تاریخ: جمعه 22 مرداد 1389 - 22:41 عنوان: داستان و نقد داستان
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 23 دی 1388 پست: 230
امتياز: 8550
داستان زیر را در کیهان خواندم و چند نکته زیر به ذهنم رسید که خطاب به نویسنده اش نوشتم.
داستان پرستوی مسافر
از پنجره به آسمان چشم دوخته بود و به گذشته اي نه چندان دور فكر مي كرد. به آن روزها كه گويي بهار عمرش بود، ولي چه زود خزان از راه رسيد. از ضعف ها و سردردهاي گاه و بي گاهش آغاز شد و به...
ضربه هايي كه به در مي خورد او را از افكارش بيرون كشيد. آهي از حسرت كشيد و به سمت در رفت. بعد از مكثي كوتاه در را باز كرد و شيدا را منتظر ديد. جواب سلام شيدا را داد و گفت: بفرماييد داخل، گردنت شكست از بس از داخل چهارچوب سرك كشيدي، خانوم كسي خونه نيست.
شيدا اخمي كرد و همان طور كه كفش هايش را درمي آورد گفت: شانس آوردي من پوست كلفتم. اگه يكي ديگه بود مي رفت و تا ابد پشت سرش رو هم نگاه نمي كرد.
-بله! حق با شماست، حالا بفرماييد.
شيدا روي مبل نشست و پرستو براي درست كردن شربت به آشپزخانه رفت. از همان جا پرسيد:
-راستي! تو چطور اومدي؟!
-باپا.
-نه! مي گم كي در حياط رو برات بازكرد؟!
-همسايه و خواست بره بيرون، منم از موقعيت استفاده كردم و اومدم داخل.
-بعد نپرسيد شما؟!
-كجاي كاري؟! من توي اين ساختمون سرشناسم. برو از گربه همسايه طبقه پايين بپرس شيدا كيه؟! مثل بلبل بهت جواب مي ده.
پرستوسيني شربت را روي ميز گذاشت و گفت: اگه نميري خيلي چيزا مي بيني. گربه مثل بلبل جواب مي ده!؟
شيدا ليوان شربت را از روي ميز برداشت و گفت: اومدم خداحافظي.
به سلامتي چند روزي از شرت راحت مي شيم، حالا كجا ميري؟!
-از طرف هلال احمر مي ريم كمك به زلزله زده ها.
-يعني انقدر خرابي داده كه تو رو هم مي برن؟!
-ديشب نشنيدي گفتند چند ريشتر؟! در ضمن يكبار ديگه هم توهين كني عواقبش دامنتو مي گيره. من و تو شش ماه رفتيم آموزش ديديم براي الان، حالا من نرم؟!
پرستو لحظه اي فكر كرد و گفت: منم مي تونم بيام؟!
-نخير. ببينم مگه زده به سرت؟! خطرناكه ما رفتنمون با خودمون برگشتنمون با خداست.
-مگه داري جبهه مي ري؟!
-نه! ولي ديدي سقفي، دري، پنجره اي خورد تو سرمون، از اون گذشته با شرايط تو واقعا خطرناكه واقعاً!
-تو نگران من نباش.
شيدا دقايقي سكوت كرد. دوست داشت پرستو بيايد و ببيند كه چطور آدم هايي كه شب به اميد صبح چشم بر هم گذاشته بودند، ديگر هيچ صبحي را به چشم نديدند. بيايد و ببيند كه چطور لحظه اي زمين لرزيد و هزاران جان پركشيدند و از طرفي از مهمان ناخوانده اي كه يكسالي بود كه در وجود پرستو جا خوش كرده بود و اين اواخر حسابي صاحب خانه اش را آزار مي داد مي ترسيد حتي از واژه تومور مغزي هم مي ترسيد.
پرستو كه حال شيدا را به خوبي درك مي كرد، لبخند زد و گفت: همه مسئوليتش با خودم.
عصر همان روز پرستو با هزار خواهش و تمنا پدر و مادرش را راضي كرد و بعد از گرفتن طومار دستورات پزشك آماده رفتن شد. صبح روز بعد آن ها راهي ديار زلزله زده شدند.
تمام ساعات راه را با خنده و شوخي گذراندند و وقتي وارد شهر به خاك نشسته شدند، خنده با لب هايشان قهر كرد و چشم هايي كه تا ساعتي پيش مي خنديدند در آغوش اشك جاي گرفتند. غمي بزرگ در دل هايشان نشست غمي به وسعت همه ويرانه ها.
آن روز مشغول كار در بيمارستان شدند. صبح روز بعد كار تجسس را آغاز كردند. قرار شد هر كس جست وجوي خانه اي را به عهده بگيرد تا كارها سريعتر انجام شوند. پرستو وارد خانه اي قديمي شد. خانه شامل حياط كوچك بود كه به ساختمان همكف و زيرزمين ختم مي شد پرستو به سمت ساختمان نيمه خراب رفت. بعد از يك ساعت گشتن جسد پيرزني را ديد كه زندگي را زير آواره ها گم كرده بود. آنقدر در ساختمان گشت تا مطمئن شد هيچ كس به جز آن پيرزن در ساختمان حضور نداشته است. پرستو به سمت زير زمين رفت. پله هاي زيرزمين با خرابه هاي ساختمان همكف پوشانده شده بودند و عبور از آن ها امكان پذير نبود. پرستو ناچار از پنجره بدون حفاظ زيرزمين وارد زيرزمين شد. زيرزمين شامل اتاق و آشپزخانه اي كوچك بود. برعكس ساختمان بالا، زيرزمين از سقف گرفته تا ديوارهاي اصلي خيلي محكم ساخته شده بود. تنها ديوار فرعي كه آشپزخانه و اتاق را از هم متمايز مي كرد سست بود.
ديواري كه براي آوارشدن بر سرزن جوان و كودك در آغوشش كافي بود. براي خاموش شدن نفس و براي... پرستو با نور چراغ قوه دنبال ردپاي زندگي بود ولي هر چه بيشتر مي گشت نااميدتر مي شد. گويي مرگ در سراسر خانه با قدرت حكمفرمايي مي كرد. پرستو ديگر به اين نتيجه رسيده بود كه هيچ كس در خانه نيست با صدايي كه غم در آن جاري بود گفت: هيچ كس اين جا نيست؟! و صدايش در زيرزمين چند بار تكرار شد. نجواكنان گفت: هيچ كسي اين جا نيست. به سمت پنجره رفت اما ناگهان چيزي تكان خورد. لحظه اي برجا ميخكوب شد. نفسي كشدار كشيد و به عقب برگشت. در نور چراغ قوه سايه اي را ديد كه از پشت ديوار خراب پديدار مي شد. رنگ از صورتش پريد و نفس در سينه اش حبس شد. به ياد داستان هاي ترسناك زمان كودكي اش افتاد، داستان هايي كه در مدرسه پچ پچ كنان براي هم نقل مي كردند.
توان انجام كوچكترين حركتي را از دست داده بود. انتظار هر چيزي را مي كشيد جز...
دختر بچه اي به سمتش مي آمد. پرستو به ياد حركات و افكار چند لحظه پيش افتاد و لبخند زد. دختر بچه را لحظه اي در آغوش گرفت. احساس كرد سرش گيج مي رود و بدنش در حال سنگين شدن است. اين حالت را بارها تجربه كرده بود و خوب مي دانست تا دقايق ديگر نقش زمين خواهد شد. با دختر بچه به سمت پنجره رفت. با عجله دختر بچه را از پنجره بيرون فرستاد و خودش را به سختي بالا كشيد. توان به آغوش گرفتن دختر بچه اي را كه از ضعف رنگ صورتش پريده بود و چشمانش از گريه زياد سرخ شده بود را نداشت. ناچار دست دخترك را گرفت و به سمت در حياط حركت كرد. با تمام قوه دست دختر بچه را مي كشيد، قوايي كه حاصلش جز قرار گرفتن دست دختر بچه در دستش نبود. هنوز به در حياط نرسيده بودند كه چشم هايش سياهي رفت و بعد...
وقتي چشم هايش را باز كرد خودش را كنار شيدا در چادر ديد. فكر دختر بچه مثل برق از ذهنش گذشت. حال دختر بچه را پرسيد. شيدا با صورت رنگ پريده گفت: كدوم دختر بچه؟! هذيون مي گي بگير بخواب.
-هزيون چيه؟! مي گم دختر بچه اي كه كنارم بود كجاست؟!
-من اولين نفري نبودم كه بالاي سرت رسيدم ولي به جان خودم دومي بودم. ولي دختر بچه اي كنارت نديدم.
-غير ممكنه!
-غير ممكن كارهاي توست. با اين حالت تنهايي پا شدي رفتي تجسس خونه؟! واقعاً كه... بايد بهت چي بگم؟ اگر من خدايي نكرده، زبونم لال، سكته مي كردم و خونم پاتو مي گرفت چي؟!
ببخشيد، خدا رو شكر كه سالمي، ولي من تنها نبودم يك بچه همراهم بود. يك دختر بچه كه لباس صورتي پوشيده بود.
-ديدي عقل ناقصتم پريد؟! آخه دختر، دختر بچه كجا بود؟! يكي نيست به داد من برسه كه توي مرز ديوونگي ام، مگه حتماً بايد زيرآواز باشي كه كمكت كنند؟! كي بايد به من بدبخت كمك كنه كه گير تو افتادم اي خدا! اي خدا به دادم برس.
- بايد برم بچه رو پيدا كنم.
- بي خود. من گردن شكسته مي رم ولي واي به احوالت اگه سر كاري باشه.
پرستو نشانه هاي دختر بچه را به شيدا داد. پرستو يك ساعتي بعد از رفتن شيدا از چادر بيرون رفت تا به كمك پرستاراني كه هنوز در تاريكي شب در بيمارستان نيمه خراب، براي نجات ديگران تلاش مي كردند، برود. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه شيدا خسته تر از هميشه برگشت. بدون كوچكترين خبري از دختر بچه.
آن شب پرستو تا صبح در تب مي سوخت و شيدا تا صبح بالاي سرش اشك مي ريخت. پرستو بارها از حال رفت و شيدا بارها به هق هق افتاد، صبح با تابش اولين پرتو خورشيد پرستو چشم هاي بي رمقش را باز كرد و شيدا بعد از ساعت ها نفس راحتي كشيد. صبح شيدا از پرستو خواست تا همراه چند نفر از بچه هاي هلال احمر برگردند ولي پرستو اصرار داشت تا دختر بچه را پيدا كنند. سمت چپ پرستو بي حس بود و پرستو نمي توانست به خوبي حركت كند. لنگان لنگان راه مي رفت و خيلي زود خسته مي شد. شيدا از پرستو خواست كه در چادر بماند و شيدا به تنهايي براي پيدا كردن دختر بچه برود و پرستو به ناچار قبول كرد. هنوز ساعتي از رفتن شيدا نگذشته بود كه پرستو از حال رفت. وقتي چشمانش را باز كرد. شيدا همراه دختر بچه اي در آغوش بالاي سر او مضطرب ايستاده بود. پرستو با ديدن دختر بچه لبخند زد و از شيدا پرسيد: كجا بود؟! چطور پيداش كردي؟!
داستان داره. طفلك بعد از اين كه تو از حال رفتي مي ترسه و از خونه بيرون مي آد سر خيابون يكي از بچه هاي هلال احمر مي بينش و به چادر بچه هاي بي سرپرست مي سپاردش تا بعداً تكليفش روشن بشه. جالب اين جاست كه طرف از بچه هاي تيم خودمون كه داشته خونه سر خيابان رو مي گشته، خلاصه مي فهمه يك بدبخت مثل من در به در دختر بچه لباس صورتي هست. بعد مياد به من مي گه و خلاصه مي رسيم به اينجا.
- خوب! خانومي اسمت چيه؟!
دختر بچه به پرستو خيره شده بود و لب هاي كوچكش به هم چسبيده بودند. شيدا به جاي دخترك جواب داد: اسمش نغمه است. خيلي هم خوش زبونه منتها الان غريبي مي كنه.
- مي شه ازت خواهش كنم تحقيق كني تا بفهميم كه نغمه كسي رو داره ازش مراقبت كنه يا نه؟!؟
- من كه گيج شدم. مي ترسم بعد از رفتن مجبور شم يك مدت ديوونه خونه برم. باشه ولي اگه يكبار ديگه خواهشي داشتي جون مامانت روي من يكي حساب نكن. دستت درد نكنه.
شيدا بعد ازظهر همراه با خانومي به ديدن پرستو آمد و بعد از كلي مقدمه چيني و سخنراني خانوم را خاله ي نغمه معرفي كرد و به بهانه ي كار آن ها را تنها گذاشت.
شيدا در حرف هايش به فوت پدر و مادر نغمه و از دست دادن اقوام درجه ي يك اشاره كرده بود و پرستو خوب مي دانست شيدا خواسته به او بفهماند كه خاله ي نغمه در اصل تنها كسي است كه مي تواند سرپرستي نغمه را به عهده بگيرد. پرستو خوش حال بود كه شيدا مقدمه چيني كرده بود و ديگر لازم نبود تا پرستو از اول ماجرا را تعريف كند و آسمان و زمين را براي پرسيدن چند سؤال به هم گره بزند و بايد ممنون شيدا بود كه خود مي دانست پرستو در مقدمه چيني و انشانويسي هميشه ضعيف بوده است. پرستو بدون هيچ مكثي پرسيد:
- من واقعاً متأسفم هم براي فوت همسرتون، هم خواهرتون و بقيه آشناها. اميدوارم غم آخرتون باشه. مي تونم بپرسم پدر نغمه كي فوت شده؟!
- چشم هاي هما خانوم، خاله نغمه پر از اشك بود و از درد و غم اندوهش خبر مي داد. بعد از تشكر از ابراز هم دردي پرستو و كمكش به نغمه گفت: نمي دونم چطور زلزله از راه رسيد. همه چيز پر كشيد. خوش بختي، محبت، زندگي.خواهرم صبا زيرزمين خونه ي مادر شوهرش زندگي مي كرد. شوهرش بهيار روستا بود. شب زلزله هم تو همون روستا زير آوار موند. صبا و نيما هم كه خودتون خبر دارين. خواهر جوونم رفت و نغمه رو تنها گذاشت. پدر نغمه تك فرزند بود و جز يك مادر پير هيچكس رو نداشت كه اونم شب زلزله زيرآوار موند. پدر و مادرم توي يكي از شهرهاي شمالي زندگي مي كنند، هر دو سن بالا و منم كه با دو بچه تك و تنها موندم و بعد صدايش ميان هق هق گريه اش گم شد.پرستو لحظه اي سكوت كرد به نغمه و سرنوشت نامعلومش، به خودش كه چند قدمي بيشتر از مرگ فاصله نداشت با صدايي كه سعي مي كرد اطمينان بخش و محكم باشد گفت: هما خانونم مي دونم كه در اين وضعيت بزرگ كردن دو بچه كار سختيه. مي دونم كه پذيرفتن سرپرستي نغمه هم براي زني در شرايط شما غيرممكنه. بدون سرپناه و بدون درآمد... من يك خانواده مي شناسم كه مي تونند سرپرستي نغمه رو به عهده بگيرند فقط رضايت شما رو لازم دارم.
خاله نغمه به صورت پرستو خيره شد، چشمه ي اشك هايش داغ تر از هميشه مي جوشيد و از صورت غبار آلودش عبور مي كرد. التهاب در چشم هاي غم زده اش بيداد مي كرد. سكوتي مرگبار سرتاسر چادر را فرا گرفته بود و تقدير منتظر رقم خوردن لحظه ها بود.
- نمي دونم. نغمه خواهرزاده ي منه! ولي با اين موقعيت، كاش هيچ وقت به اين جاي روزگار نمي رسيدم كاش همراه با همه ي هستي زندگيم، همراه همه ي آرزوهاي برآورده نشده ام من هم زير آوار مي مردم ولي افسوس... من هر كاري از دستم برمي آد مي كنم ولي شما هم به يتيمي نغمه رحم كنيد، مي دونم نيت خير داريد ولي نغمه ديگه چيزي نداره به خانواده اي بسپاريد كه بي كسي نغمه رو درك كنند و مثل بچه ي خودشون ازش مراقبت كنند.
پرستو لبخند زد و قرار شد نغمه هفته ي بعد همراه بچه هاي هلال احمر شهر را ترك كند و پرستو و شيدا روز بعد راهي شوند. در راه پرستو همان طور كه به شيشه زل زده بود پرسيد: نمي خواي دليل كارم رو بدوني؟! نمي خواي بپرسي چرا نغمه رو به دست پدر و مادرم سپردم؟!
- نه، مي خوام خودت از رو بري و بالاخره حرف بزني!
پرستو لبخند زد و گفت: گاهي زندگي آدما انقدر فراز و نشيب داره كه به سختي مي شه به عقب برگشت. سال ها پيش توي همچين جاده اي همراه پدر و مادرم تصادف كردم. وقتي چشم باز كردم پدر و مادرم فرسخ ها با من فاصله داشتند. به اندازه ي زندگي و مرگ. فاصله اي كه هيچ طوري نمي شد اون رو كم كرد.
پنج سالم بود شايد هم سن نغمه بودم. فاصله ها رو درك نمي كردم، نمي فهميدم. دوست پدرم كه هميشه حسرت داشتن بچه رو مي شد توي صورتش ديد، منو به فرزندي قبول كرد. شدم دختر خانواده اي كه هميشه حسرت گريه و خنده ي بچه رو توي خونشون داشتند. اون روزها ته همچين جاده اي آغوش پدر و مادري براي من باز بود و حالا آغوش مرگ. فكر مي كردم مرگ پدر و مادرم تنها امتحان من بوده و من تا آخر عمرم همسايه آرامشم ولي يك سال پيش باز همه چيز عوض شد. شايد حكمت زنده موندن من بعد از اون تصادف نغمه بود. نغمه اي كه پدر و مادرش رو در عرض چند ثانيه از دست داد، درست مثل من و حالا من نغمه رو جايگزين خودم كردم. جايگزيني كردم تا يك بار ديگه طعم بچه داشتن رو به پدر و مادرم بچشانم. من ديگه به آخر خط رسيدم. شيدا هنوز ذهنش درگير داستاني بود كه سال ها سر بر مهر داشت و حالا برايش بازگو شده بود. پرستو نفس هايي كشدار مي كشيد و بدنش رو به سردي مي رفت، رو به مرگ. شيدا با اشك هايش آخرين نفس هاي پرستو را بدرقه مي كرد. پرستو باز لبخند زد و آهسته تر از هميشه رفت.
هانيه لشني زند / خرم آباد
http://kayhannews.ir/890516/10.htm#other1000
نقد داستان پرستوی مسافر
قصد این ندارم که برای جمله به جمله داستان عذر بتراشم تا کارم شبیه غرض ورزی شود. امیدوارم که این ناچیز نوشته مفید واقع شود. به هر حال چند نکته ذهنم را اشغال کرد که بازگو می کنم:
1- اصلی ترین مشکلی که داستان از آن رنج می برد، عمقی نبودن حوادث، عدم موجز نویسی و دور شدن از حادثه اصلی است. به این دو مثال توجه کنید.
الف) فرض کنید یک تمدن جدید در جنگلهای آمازون کشف شده. شما قصد تبدیل این قضیه را به داستان دارد. در چه حالتی موفق تر هستید؟ اینکه از همان ابتدا متوسل به قوه تخیل شده و هر آنچه در ذهن دارید را روی کاغذ بیاورید یا آنکه ابتدا دست به بحث و فحص و تحقیق در مورد این تمدن و تمدنهای مشابه بزنید و سپس شروع به تحریر نمایید؟ اکشن و حادثه اصلی داستانتان زلزله و ماجرایی که حول این محور می چرخد قضیه سرپرستی دختر و گذشته پرستو است. اما مهمی که می باید بیشتر به آن توجه کنید همین بحث تحقیق و تفحص است. چرا که داستان امروز داستان جوششی نیست بلکه داستان کوششی است. اینکه یک بازیگر موفق می گوید با نقشم زندگی کردم و برای حس گرفتن فلان قدر مستند درباره فلانی دیدم و ... راست می گوید. درست می گوید. نویسنده و داستان هم باید اینگونه باشد. علاوه بر تخیل باید از تجربه هم مدد جست.
ب) فرض کنید یک شخص عادی به پارک می رود و باز می گردد. به نظرتان رفت و برگشت او برای کسی مهم است؟ قدر مسلم خیر. اما اگر در زمان حضور او در پارک اتفاق خاصی بیفتد – مثلا یک قتل – آنوقت است که حرفهای او شنیدنی ست. داستان هم اینگونه است. تا آنجا که حول حادثه ای خاص باشد، جذابیت دارد در غیر این صورت یک گزارش است. گزارش هم گزارش گر می طلبد نه نویسنده. مد نظرتان باشد که داستان شرح ماجرا نیست؛ چرا که گزارش هم شرح ماجرا ست بلکه شرح ماجرایی ست که توسط تکنیکهای داستان نویسی و زبان بیان می شود. امیدوارم متوجه شده باشید که بخش هایی مثل " ... به یاد داستان های ترسناک زمان کودکی اش افتاد ... "اضافی است. اگر حوادث اصلی داستان را به خاک کوزه گری تشبیه کنیم، حجم داستان مانند آب است که برای شکل دادن به ماده خام اولیه مدام اضافه می شود. اما این خاک تا حد معینی پذیرای آب برای شکل گرفتن است و پس از آن دیگر مفید واقع نیست.
2- داستان را از طریق سوم شخص یا دانای کل روایت کرده اید. به نظرتان بهتر نبود از دید اول شخص یا همان " من راوی" دست به روایت می زدید. چرا که دانای کل باعث "رو نویسی" و من راوی باعث "درونی نویسی" می شود. اینجاست که به خودی خود به عمق داستان اضافه می شود. چراکه روایت بصورت "من راوی" باعث همزاد پنداری و برقراری ارتباط بیشتر با خواننده می شود.
نکته اینکه از هر طریق که داستان را روایت کنید یا اینکه طی داستان راوی را تغییر دهید، ریالی از اشراف شما به موضوع داستان نمی کاهد.
3- باز هم حجم داستان. نیاز یک داستان دیالوگ خنثی و صحنه پردازی زائد نیست. چراکه اصطلاحا در داستان جواب سلام علیک سلام نیست.بلکه نیاز اصلی داستان گره اندازی و گره گشایی هنرمندانه و استفاده از اصول و قواعد است. ضمن آنکه در داستان امروز هر شخصیت باید مثل خودش صحبت کند. دکتر مثل دکتر و قصاب مثل قصاب. با این اوصاف اینکه دوستی به دوست صمیمی اش برای ورود به خانه از جمله ی "بفرمایید داخل" استفاده کند بسیار بعید و دور از ذهن است.
4-داستان را از آن قسمت فعالیت شخصیت اصلی و فرعی در بیمارستان در نظر بگیرید. آنجا که نوشته اید " آن روز مشغول کار در بیمارستان شدند". از این قسمت به بعد تکرار نام "پرستو" از زیبایی کارتان می کاهد. اینجاست که استفاده از کلماتی همچون پس، سپس،بعد، بعد آنکه، ضمایر و نهایتا ادغام دو جمله به کمک نویسنده می آید. ایرادی که استفاده ممتد از نام شخصیت در داستان گاها ایجاد می کند – در داستان شما از آنجایی که پرستو وارد خانه زلزله زده شده- سکته است. به این معنی است که هنگام خواندن متن از روانی آن کاسته می شود.
5- برخی کلمات است که حدالمقدور باید احتیاطی از آنها استفاده کردو مثل کلمه "خاص". چرا که توان ایجاد تصویر فیکس و ثابت را از ذهن می گیرد. این جمله داستانتان را در ذهن داشته باشید. "توان انجام کوچکترین حرکتی را از دست داده بود" . برای اینکه قضیه برایتان روشن شود مثالی می زنم. اگر بگوییم "پرستو به طور خاص راه می رفت" برایتان مفهوم تر است یا جملاتی همچون "پرستو با ناز راه می رفت"، " پرستو لنگان لنگان راه می رفت" ، " پرستو سیندرلایی راه می رفت" !
اصل اول داستان نویسی "نگو ، نشان بده" است. سعی کنید ذهنتان را بیشتر درگیر این موضوع کنید.
خب خانم لشنی زند؛ اینها مواردی بود که گمان کردم گفتنشان شاید سودمند باشد. اما به نقد محض اکتفا نمی کنم. برخی می گویند هنر برای هنر است. نویسنده هیچ تعهدی به اجتماع ندارد و تنها به ادبیات تعهد دارد و برخی دیگر هنر را برای تعهد می دانند. اینکه هنر سخنگوی انسان برای بیان دردها و رنج ها و شادی هاو مشترکات انسانی است. همانگونه که سعی می کنید هر روز بر جنبه هنری اثرتان بیفزایید، از جنبه انسانی و اخلاقی اش باز نمانید. اجتماعتان را بررسی کنید و رندانه در پیام و لایه های نوشته تان قرار دهید. برای اینکه داستان بهتری بنویسید ابتدا سوژه را در ذهنتان پرورش دهید. به آن اشراف – هرچند نسبی- بیابید. بعد از دست به یقه شدن با آن، طرح اولیه را روی کاغذ پیاده کنید. اما نه یکشبه. بلکه ذره ذره. آنوقت که به ختم رسید بازخوانی اش کنید. چرا که هنگام بازخوانی است که درزها و کاستی ها به چشم می آید.
تاریخ: دوشنبه 25 مرداد 1389 - 11:45 عنوان: پاسخ به «داستان و نقد داستان»
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 1 اسفند 1384 پست: 204 محل سکونت: .:: ساوه -خيابان اميركبير::.
امتياز: 5420
نکته ای هم که به ذهن من رسید نداشتن ایهام بود ایهامی که ذهن منو یکم بهم بریزه
در مورد زیادی دیالوگ های زاید باهاتون موافقم بقول نقاد های سینما به داستان آب بسته بودن
البته نمیشه از این موضوع صرف نظر کرد که نمی دونم ما ایرانی ها نخصوصا نویسنده هامون علاقه زیادی به فیلم هندی کردن نوشته هامون داریم
کاش سن خانم لشنی رو ذکر میکردن تا با توجه به سنشون نوشتشونو نقد میکردیم
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید