تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:34 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
سبز پوش عاشق
وقتی با قطار عازم جبهه بودم، در عالم رویا دو نفر را دیدم که یکی از آنان لباس فرم (سپاه) پوشیده بود و دیگری به من اشاره کرد و گفت: آن آقا، امام حسین (ع) است که با لباس سپاه ایستاده! از خواب بیدرا شدم. به عظمت این لباس پی بردم و با خود عهد کردم تا زمانی که بنده ای خالص نشده ام لباس سپاه را نپوشم. امیدوارم زمانی لباس سپاه را به تن کنم که بنده ای صالح و مجاهدیی خالص باشم…
پاسدار شهید «حسین میوه چی» از بچه های مخلص مخابرات لشکر علی بن ابی طالب (ع) بود. نظم و اخلاص از خصوصیت بارز او بود که بال در بال تا هنگام شهادت وی را همراهی کردند.با این که عضو رسمی سپاه بود او را با لباس فرم ندیدم حتی در آن روز که اخلاصش پر زد و او را به کوی شهادت رساند.
منبع: کتاب بایاران سپیده، تدوین و نگارش: محمد خامه یار، ص۱۰۰
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:36 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
حجتالاسلاموالمسلمین قرائتی به بیان خاطرهای از زبان یک رزمنده ۸ سال دفاع مقدس پرداخت که متن آن در ادامه آمده است:در یکی از عملیاتها که شب انجام میشد قرار بود از جایی عبور کنیم که مینگذاری شده بود...؛ مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چارهای جز این نداشتیم.گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم؟ چندتا از رزمندهها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند...وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمیمونند. چون با انفجار هر مین دست، پا، سر، بدن یک جا متلاشی میشود!داوطلبها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه... صدای مین میآمد. همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده!
گفتم شاید ترسیده! بالاخره جان انسان عزیز است و همین باعث شده بترسد و این رزمنده برگرده...؛ گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه!بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره به سمت محل مینگذاری شده... رفتم طرفش و گفتم وایسا کجا میری؟ گفت دارم میرم میدان مینگذاری شده دیگه!گفتم تو جزو کسانی بودی که داوطلب شده بودند؛ چرا برگشتی و الان داری دوباره به طرف میدان مین میری؟!رزمنده گفت: آخه پوتینم نو بود؛ خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیتالمال حیف و میل نشود. اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه... .
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:39 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
کجاست این آقای شهردار تا ببیند؟
وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.
این مطلب آخرین بار توسط mahdiss در سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:42 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:41 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
شیرینی های زندگی
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش یکی برداشت و گفت: می تونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم : البته سید جون، این چه حرفیه؟برداشت ولی هیچکدوم رو نخورد...
...کار همیشگی اش بود هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند ، بر می داشت اما نمی خورد می گفت: می برم با خانوم و بچه هام می خورم می گفت: شما هم این کار رو انجام بدین اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره...
خاطره ای از زندگی روایتگر شهید سید مرتضی آوینی
منبع: کتاب دانشجویی ( شهید آوینی ) ، صفحه 21
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:43 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
فقط یک جلد قران برام بیارین ....
سید حسین نوجوان بود که توسط ساواک دستگیر شد رفتم ملاقاتش دیدم اصلا اوضاع زندان خوب نیست اتاق های زندان بسیار کوچک ، قدیمی و کاملا غیر قابل بهداشتی بود . به سید حسین گفتم چیزی لازم نداری برات بیارم ؟ گفت : فقط یک جلد قران برام بیارین ....
خاطره ای اززندگی سردار شهید سید حسین علم الهدی منبع : کتاب لحظه های آشنا
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:46 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
پای برهنه برای ارباب
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بود اماعباس بهش گفت :«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون» دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده می شد عباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار» به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ، پشت سرمن نشسته بود روی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمی آورد ، بند پوتین هاش روبه هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش و شد حرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن ؛ جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه ، تا اون روزفرمانده پایگاهی رواین طور ندیده بودم عزاداری کنه، پای برهنه بین سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....
[ خاطره ای از امیر خلبان شهید عباس بابای به نقل از سرهنگ خلبان فضل الله نیا ، کتاب علمدار آسمان نوشته محمد علی صمدی،ص49]
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:48 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
«مداح بی سر»
حاج شیرعلی سلطانی ، مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد عليه السلام (شیراز) که هم مداح بود و هم شاعر اهل بیت می گفت: « شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود» بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.
راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 15:50 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
آیهای که تیر شهید را به هدف میرساند
در منطقه تک تیرانداز بود و یک اسلحه قناصه داشت به من میگفت: هر گاه میخواهم هدفی را بزنم که زدنش سخت است آیه «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَکِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللّهَ رَمَى وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاء حَسَنًا إِنَّ اللّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ» را میخوانم و تیرم درست به هدف میخورد. اینها نشانه این بود که وی تا چه حدی از قرآن بهره برده بود. سرانجام در سال 1362 در عملیات والفجر چهار برای نجات یکی از همرزمان که گلوله خورده بود خاکریز را ترک میکند و از هر دو پا مورد اصابت گلوله دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد. هنگامی که او شهید شد همه ما اضطراب عجیبی پیدا کرده بودیم و از شهادت احمد هم باخبر نبودیم آن روز خواهرم به ما گفت: پسر همسایه شهید شده و این حرف اضطراب ما را بیشتر کرد. من طاقت نیاوردم و به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفتم از شدت ناراحتی جلوی نانوایی روی زمین نشستم که در همین حال خبر شهادت احمد را به من داد.
خاطره ای از شهید احمد مولایی منبع :سایت خبرگزاری فارس
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 16:12 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
مقاومت به روایت شهید محمد جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها توسط بیسیم شهادتنامه خود را میگفتند و یک نفر پش بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپیجی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچهها زدند. دومی در حال عقبنشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهیِ پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقبنشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...
قسمتی از وصیتنامه فرمانده شهید:
ای امام! تا لحظهای که خون در رگهای ما جوانان پاک اسلام وجود دارد، لحظهای نمیگذاریم که خط پیامبرگونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود. ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیدهام، سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمیخیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظهای که خرمشهر سقوط کرد، من یکماه بطور مداوم کربلا را میدیدم. هر روز که حملهی دشمن بر برادران سخت میشد و فریاد آنها بیسیم را از کار میانداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق میرفتم، گریه را آغاز میکردم و فریاد میزدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 16:16 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
جلسه ای که بدون بسم الله آغاز گشت
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »
شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 16:17 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
اهتمام به نماز اول وقت
شنيده بودم نماز اول وقت برايش اهميت دارد،ولي فكر نمي كردم اينقدر مصمم باشد!صداي اذان بلند شد همه را بلند كرد انگار نه انگار عروسي است،آن هم عروسي خودش يكي را فرستاد جلو بقيه هم پشت سرش ،نماز جماعتي شد بياد ماندني!!
شهيد محمد علي رهنمون منبع : يادگاران16،ص48
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 16:29 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
ماجرای آب خوردن شهید همت از پوتین یک رزمنده
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید
محـو سخـنان حـاج همـت بـودم که در صـبحگاه لشـگر با شـور و هیـجان و حـرکات خاص سر و دستـش مشـغول سخــنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه بچه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد.
فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک، برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آنها ایجاد شد.
سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم.»
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.»
سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن.
حاجی صدایش را بلندتر کرد: «بدو برادر! بجنب.»
بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.
بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.
حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات.»
بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد،همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!» بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: «برو سرجایت برادر!» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زده بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت: «ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب می خوره))
جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشگر حق صلوات و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند..
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 16:31 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
دورکعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نبود.
اگر بين بسيجي ها حرفي مي شد مي گفت « براي اين حرف ها بهم تهمت نزنيد. اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاي بزرگتري مي شه. اگه از دست هم ناراحت شديد،دورکعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . اين طوري مهر و محبت زياد مي شه. اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات کرد.»
تاریخ: سهشنبه 6 مهر 1395 - 16:32 عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند»
عضو فعال
عضو شده در: 3 بهمن 1390 پست: 529 محل سکونت: ساوه ...
امتياز: 13590
رتبه ای اول دانشگاه تورنتوی کانادا
رتبه ای اول را به دست آورده بود. وقتی درسش تمام شد و به ایران آمد ، تصمیم گرفت برود جبهه.
گفتم: « شما تازه ازدواج کردی. یه مدت بمان و به جبهه نرو! » گفت: « نه مادر! من پول این مملکت را در کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده. وظیفه ی شرعی ام اینه که بروم به جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم. »
شهید حسن آقاسی زاده
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید