تاریخ: جمعه 29 اسفند 1393 - 16:45 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
من اعتراض دارم
و تا وقتی
"روز جهانی خنده های تو" را
به تقویم اضافه نکنند
من امسال را تحویل نمی دهم
عید باید روز خنده های تو باشد
و آن روز به خانه ام بیایی
و آغوشت را به من عیدی دهی
و چنان سخت در آغوشم گیری
و هوای خنده هایت برَم دارد
که جدایی در تقویم جهان بمیرد.
تاریخ: دوشنبه 3 فروردین 1394 - 17:36 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال
ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است
تاریخ: پنجشنبه 4 تیر 1394 - 15:54 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
نامه احمد شاملو به آیدا
آیدا نازنین خوب خودم!
ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ میشود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما … بگذار باشد. اینها هم تمام میشود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …
بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».
و همین! ، همین و همین!
تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من!
این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است…
بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.
که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
تاریخ: شنبه 3 مرداد 1394 - 23:24 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
در قرنهای دور
در بستر نوازش یک ساحل غریب
زیر حباب سبز صنوبرها
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب
در لحظه ای که
شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته ای درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی
در عمق چشمه ای
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرنهای دور
افراشت روی خاک لوای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیر
پر همه کائنات را
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر
در من هزار مرتبه تکرار می شود
ذرات جان من
در بستر تخیل تا افق
آن سوی کائنات
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را در بیکرانه ها پیوند می دهد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتاب پدیدار می شود
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب
این است کودک من و هرگز نگویمش
در قرنهای بعد
چنین و چنان شود
باشد طنین تپش های جان او
با جان دردمندی همداستان شود
تاریخ: جمعه 27 شهریور 1394 - 13:01 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
مهدی اخوان ثالث
ششهریارا تو همان دلبر و دلدار عزیزی نازنینا، تو همان پاکترین پرتو جامی
ای برای تو بمیرم، که تو تبکردهٔ عشقی ای بلای تو بجانم، که تو جانی و جهانی
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید