روزي ، مردي خواب عجيبي ديد او خواب ديد كه در نزد فرشتگان است و كارهاي آن ها را نظاره مي كند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي را كه با پيك ها از زمين مي رسند باز مي كنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد: - شما چكار مي كنيد؟
فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد. گفت - اين جا بخش دريافت است. ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
مرد كمي جلو تر رفت. باز تعدادي فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارندو آن ها را با پيك هايي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد ـ شما چه كار مي كنيد؟ يكي از فرشتگان با عجله گفت ـ اين جا بخش ارسال است و ما الطاف و رحمت هاي خداوند ي را براي بندگان مي فرستيم. مرد، كمي جلوتر رفت . ديد فرشته اي بي كار نشسته است . مرد با تعجب از فرشته پرسيد ـ شما چرا بي كاريد؟
فرشته جواب داد ـ اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي كه دعاهايشان مستجاب مي شود،بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد ـ مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد ـ بسيار ساده . فقط كافي است بگويند،
خدايا شكر
ص 14 و 15 از كتاب
پندهاي قند پهلو، گرد آورنده، مهندس حسن شكر ريز، انتشارات فكر آذين ، تهران ، چاپ نهم ،1389
يكي از نمايندگا فروش شركت كوكا كولا مايوس و نااميد از خاورميانه بازگشت. دوستي از وي پرسيد ـ چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟ او جواب داد ـ هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم، اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم. براي همين تصميم گرفتم ، پيام خود را از راه پوستر به آن ها انتقال دهم، و سه پوستر زير را طراحي كردم،
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود. پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه درحال نوشيدن كوكا كولا بود. پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را به ترتيب درهرجايي كه در معرض ديد بود ، چسباندم . دوستش از او پرسيد ـ ايا اين روش به كار آمد؟ او جواب داد ـ متاسفانه من نمي دانستم عرب ها از راست به چپ مي خوانند . بدين ترتيب ابتدا تصوير سوم ، سپس دوم و در آخر تصوير اول را ديدند.
ص 41 و 41
از كتاب پندهاي قند پهلو، گردآورنده ، مهندس حسين شكر ريز
اوليور وندل هولمز در جلسه اي حضور داشت او كوتاه ترين مرد حاضر در جلسه بود. دوستي به مزاح رو به او گفت :
ـ آقاي هولمز تصور مي كنم در ميان ما بزرگان شما قدري احساس كوچكي مي كنيد.
هولمز پاسخ داد : ـ احساس نيم سكه طلايي را دارم كه در ميان پول خردها قرار گرفته است.
ص 64 كتاب پندهاي قند پهلو ، گرد اوردنده مهندس حسين شكر ريز
درس عشق و محبت ، حمايت عملي از معلولين ، مجروحين ، بيماران و كودكان بي سرپرست
عشق حقيققي
اين يك داستان واقعي است و در ژاپن اتفاق افتاده است. شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي ، خراب مي كرد. خانه هاي ژاپني داراي فضاي خالي ، بين ديوارهاي چوبي هستند. آن شخص در حين خراب كردن ديوار ، در بين ان مارمولكي را ديد كه ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود. دلش سوخت اما براي يك لحظه كنجكاو شد. وقتي ميخ را بررسي كرد، متعجب شد. چون اين ميخ ده سال پيش ، هنگام ساختن خانه كوبيده شده بود، چه اتفاقي افتاده بود؟
مارمولك ده سال در چنان موقعيتي زنده مانده بود. چنين چيزي امكان نداشت و غير قابل تصور بود، متحيرازاين مساله ، كارش را كنار گذاشت و مارمولك را مشاهده كرد، در اين مدت چه كار مي كرده است ؟ چگونه و چه مي خورده است؟
همانطور كه به مارمولك نگاه مي كرد، مارمولكي ديگر با غذا در دهانش ظاهر شد. مرد شديدا منقلب شد با خود گفت:
ـ ده سال مراقبت ! چه عشقي ! چه عشق قشنگي!
اگر موجود به اين كوچكي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد، پس تصور كنيد، ما تاچه حد مي توانيم ، عاشق باشيم و به نزديكان مان عشق بورزيم.
ص 69 كتاب پندهاي قند پهلو، گرداورنده مهندس حسين شكر ريز
ـ در باره تو پسرم، اما مهم تر از ان چه مي نويسم، مدادي است در دست دارم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي مثل اين مداد بشوي.
پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد ، ولي چيز خاصي در آن نديد.
پدر بزرگ گفت - بستگي دارد چطور به آن نگاه كني . در اين مداد پنج صفت هست كه اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت در دنيا به آرامش مي رسي،
منبع عكس
کد:
http://basir-gsa482.persianblog.ir
صفت اول ـ مي تواني كارهاي بزرگ كني ، اما هرگز نبايد فراموش كني كه دستي وجود دارد كه هر حركت تو را هدايت مي كند . اسم اين دست، خداست . او هميشه بايد تو را در مسير ارداه اش حركت دهد.
صفت دوم ـ بايد گاهي از آن چي مي نويسي ، دست بكشي و از مداد تراش استفاده كني . اين باعث مي شود ، مداد كمي رنج بكشد، اما آخر كار ، نوكش تيزتر مي شود و اثري كه از خود به جا مي گذارد ، ظريف تر و باريك تر خواهد بود. پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني، چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.
صفت سوم ـ مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن ، يك اشتباه ، از پاك كن استفاده كنيم، بدان كه تصحيح يك كار خطا ، كار بدي نيست. در واقع براي اين كه خودت را در مسير درست نگه داري ، مهم است.
صفت چهارم ـ چوب يا شكل خارجي مداد ، مهم نيست مغز آن اهميت دارد كه داخل چوب است. پس هميشه مرافب باش ، درونت چه خبر است.
و سرانجام پنجمين صفت مداد ـ هميشه اثري از خود به جا مي گذارد . پس به هر كاري كه مي كني ، هشيار باشي و بداني چه مي كني .
براي موفقيت در زندگي خدا را فراموش نكنيم. از آزمايش ها و سختي ها نرنجيم . انعطاف پذير باشيم. ظاهر بين نباشيم و درون خود را زيبا كنيم و سعي كنيم هميشه زيبا ترين ها راخلق كنيم.
ص 87 و 88 از كتاب پندهاي قند پهلو ، گرداوردنده مهندس حسين شكرريز
صفت سوم ـ مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن ، يك اشتباه ، از پاك كن استفاده كنيم، بدان كه تصحيح يك كار خطا ، كار بدي نيست. در واقع براي اين كه خودت را در مسير درست نگه داري ، مهم است.
چقدر خوبه كه آدمها در برابر اشتباهات همديگه مثل پاك كن باشند
كسي كه در طول روز مثل پاك كن باشد بيشتر طعم خوشبختي و شادي را مي چشد. صندوقچه قلبش مثل چشمه ذلال و با صفايي مي درخشد ، زيرا بار ذهن و حافظه اش از گردو غبار كدورت و زباله هاي بي مصرف سبك كرده .
==========================
نرم ابزارهاي شيطان كدام ها هستند؟
حراجي شيطان
شيطان كه مي خواست خود را با عصر جديد تطبيق دهد، تصميم گرفت ، وسوسه هاي قديمي و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد. در روزنامه اگهي داد و تمام روز ، مشتري ها را دردفتر كارش پذيرا شد. حراجي جالبي بود، سنگ هايي براي لغزش در تقوا، آئينه هايي كه آدم را مهم جلوه مي داد، عينك هايي كه ديگران را بي اهميت نشان مي داد. خنجرهايي كه با تيغه هاي خميده كه آدم مي توانست آن ها را در پشت ديگري فرو كند، ضبط صوت هايي كه فقط غيبت ودروغ را ضبط مي كرد.
شيطان رو به خريداران فرياد مي زد:
ـ نگران قيمت نباشيد . الان برداريد و هر وقت داشتيد پولش را بدهيد.
يكي از مشتريان در گوشه اي ، دو شي ، بسيار فرسوده ديد كه هيچ كس به آن ها توجه نمي كرد، اما خيلي گران بودند تعجب كرد و خواست دليل اين اختلاف فاحش را بفهمد.
شيطان خنديد و پاسخ داد:
ـ فرسودگي شان به خاطر اين است كه خيلي از آن ها استفاده كرده ام. اگر زياد جلب توجه مي كردند، مردم مي فهميدند كه چطور در مقابل ان ها مراقب باشند .
يكي شك است و ديگري عقده حقارت.
تمام وسوسه هاي ديگر حرف مي زنند ولي اين دو وسوسه عمل مي كنند.
شك و عقده قديمي ترين و يكي از كارسازترين وسيله هاي شيطان براي فريب دادن انسان هاست.
ص 89 و 90
از كتاب پندهاي قندپهلو، گرداورنده مهندس حسين شكرريز
این مطلب آخرین بار توسط Aliabadi در دوشنبه 19 تیر 1391 - 17:11 ، و در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
روزي ،يك مرد روحاني با خداوند مكالمه اي داشت: ـ خداوندا!
دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلي هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آن ها را باز كرد. مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق يك ميز گرد بزرگ وجود داشت كه روي ان يك ظرف خورش بود آن قدربوي خوبي داشت كه دهانش آب افتاد. افرادي كه دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند. به نظر قحطي زده مي آمدند.
آن ها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند كه اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر كدام از ان ها به راحتي مي توانستند دست خودرا داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود راپر كنند، اما از ان جايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلندتر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانندو قاشق را دردهان خود فرو ببرند، مرد روحاني با ديدن صحنه ي بدبختي و عذاب آنها غميگين شد، خداوند گفت:
ـ تو جهنم را ديدي ، حال نوبت بهشت است . آن ها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز كرد، آن جا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود.
يك ميز گرد با يك ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز آن ها مانند اتاق قبل ، همان قاشق هاي دسته بلند را داشتنند ، ولي به اندازه كافي قوي و چاق بودند. مي گفتند و مي خنديدند. مرد روحاني گفت:
ـ خداوندا نمي فهمم.
خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يك مهارت دارد. اين ها ياد گرفته اند كه به يكديگر غذا بدهند ، درحالي كه آدم هاي طمع كار اتاق قبل تنها به خودشان فكر مي كنند.
جهنم يعني خودخواهي و بهشت يعني ، كمك به همنوع و دوستي با آن.
ص 94 و 95
از كتاب پندهاي قندپهلو، گرداورنده مهندس حسين شكرريز
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره هاي زيبا جلو در ديد.
به آن ها گفت: ـ من شمارا نمي شناسم، ولي فكر مي كنم گرسنه باشيد. بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.
آن ها پرسيدند: ـ آيا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: ـ نه او به دنبال كاري بيرون از خانه رفته است.
آن ها گفتند: ـ پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر مي مانيم.
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت. زن ماجرا را براي او تعريف كرد.
شوهرش به او گفت: ـ برو به آن ها بگو ، شوهرم آمده ، بفرمائيد داخل.
زن بيرون رفت و آن ها را به خانه دعوت كرد. آن ها گفتند: ـ ما با هم داخل خانه نمي شويم.
زن با تعجب پرسيد ـ چرا؟
يكي از پيرمردها به ديگري اشاره كرد و گفت: ـ نام او ثروت است و به پيرمرد ديگري اشاره كرد و گفت: ـ نام او موفقيت است و نام من عشق است. حالا انتخاب كنيد كه كدام يك از ما وارد خانه شما شويم.
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف كرد شوهر گفت: ـ
چه خوب است ثروت را دعوت كنيم تا خانه مان پر از ثروت شود.
ولي همسرش مخالفت كرد و گفت: ـ چرا موفقيت را دعوت نكنيم؟
فرزند خانه كه سخنان آن ها را مي شنيد، پيشنهاد كرد: ـ بگذاريد عشق را دعوت كنيم تا خانه پراز عشق و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت كردند . زن بيرون رفت وگفت: ـ كدام يك از شما عشق است ؟ او مهمان ماست.
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند ودنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد :ـ شما چرا مي آئيد؟
پيرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي كرديد ، بقيه نمي آمدند ولي هر جا عشق است، ثروت و موفقيت هم هست.
ص 106 و 107
از كتاب پندهاي قندپهلو، گرداورنده مهندس حسين شكرريز
سالها دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح، درِ خانۀ برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: «من چند روزی است که دنبال کار میگردم، فکرکردم شاید شما کمی خردهکاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگتر جواب داد: «بله، اتفاقا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفتۀ گذشته چند نفر را استخدام کرد. آنها وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتما این کار را بهخاطر کینهای که از من به دل دارد انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: «در انبار مقداری الوار دارم، از تو میخواهم بین مزرعۀ من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و ارّه کردن الوار. برادر بزرگتر به نجار گفت: «من برای خرید به شهر میروم، اگر وسیلهای نیاز داری بگو برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: «نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار، یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: «مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پلهای زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید