تاریخ: دوشنبه 14 دی 1394 - 01:16 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
دلم یک کوچه میخواهد
پر از خاموشی مطلق
و یک باران بی هنگام
که آغوشش پناه چشم خیس من شود شاید...
و مشتی خاک باران خورده و مطبوع
که استشمام بوی تازه اش راه نفس را وا کند امشب ..
که شاید از سر من دست بردارد
این بغض نمک نشناس...
دلم شادابی و عطر خوش گلهای باران خورده میخواهد که روحم را جلا بخشد و بغض لعنتی را بشکند در سینه و اشکم رها گردد...
دلم یک کوچه باران آرزو دارد که در آغوش خود گیرد مرا بی چتر ...
و چشمم اشک خود را ول کند بر روی گونه...
خدایا آسمانت چند؟
تمام ابرهایت را خریدارم
بگو باران ببارد وقت باریدن رسیده
تاریخ: چهارشنبه 7 بهمن 1394 - 14:59 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
اینکه شمعدانی را "جانم" صدا می زنم،
دست خودم نیست
همیشه فکر می کنم که گلها را
تو به دنیا آوردی
به گلهای مریم و نرگس و یاس
یا همین بنفشه و شب بو
نگاه کن
زیبایی شان به تو رفته
تنهایی شان به من.
تاریخ: دوشنبه 10 اسفند 1394 - 22:58 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
خوب داره پيش ميره
عضو شده در: 22 آذر 1393 پست: 87 محل سکونت: sove
امتياز: 2220
با چشمانی بسته برایت می نویسم
می خواهم و قتی در خیالم روبه رویم ایستاده ای
شرم چشمانم را نگاه نکنی
تا زبانم بند بیاید
زبانم بند بیاید و باز هم سکوت کنم ...
یادش که می افتم، تمام تنم می لرزد
اخم هایت را می گویم
وقتی عاشقانه نگاهت می کنم و
تو با غرور سوقورمه ای به من می کنی
می خواهم آنقدر برق چشمانم در چشمانت دوخته شوند تا
هیچ بشکافی قادر به پاره کردن و تکه کردن این تبانی عاشقانه نباشد
تو چه ساده باور کردی حرف هایی را که یک عمر از با خبر شدن تو می ترسیدم
و باز هم سکوت!
تاریخ: پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 - 01:03 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
کاش چشمانم
نگین شب را می شکست
و در بغض های پنهان یک غزل
محو می شدم
آنگاه ماه بر گیسوان شب آلودم
ستاره می بافت
و نگاه تو هزار سال شمسی
از من فاصله می گرفت...!
مریم پورقلی
این مطلب آخرین بار توسط mahdiss در پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 - 02:01 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
تاریخ: پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 - 01:22 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه
سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا
کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
تاریخ: پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 - 01:40 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و
شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم
پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از
افسانه های نام و ننگ
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید