دوشنبه 10 دی 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » داستانک

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3 ... 22, 23, 24, 25  بعدی
 داستانک « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
soveh
پستتاریخ: چهار‌شنبه 17 خرداد 1391 - 23:52    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

ممنونadame_haji, جان
تو نمیخوای آواتارتو عوض کنی؟ 27 ساله که همینهVery Happy
عوضش کن...شاید فیض تنوعش به ما هم برسه
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
adame_haji
پستتاریخ: چهار‌شنبه 17 خرداد 1391 - 23:54    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 30 آبان 1384
پست: 627
محل سکونت: بسیج یک
iran.gif


امتياز: 16869

من بخوام آواتارمو عوض کنم باید عکس خودمو بزارم
که میترسم وحشت کنید
پس بیخیال Very Happy
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی مشاهده وب سایت این کاربر شناسه عضویت در MSN Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 - 00:05    عنوان: Re: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

adame_haji نوشته است:
من بخوام آواتارمو عوض کنم باید عکس خودمو بزارم
که میترسم وحشت کنید
پس بیخیال Very Happy

میخوای ایندفعه آرم گوگل کروم بذارVery Happy
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
hasti
پستتاریخ: پنج‌شنبه 18 خرداد 1391 - 23:40    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره

عضو شده در: 7 اسفند 1389
پست: 51
محل سکونت: یه جایی زیر آسمون آبی
iran.gif


امتياز: 1395

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد...

يک روحاني او را ديد و گفت : حتما گناهي انجام داده اي!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد!
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

آنکه مي تواند، انجام مي دهد و آنکه نمي تواند، انتقاد مي کند.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email [وضعيت كاربر:آفلاین]
hasti
پستتاریخ: یکشنبه 21 خرداد 1391 - 11:20    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره

عضو شده در: 7 اسفند 1389
پست: 51
محل سکونت: یه جایی زیر آسمون آبی
iran.gif


امتياز: 1395

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email [وضعيت كاربر:آفلاین]
Yakamoz
پستتاریخ: جمعه 30 تیر 1391 - 22:14    عنوان: کتک خوردن از کودکی 7 ساله پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 3 آذر 1389
پست: 237
محل سکونت: یه گوشه دنیا
blank.gif


امتياز: 6270

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رس......ید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید!! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: چهار‌شنبه 4 مرداد 1391 - 00:18    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

چقدر زیبا بود Yakamoz, جان........ love struck
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 - 00:33    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

« دانه ای که سپیدار بود »
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید، سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود دانه دلش می خواست به چشم بیاید. اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه؛ این رسمش نیست، من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی ! » خدا گفت: « امّا عزیز کوچکم ! تو بزرگی ! بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی! « رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی! »
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید؛ امّا رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سال ها بعد دانه ی کوچک، سپیداری بزرگ و باشکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد.
سپیداری که به چشم همه می آمد.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: جمعه 6 مرداد 1391 - 20:26    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در
راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر
میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر
تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته
اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن
. پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان
در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری
دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .
پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت
و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری
خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .
آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
neda_y
پستتاریخ: پنج‌شنبه 19 مرداد 1391 - 09:19    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 15 اسفند 1387
پست: 321
محل سکونت: ساوه
iran.gif


امتياز: 8705

سه داستان کوتاه خواندنی درباره تخصص

مهندس متبحر ...
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار



کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.



جراح قلب و تعمیر کار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی نام شناسایی در AIM شناسه عضویت در Yahoo Messenger شناسه عضویت در MSN Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: پنج‌شنبه 19 مرداد 1391 - 20:47    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

بسیار لذت بخش و عالی بودند Applause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
neda_y
پستتاریخ: یکشنبه 22 مرداد 1391 - 11:50    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 15 اسفند 1387
پست: 321
محل سکونت: ساوه
iran.gif


امتياز: 8705


این داستان نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی
در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته
شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح
سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای
پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.
رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))
جوان پاسخ داد: ((هیچ.))
رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های
مدرسه ام را پرداخت می کرد.))
رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))
رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))
جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و
کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))
رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،
و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))
جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان
نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش
سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،
و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک
بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا
او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود
برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.
بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش
یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.
رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید
و چه چیزی یاد گرفتید؟))
جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))
رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))
جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار
است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.
رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))
می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را
برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.
بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی نام شناسایی در AIM شناسه عضویت در Yahoo Messenger شناسه عضویت در MSN Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: یکشنبه 22 مرداد 1391 - 14:13    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

فوق العاده بود، واقعا لذت می برم از این داستانهایی که درس زندگی به ما میدهند و یادآوری میکنند که مسیر درست زندگی کردن کجاست.

ممنونم
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
neda_y
پستتاریخ: سه‌شنبه 24 مرداد 1391 - 09:56    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 15 اسفند 1387
پست: 321
محل سکونت: ساوه
iran.gif


امتياز: 8705

خداوند از انسان چه می خواهد؟!...

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
!!
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی نام شناسایی در AIM شناسه عضویت در Yahoo Messenger شناسه عضویت در MSN Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
neda_y
پستتاریخ: سه‌شنبه 24 مرداد 1391 - 09:59    عنوان: پاسخ به «داستانک» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 15 اسفند 1387
پست: 321
محل سکونت: ساوه
iran.gif


امتياز: 8705


واقعا خدا عادل است؟
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.


و اوست آن كس كه براى شما گوش و چشم و دل پديد آورد. چه اندك سپاسگزاريد.
سوره مؤمنون - آیه 78
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی نام شناسایی در AIM شناسه عضویت در Yahoo Messenger شناسه عضویت در MSN Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3 ... 22, 23, 24, 25  بعدی صفحه 23 از 25

فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » داستانک
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc