تاریخ: دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 - 05:20 عنوان: یه روز....یکی
کاربر دائمی
عضو شده در: 14 آذر 1391 پست: 1178
امتياز: 30060
در زندگی زخم هایی هست که آدم نمیتواند به کسی نشان دهد. به همین دلیل رویش چسب زخم میزند. اساسا شاید درست تر این باشد که بگوییم در زندگی چسب زخم هایی هست که آدم روی زخم های ناجورش میزند.
چسب زخم بر همین اساس شکل گرفت. یعنی اصولا در طنز نوشتن آدم به دوره هایی میرسد که فی الواقع نرسد بهتر است.
...................
چسب زخم _ طنز _ ابراهیم رها
این مطلب آخرین بار توسط blind در دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 - 08:10 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
یه روز یه رمان نویس هیچ کدوم از رمانش مجوز نگرفت و چاپ نشد. اونم لج کرد و دیگه رمان ننوشت. گفتن میخوای چی کا رکنی ؟ گفت : خطم خوبه میرم پشت وانت ها شعر مینویسم.
کارش رو شروع کرد و پشت اولین وانت نوشت : بر چشم بد لعنت , این زندگی یه بازیه کی از عمرش راضیه؟ ابر گریونه دلم تنگه برای روزهای که آفتاب دلپذیر بهاری خودش را از پشت پرچین نمایان می ساخت و ستیغک هایش آرام آرام جان مرا.... بقیه را در پشت وانت بعدی بخوانید.
یه روز یه آدم مهمی برای مردم یک ساعت سخنرانی کرد. یکی از مردم به بغل دستیش گفت : این آقا دو سه سال پیش خیلی بهتر سخنرانی میکرد . بغل دستی گفت : این که اون موقع کاره ای نبود. اصلا سخنرانی نمی کرد.
یکی گفت: واسه همین میگم خیلی بهتر بود!
یه روز معلم از دانش آموز پرسید : دو دو تا چند تا میشه ؟ بچه گفت: بابامون میگه شیش تا . بعد پرسید : چهار چهار تا میشه؟ بچه گفت: بابامون میگه چهارده و نیم.
معلم پرسید بابات کیه؟ بچه گفت: رئیسه .
معلم گفت : گور بابای ریاضی. پدرتون کاملا درست میگن.
یه ارباب رجوعی که از اوضاع اداره ای خیلی ناراحت بود و اعصابش به هم ریخته بود. کارش راه نمی افتاد. کسی بهش جواب نمیداد. وضعش معلوم نبود........
یه روز رفت پیش رئیس که وضع اینه. رئیس شروع کرد به سخنرانی که من میدونم دست کیا تو کاره. من مچ اینا رو پیش چشم همه میگیرم. من آبروشونو میبرم. ای الهی بمیرن این نامردا . ای الهی ذلیل بشن این خائنا . ای ......
ارباب رجوع وسط حرف ها پا شد که بره . رئیس گفت کجا ؟
ارباب رجوع گفت : پیش ننه بزرگم چون اگر بنا به نفرین باشه اون بهتر بلده.
یکی تلفن زد به دوستش, بچه دوسته گوشی رو برداشت و در حالی که صدای باباهه میاومد گفت بابام خونه نیست.
چند روز بعد اون دوستی که خونه نبود کارش به همونی که زنگ زده بود افتاد , تلفن کرد بهش.
طرف خودش گوشی رو برداشت گفت خونه نیستم ! دوستش گفت شوخی نکن کارت دارم. طرف گفت مرتیکه من حرف بچه ی نیم وجبی تو رو قبول کردم تو حرف من آدم گنده رو قبول نمیکنی؟
یکی سر شاخه نشسته بود و داشت از ته اره اش میکرد . بهش گفتن مگه اون حکایت رو نشنیدی که.... گفت درخت مال خودمه, اره مال خودمه, سر و ته شاخه هم مال خودمه, به شما هم هیچ ربطی نداره. افتاد زمین دست و پاش پاره پاره شد. اومدن بهش گفتن دیدی....گفت هر چی پاره شده مال خودمه,به شما هم هیچ ربطی نداره. ازش کلی خون رفت. بهش گفتن داره ازت خون .... گفت خون خودمه به شما هم هیچ ربطی نداره. یکی گفت دوستانه یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟ گفت بپرس. گفت واقعا داری چه غلطی میکنی؟جواب داد هیچی,سر مواضع و حرفام ایستادم.
به یکی گفتن تو میدونی فرق حماقت و شجاعت چیه ؟ گفت من با فرق و افتراقات و اختلافات کاری ندارم. من دنبال اشتراکات و دوستی ام. واسه همینم هر دو لغتی که گفتین رو یکی میدونم, چه تفاهمی !
یه روز یه استادی یک ساعت و نیم در باره ی برتری علم بر ثروت برای دانشجوهاش سخنرانی کرد تا ثابت کنه علم خیلی بهتر از ثروته. صحبتش که تموم شد گفت: کسی سوالی نداره؟ یکی دستشو بلند کرد. استاد با خوشحالی گفت: بپرس عزیزم. دانشجو پرسید: استاد عمه داری؟!
از یکی پرسیدن آخرین باری که سینما رفتی کی بود؟ گفت یازده سال پیش. پرسیدن آخرین باری که فوتبال دیدی کی بود؟ گفت نه سال پیش. پرسیدن آخرین باری که موسیقی گوش کردی کی بود؟ گفت بیست سال پیش تصادفی توی تاکسی اونم یه کم.
گفتن ببخشید شما کارشناس مسائل جوانان نیستین ؟!
گفت بله هستم !
یکی داشت میگفت اوه مای گاد این غذاش واندرفول بود. من همین اواخر دسامبر یه ناگت سیب زمینی کورن داگ خوردم اونم تو اتمسفری که دیزاینش واقعا.....
گفتن استاد میشه اسمتون رو بفرمایین. گفت بله, صفدر چمباتمه هستم !
یه روز یه نویسنده ای یه کتاب نوشت که کلی سال طول کشید تا مجوز گرفت. کلی سال طول کشید تا به یه ناشر سهمیه کاغذ دادن و اون تونست کتاب رو چاپ کنه. کلی طول کشید تا پخش کتاب رو توزیع کنه. نویسنده پیر شد و مرد. کتاب دست مردم رسید. پرفروش شد. ده تا جایزه گرفت و سالی سه بار از مرحوم نویسنده اش تجلیل کردن.
یه روز یه خانمی که رئیس یه اداره ای بود تمام کارمندای مردش رو اخراج کرد. بعد با لگد انداختنش بیرون. رفت خونه. پسرش در زد راش نداد خونه, گفت برو گم شو پیش همون پسرای لات محل . آخر شبم سم ریخت تو غذای شوهرشو اونو کشت.
گرفتنش گفتن میدونی به این کارایی که تو کردی چی میگن؟ گفت آره...فمینیسم !
یکی به موسیقی زیر زمینی علاقه داشت. توی شنا همیشه زیر آبی می رفت. سرکار گاهی زیر میزی میگرفت. اغلب زیر لب آواز میخوند. زیر زیرکی زیر آب این و اونو میزد. یه روز ازش پرسیدن ماشین مورد علاقه ت بنزه با بی ام و؟ گفت مترو !
یه شهری بود که توش هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کرد. توی خیابوناش ترافیک بیداد می کرد. آلودگی در روز دویست و بیست و دو نفر و نصفی رو می کشت. یه بارون که میومد همه جاش سیل راه می افتاد.
همه جمع شدن فکر کردن که این شهر رو چی کارش کنن , کردنش پایتخت !
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید