تاریخ: چهارشنبه 30 اسفند 1391 - 04:32 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
حالم خوش نبود , علی رغم این با (ی) همراه میشوم و از خانه میزنیم بیرون.
گرچه ازدحام و هرج و مرج همیشه آرامشم را برهم میزند اما روزهای پایانی سال را از این قاعده مستثنی کرده ام و دلم قنج میرود برای دیدن یکجای این همه آدم .
_________
سر کوچه خیلی معطل شدیم تا تاکسی گیر بیاوریم و خودمان را به بازار برسانیم.( منظور سر بازار است ... رفتن به داخل بازار جرات میخواست که ما نداشتیم). یه (ی) میگویم : بیا سرسنگین پیاده برویم...باور کن زودتر میرسیم. اما از من اصرار و از (ی) انکار.
بالاخره یک سواری شخصی جلو پایمان ترمز کرد. چپ جپ نگاهش میکنم ببینم چه تیپ آدمیست و منظورش چیست. شیشه را میدهد پایین و من هم وقتی دیدم مردیست مسن میگویم بازار و میپریم بالا. غافل از اینکه وارد مخمصه خفقان آوری شده ایم و مجبوریم بازدم های آلوده ی آقای راننده را به عنوان اکسیژن به خورد ریه هامان دهیم.
پر روسریم را جلو بینی ام میگیرم ولی یک لای آن از پس حدت و شدت این غلظت برنمیاید, پس دو سه لایه اش میکنم و نگاهی به (ی) میاندازم که معنی اش عجب غلطی کردیم است که میبینم او هم صورتش را بقچه پیچ کرده و با نگاه پر معنایش فهماند که او هم در حال خفگی ست.
نیمرخ مرد به سمت من است....نگاهی میاندازم و میبینم که گونه هایش از فرط پکیدن و مکیدن و کشیدن سالیان متمادی دود , استخوانی و فرو رفته است. میخواهم حرفی بزنم , میبنیم دستم را از جلوی دستگاه تنفسی بردارم اثرات سیناریزین و انتی هیستامینی که نیم ساعت پیش خورده ام را به باد فنا داده ام.(سیناریزین به خاطر سرگیجه ای که دارم آنتی هیستامین به خاطر آلرژی ای که دارم)
به میدان شهدا میرسیم . میخواهم همانجا از دست مردک خلاص شوم که صدای اذان از گلدسته ی مسجد صاحب الزمان بلند میشود. دوباره من و (ی) نگاهمان به هم گره میخورد که معنایش این است که پیاده شویم برای نماز.
پیاده شدن از ماشین به مصابه نجات از اتاق گاز بود.
_______________
برای برگشت در ایستگاه تاکسی ایستاده ایم. همه جور ماشین مسافرکشی میکند الا تاکسی. آنها گوشه ای لمیده اند به امید مسافرهای چرب و چیلی. ما هم که بارمان فقط چند عدد جوراب بود بدرد تاکسی دارها نمیخوردیم پس باید در آن صف طویل میماندیم تا بلکه رفتن به خانه تصیب ما هم بشود.
بالاخره بعد از کلی این پا و آن پا کردن ما هم توانسنیم دستگیره ماشینی را بچسبیم و ول نکنیم و به خاطر اینکه مهلت ندهیم اقای راننده نام سایر مسیرها را بشنود و اغوا شود , هنوز کاملا نایستاده در را باز کرده و سوار میشوم , پشت سرم هم (ی) خودش را میاندازد روی صندلی. اما نفس اول را که دادم پایین سرم به دوران افتاد و تا آمدم به (ی) بگویم بپر پایین که این هم دودیست دو بانو با بار و بندیل (ی) را بیشتر بطرفم هل دادند و من در خودم مچاله شدم .در دل واویلایی سر دادم که باز در این ترافیک مجبور به شراکت در کشیدن سیگار اقای راننده ایم.
وقتی از ماشین پیاده شدم برای چند لحظه تعادل ایستادن نداشتم.
تاریخ: جمعه 2 فروردین 1392 - 19:32 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
blind, جان دست به قلمتون هم خوبه
امّا چرا تذکر ندادید؟ یا همون اول که سوار ماشین شدید می گفتید آقا یا سیگارت را خاموش کن یا لطفاً مارا پیاده کن
هیچوقت فراموش نکنید که حق در ایران فقط گرفتنی هست و کسی اون را به آدم هدیه نمیکنه
تاریخ: یکشنبه 4 فروردین 1392 - 12:41 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
soveh گرامی ممنون که وقت گذاشتید.
در این مورد کاملا حق با شماست ولی گاهاً قدرت اعتراض به افرادی که سنی دارن رو ندارم. روحیات افرادی که عمری ازشون گذشته حساس هست و تا حدی مثل بچه ها شکننده اند. من رعایت حال روحیه و شخصیت اونها رو میکنم. والا از جواتنتر ها میتونم خواهش کنم که سیگارشون رو خاموش کنن.
مورد اول که کشیدن و نکشیدنش فرق چندانی با هم نداشت. چون ایشون و ماشینشون بدون روشن کردن سیگار هم پر از دود و بوی سیگار بود. از اون حالت هایی که بوی سیگار میشینه رو لباس آدم.
ایام به کام دوست عزیز.
تاریخ: سهشنبه 13 فروردین 1392 - 20:00 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
چند روزی ست که بنابر ضرورت نمازهای روزانه ام را در سید اسحاق میخوام. یکی از حجره های تمیز و خلوت را برمیگزینم و دقایق دلپذیری را در آن به راز و نیاز میپردازم. بعد از فراغت از عبادت هم همانطور که بر سجاده نشسته ام , به انعکاس انوار دلفریب , که به واسطه هنر زیبای آیینه کاری خیره کننده ست مینشینم و به صدای گنجشکان که در تکاپوی حیات هستند گوش فرا میدهم. گاهی هم این مخلوقات زیبای خدا که در شکاف های دیوار صحن لانه کرده اند و یکجورهایی خانه زاد هستند روی فرش ها میجهند و گاه به نزدیکی من میایند و از من روزی شان را دریافت میکنند.*
...... اما به یکباره از این خلسه شیرین بیرون آمده و میاندیشم قدوم من بر روی گور چند صد نفر گذاشته میشود ! ؟ بر چند ده سال و چند صد سال انسان نماز میگذارم ! ؟ آنها که بودند ؟! چه بودند ؟! و اکنون کجای این حیات قرار دارند ؟! من که هستم ؟! چه هستم ؟! و اکنون کجای این حیات قرار دارم؟!
آنوقت است که حالم دگرگون میشود و بغض راه گلویم را میگیرد و نم اشکی دیدگانم را تر میکند واویلایی میگویم به حال غافل خودم که هنوز در هیج کجای عبودیتم.
___________________________________________
خیلی اتفاقی امروز برخوردم به دو تصویر که باز همان حالِ پریشان را بدرون جان خسته ام ریخت.
هیچ توضیحی برای این تصاویر ندارم زیرا همگان به آن واقفند. فقط به شرط بقا و بزودی از همین زوایا ثبتی خواهم داشت و در آرشیو امامزاده سید اسحاق قرار خواهم داد کناراین دو عکس که منبع اش ویکی پدیا میباشد.
* بیسکوئیت و کیک کیف من روزی گنجشکان است.
_________________________________________
تاریخ: شنبه 24 فروردین 1392 - 01:40 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
گوشه ی امامزاده ای نشسته و نم نمک در حال خواندن تفسیری از آیات الهی ام. گه گاه با همهمه و هیاهوی افراد سر بلند میکنم و برای لحظات یا صادقانه تر دقایقی به آنها خیره میشوم.
عایدی ام از این چشم انداز انسانی گاهی اشک است...گاهی شکر...گاهی دلسوزی...گاهی درس...گاهی عبرت...گاهی خودسازی....گاهی هم کمک.
نمیخواهم خودخواه قلمداد شوم, ,ولی بهترین دقایق را سپری میکنم. دیدن انسان ها از هر طایفه و نژاد... با هر رنگ و زبان ...با هر جنس و سن...از هر گروه عوام یا خواص... برای من پربارترین دقایق است.
شاید بیشترین حرف هایم را بتوانم در همین زمینه بنویسم...زیرا بیشترین اثر را بر روح و روانم میگذارند, و .... عبور هر فرد از مقابلم ,حتی به صراحت مینویسم یک مورچه از مقابلم را بی حکمت نمیدانم و میدانم که باید پیامی نهفته برایم باشد.
***
بانویی جوان همراه یک دختر نوجوان نزدیک آمد و سوالی پرسید. بعد رفت سمت همسرش. ولی دخترک همانجا خیره به چشمانم ماند.
برای لحظات زیادی نگاهمان در هم گره خورد,تا اینکه دخترک دهان گشود و با شرم و حیایی خاصه ی این سنین ,خیلی آرام , طوری که دیگران نشنوند به من گفت :
برای من دعا میکنی ؟! من مادر ندارم.
بند دلم پاره میشود. او را در آغوش میگیرم , میبوسم و میگویم :
من مادر تو هستم. حالا تو برای من دعا مکینی فرشته ی پاک ؟
به وضوح نم اشک را در چشمانش میبینم. با لبخندی غم انگیز از من جدا میشود و نزد آن زن و مرد می رود و گوشه ای مینشیند. هر از چند گاه نگاهش میکنم,میبینم بازی بچه ها و رفت و امد بزرگترها را نظاره میکند.
آن دختر دچار سندرم دان بود.(منگولیسم)
تمام مدت به این میاندیشیدم که: آیا دعای آدم گنه کار برای آدم بی گناه کارساز خواهد بود.؟!
تاریخ: شنبه 24 فروردین 1392 - 14:57 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
این جمله :
نقل قول:
تمام مدت به این میاندیشیدم که: آیا دعای آدم گنه کار برای آدم بی گناه کارساز خواهد بود.؟!
میتونه سرآغاز یک تحول بزرگ در زندگی هر انسانی باشه
هرچند همونطور که میشه به یک کوه از چند وجه نگاه کرد و از هروجه یک زیبایی را دید...به این جمله هم میشه از هر بُعدی نگاه کرد و بهانه ای کرد برای یک آغاز روشن و جدید در زندگی...
فقط برای مثال و برای اندیشه، چند نگاه را بیان میکنم خدمتتون:
یک: یک شخص معلول نیاز به دعا دارد؟ آیا شخصی که هیچ اراده ای در زندگی خود نداشته و شاید برای عبرت دیگران و شاید تنها از سر نادانی و بی توجهی و شاید از روی کمبود علم بشر ....پا روی زمین خاکی گذاشته و به نوعی تنها حامی او خود خداست...نیازی به دعا دارد؟
دو: در زمانی که اتفاقی مارا مورد تلنگر خودش قرار میدهد ...میفهمیم که چقدر کوچکیم...چقدر ضعیفیم و چقدر راههای زندگی خود را اشتباه رفته ایم و حالا موقع تغییر هست یا نه؟ و باید همچنان و همچنان.........راه کج را ببریم
سه: برای دیگر انسانها باید دعا کنیم یا کاری کنیم؟ آیا دعای خیر کردن و طلب خوبی بهانه ای برای از زیر کار دررفتن ما انسانها نیست؟ آیا گفتن اینکه انشالله درست خواهد شد تنها بهانه ی خوبی برای فرار از کمک و انجام دادن کار برای دیگران که توانایی انجام آن را ندارند نیست؟ کی قرار است ما یک قدم اثرگذار و ماندگار برای بشریت برداریم؟
آیا همین کودک معلول دلیلی برای هزاران نفر نیست تا برای همیشه این بیماری و این اشکال ژنتیک را برطرف کنند؟
وای بر افرادی که بودجه ی مملکت اسلامی را صرف که چه عرض کنم...می بلعند اما دریغ از یک کار درست علمی....روی صحبت من تو این جمله با استادان دانشگاه هست که امروز بیش از هر دوره زمانی فقط بدنبال مال اندوزی هستند و دیگر بکار بردن واژه شریف برای شغل اونها چندش آوره....
مطمئناً بیش از این 3 نگاه وجود داره.... و این 3 نگاه صرفاً برای این عنوان شد که ببینیم با چه دنیای پیچیده ای روبرو هستیم....و نه برای بحث و....
اى انسان! چيست كه تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور ساخته.
سوره انفطار آیه 6
همانجاها که دائم حقارت انسان را یادآور میشود.!
......
ایراد انسان این است که با خط کش مادی همه چیز را اندازه میزند.حال آنکه مراد خداوند از انسان متعالی همان نفسیست که با روح الهی از مقام حقارت به بلندای ملکوت صعود میکند. اما متاسفانه بشریت با این بدن متعفن و فانی اون رو به گند کشیده و انسانست مد نظر خداوند رو به قهقرا برده.
خوشا به حال بنده هایی که با روحشون زندگی میکنن و برای جسم پشیزی قائل نیستند اما زیرکانه از این ابزار فانی برای رسیدن به زندگی ابدی استفاده میکنند.
تاریخ: چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 - 23:14 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
عصر امروز, عکس زینب خانم, متولی امامزاده سید یحیی را داخل فلش منتقل کرده و همراه جارو برقی که قولش داده بودم راهی می شوم برای چاپ عکس و دیدار از زینب خانم.عکس که چاپ شد برایش قابی زیبا تهیه میکنم و بعد از تعبیه آن, به سمت سید یحیی حرکت میکنم.
چراغ امامزاده روشن است. این یعنی زینب خانم آنجاست. داخل حیاط میشوم و از دور میبینم که در حال وضو ست. از همان فاصله صدایش میکنم و او که مرا به یاد نمیاورد خیره به من منتظر است ببیند حرف حسابم چیست.
سلام میدهم و روز عکاسی را به یادش میاورم. بخوبی متوجه میشود, مرا به آغوش میکشد و روز زن را به من تبریک میگوید. خجالت زده میشوم, زیرا این وظیفه من بود که به حرمت سن و سال و مادر بودنش به او تبریک بگویم...اما دغدغه ی ترکی فارسی کردن جملات حواسم را پرت کرده است.
از داخل کیفم قاب عکس را بیرون میاورم و میگویم : این همان عکسی ست که آنروز از شما گرفتم, دوست دارم به یادگار از من داشته باشید. میگیرد و نگاه عمیقی به آن می اندازد. لبخند روی لبانش نقش میبندد و من رضایت را در چهره اش می بینم.
اینبار مرا به محکم تر به آغوش می کشد .... و من چقدر از اینکه در آغوش یک مادر واقعی و با غیرت هستم لذت میبرم. می بوسمش . میخواهم بفهمد که مادر بودنش برای من هم عزیز است.
گپ زنان با هم وارد امامزاده میشویم. میخواهد نماز بخواند ... به تنهایی. در دلم میگویم نماز در این خلوت و معنویت چه لذت بخش است . خوشا به حالش.
میروم و امانتی اش را از ماشین میاورم و تحویلش میدهم . با هم راهش میاندازیم و او بی اندازه خوشحال است. آنقدر دعا میکند و مرا به باب الحوایج حواله می دهد که دلم به لرزه میافتد.
وقتی از امامزاده بیرون می آمدم با خداوند وارد یک بده بستان شدم.
پروردگارم... تمامی ثواب این کار را تا زمانی که میسر است به روح پدر عزیزم هدیه میکنم و تو شاهدمان باش.
___________
تاریخ: جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 18:11 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
کارتون فوق العاده بوده blind, عزیز
به نظر من گفتن این کارها هر چند در نظر خودمون چیزی نیست اما باعث میشه که دیگران هم تشویق به انجام این جور کارها بشن...و چقدر خوبه که دوباره این گونه رفتارها و گرفتن دست دیگران احیا بشه.
تاریخ: جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 21:18 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 16 تیر 1390 پست: 1290 محل سکونت: ساوه
امتياز: 33520
سلام و با اجازهی blind عزیز و محترم؛
چند روز پیش رفتم تهران، قبل این که به کار اصلیم برسم طبق عادت یک راست ماشینهای انقلاب و سوار شدم و پارک دانشجو پیاده شدم...فوق العاده پارک دانشجو رو دوست دارم و با بودن در اونجا آرامش میگیرم...
همینطور که داشتم تو پارک قدم میزدم، یهو یه دختر کوچولهی 5-6 ساله که تو دستای کوچیکش چند بسته دستمال کاغذی بود سمتم اومد و با اصرار زیاد ازم میخواست ازش دستمال بخرم! خاله تو رو خدا....خاله تو رو خدا ازم بخر.....گفتم: خاله جون عزیزم پولم خرد نیست آخه...گفت: بده من خودم برات خرد میکنم....گفتم بچه جون تراول 50 نمیتونی خرد کنی!! گفت: تو رو خدا بخر اگه نخری مامانم کتکم میزنه...تو رو خدا...و اشک گونههای کوچیکشو خیس کرد...نشستم و سفت گرفتمش تو بغلم، گفتم گریه نکن الان ازت میخرم...رفتم باجه کنار پارک و رانی و کیک خریدم و اومدم...1000 تومن هم دادم بهش و یه بسته دستمال کاغذی ازش خریدم...تا پول و دادم دستش نموند کیک و آبمیوه رو بگیره...سریع دوید سمت خانمی که زیر سایه درخت نشسته بود و داشت به ما نگاه میکرد...
پول و داد به مامانش، تا پول و از بچه گرفت..دوباره دست کرد تو کیسه جلو پاش و چند بسته دیگه داد دست بچه...رفتم بالای سر مامان طوری که من و نبینه ایستادم...دختره چند بار رفت و اومد...اما کسی چیزی ازش نخرید. اشک امونش رو بریده بود...تا اومد پیش مامانش که بگه کسی ازم نمیخره مادرش چنان محکم زد تو صورت بچه که خورد زمین!!!!!؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ گفتم خانم چته؟ چرا بچه رو میزنی؟ گفت: به تو چه بچمه دوست دارم بزنمش! گفتم واقعاً تو مادری؟؟؟ واقعاً این بچهی خودته؟؟ اگه تو مادر بودی واسه دو تا دستمال فروختن تو گوش بچت نمیزدی...خجالت نمیکشی؟
گفت برو گمشو به تو چه مربوطه!! گفتم خودت پاشو بفروش چرا بچه رو اذیت میکنی؟ لااقل یه چیزی براش میگرفتی بخوره 1 ساعته من اینجام همینطور بچه آویزون مردم...گفت تو چه میدونی درد من چیه؟
رانی و باز کردم و با کیک دادم به دختر کوچولو که همینطور اشک از گوشهی چشماش جاری بود و دستای کوچیکش میلرزید...گفتم بخور خاله اشکالی نداره...ببخش من و...
نمیدونم چی باعث شد دیگه حرفی به زن نزنم...شاید اشک تو چشماش...شاید بغض تو گلوم...شاید لبخند تلخ دختر با گرفتن کیک و رانی....نمیدونم؟!
همینطور که میرفتم سمت ایستگاه مترو...دستمال کاغذی رو که ازش خریدم باز کردم که اشک تو چشمام و پاک کنم....توش فال حافظ بود!! نوشته بود....
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید.....
و...............................................................گریه امانم را برید!!؟؟؟
تاریخ: جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 22:26 عنوان: پاسخ به «زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست»
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
رضوانه ی نازنین... چقدر کار خوبی کردید که خاطرتون رو اینجا نوشتید. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم که میشه دیگران هم در این تاپیک مشارکت داشته باشن. جدا بهم چسبید.
و متاسفم که هر روز شاهد اینطور این صحنه ها هستیم. یه جا تو همین سایت هم نوشتم که وقتی دیدی کسی گرسنه ست بدون جایی دارن زیاد میخورن . همین جمله هزاران معنا رو در خودش پنهان داره.... و تمام.
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید