنار ساحل ايستاده بود که ديد سه ماهی به طرفش می آيند. آن ها همان سه ماهی ای بودند که او روزی آن ها را نجات داده بود. یکی از ماهی ها صدفی در دهانش بود که آن را به مرد جوان داد. وقتی مرد جوان آن را باز کرد حلقه ی طلا را درون آن ديد و بسيار خوشحال شد و آن را نزد پادشاه برد و منتظر بود که پادشاه به وعده اش عمل کند. اما دختر پادشاه خيلی مغرور بود و اين شرط را قبول نداشت. او خود شرطی ديگر برای مرد جوان گذاشت. دختر پادشاه به باغ رفت و ده کيسه ارزن را با دستانش روی چمن ها ريخت و گفت " تا فردا قبل از طلوع آفتاب بايد تمام این ارزن ها را جمع کنی وگرنه کشته می شوی." مرد جوان همانجا نشست و با خودش فکر کرد چطوری این کار را انجام دهد، اما فکری به ذهنش نرسيد و مايوس و نا اميد منتظر صبح شد. اما با تابش اولين پرتو آفتاب، او ده کيسه ی ارزن را کنار خودش ديد. ملکه ی مورچه ها با هزاران هزار مورچه به کمک او آمده بود، سربازان ملکه تمام ارزن ها را از روی چمن ها جمع آوری کرده بودند و داخل کيسه ها ريخته بودند. حالا دختر پادشاه خود به تنهايی به باغ آمد و از ديدن کيسه های ارزن سخت متعجب شد. اما دختر پادشاه بازهم مغرور و خودخواه گفت "اگرچه همه ی کارها را به درستی انجام دادی، اما نمی توانی همسرم شوی تا سیب درخت زندگی را برايم بياوری." مرد جوان اصلاً نمی دانست درخت زندگی کجاست، اما باز راهی شد و بعد از پياده روی بسيار به جنگلی رسيد. مرد جوان بسيار خسته شده بود و ديگر نمی توانست راه برود. او زير درختی نشست و خوابش برد. کمی بعد صدای خش خشی از لابه لای شاخه های درخت شنيد. ناگهان سیبی طلا از میان شاخ و برگ درختان در دستانش افتاد. در همین هنگام سه کلاغ به سمت او پرواز کردند و در کنار او نشستند و گفتند " ما همان سه بچه کلاغیم که تو غذايت را به ما دادی. حالا ما بزرگ شديم و سیب طلا را پيدا کرديم و برايت آورديم." مرد جوان بسيار خوشحال شد و از آن ها تشکر کرد و راهی قصر پادشاه شد. او سيب طلا را به دختر پادشاه داد. دختر پادشاه ديگر بهانه ای نداشت. آن ها هر دو سيب را خوردند و برای سال های سال به خوبی خوشی با هم زندگی کردند.
کد:
http://www.tebyan.net
/
این مطلب آخرین بار توسط Aliabadi در یکشنبه 14 اسفند 1390 - 08:52 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
تاریخ: یکشنبه 14 اسفند 1390 - 08:49 عنوان: پاسخ به «تجزيه و تحليل روانشناسي قصه و افسانه هاي كهن شماره
مدیر انجمن
عضو شده در: 30 بهمن 1388 پست: 2274
امتياز: 60455
پادشاه و باغ
پادشاهی بود که در کنار قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گلها را کاشته و باغ بسيار زيبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترين سرگرمی و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود. تا اين که يک روز به سفر رفت. در بازگشت، او در اولين فرصت به ديدن باغش رفت. اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد. تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند. او رو به درخت صنوبر که پيش از اين بسيار سر سبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنين ميوه هايی زيبايی بار بياورم و با اين فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم. پادشاه به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک شده بود…! پادشاه علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجايی که بوته ی يک گل سرخ نيز خشک شده بود. وقتی که علت آن پرسيده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاييز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا اميد شدم و آهی بلند کشيدم. همين که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. پادشاه در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبایی شد که در گوشه ای از باغ روييده بود. او از گل علت شادابی اش را جويا شد. گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بويی گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر پادشاه که اين قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايی را پرورش داده است، می خواست چيزی ديگری جای من پرورش دهد، حتماً اين کار را می کرد. بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. بنابراين از آن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که می توانم زيباترين موجود باشم.
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید