عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
با لطف و اراده خداوند متعال ، در سال 1357 انقلاب اسلامى مردم ايران به رهبرى امام خمينى قدّس سرّه پيروز شد. در همان روزها آية اللّه شهيد مطهرى با تلاش و پيگيرى ، مرا به راديو تلويزيون فرستادند و بحمداللّه تا اين تاريخ ، حدود بيست و دو سال است كه بدون وقفه و در هر هفته با مردم عزيز گفتگو داشته ام و حدود دو هزار برنامه از من ضبط شده است .
در اين دوران ، قديمى ترين دوستى كه مرا يارى كرد، دانشمند عزيز جناب حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد جواد بهشتى بود كه در اكثر برنامه ها مشاور وهمكارم بود.
ايشان در تابستان 77 چند صد نوار مرا در اختيار آقاى حسين رعيت پور وآقازاده خودشان آقاى مصطفى بهشتى و
دو نفر از صبيّه هاى بنده (زهرا و زينب قرائتى ) قرار داد تا خاطرات ، طنزها و تمثيلاتى را كه در لابلاى برنامه ها، از خودم يا ديگران بوده ، استخراج نمايند.
اين عزيزان كار خود را انجام دادند و جناب آقاى بهشتى نوشته ها را بازنويسى و پس از تلفيق با برخى خاطراتى كه حجة الاسلام والمسلمين محمّد موحدى نژاد جمع آورى نموده بودند، جهت چاپ در اختيار ((مركز فرهنگى درسهايى از قرآن )) قرار دادند.
اين خاطرات ، كوتاه ، شيرين و آموزنده است ، ولى اميدوارم جرقه هايى كه در اين خاطرات است ، كليد يك جريان فكرى و تربيتى قرار گيرد.
والسلام
محسن قرائتى
***********************
با اجازه میخوام خاطرات آقا قرائتی رو بنویسم خیلی جالب هست و شنیدنی امیدوارم خوشتون بیاد
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
اثر متلك
پدرم شالى دور سرش مى پيچيد. مى گفت : روزى در بازار كاشان زنى مسئله اى شرعى از من پرسيد من گفتم : بلد نيستم . زن گفت : اگر بلد نيستى پس اين شال را بردار و كنار بينداز. خيلى به من برخورد و تصميم گرفتم يك دوره رساله عمليه را خوب بخوانم و چنين كردم بطورى كه پس از چند سال مسئله گو شدم
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
خاطره تلخ
هفت ساله بودم كه به يكى از مساجد كاشان رفتم ، در صف اوّل نمازجماعت ايستاده بودم كه پيرمردى مرا گرفت و مثل گربه به عقب پرتاب كرد و گفت : بچه صف اوّل نمى ايستد! و اين در حالى بود كه با بى احترامى هم جايى را غصب كرد و هم ذهن كودكى را نسبت به نماز و مسجد منكدر كرد.
پس از گذشت سالها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است .
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
رياست بر آفتابه ها
نوجوان بودم و عازم سفر مشهد، به قهوه خانه اى رسيديم . مردم وارد دستشويى شدند. يك نفر چندتا آفتابه را كنار هم چيده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هركس مى آمد آفتابه اى را بردارد به دست او مى زد و مى گفت : اين را برندار، آن را بردار. من گفتم : اين آقا چرا اينطورى مى كند؟ گفتند: اين بنده خدا دنبال پست و مقام مى گردد و جايى گيرش نيامده ، بر آفتابه ها رياست مى كند!
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
درخت بدون ميوه
كنار خانه قديمى ما باغى بود، به پدرم گفتم : اين همه درخت ، يكى ميوه نمى دهد! گفت : اين همه انسان در اين خانه زندگى مى كند، يكى نماز شب نمى خواند.
***********************
ممنون soveh, انشالله سراغ اوناهم میریم
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
نصيحت پدرم
چهارده ساله بودم كه طلبه شده و عازم شدم . پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت : محسن ((اُستُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك )) يعنى پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم : مذهب را براى چه ؟ امروز كه زمان تقيّه نيست ! گفت : منظورم اين است كه هيچ وقت براى نماز مقيّد به يك مسجد نشو، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنى مى گويند: خط ها دوتا شده ، يا آقا مسئله اى پيدا كرده و يا اين طلبه ... و اگر وارد مسجد ديگرى شوى مى گويند: جاسوس است .
فرزندم ! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخص خاصّى مباش .
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
به شما حجره مى دهيم
سال هاى اوّل طلبگى ام در قم ، خواستم در مدرسه علميه آية اللّه گلپايگانى قدّس سرّه حجره بگيرم ودرس بخوانم . گفتند: به كسانى كه لباس روحانيت نپوشيده اند حجره نمى دهند. خودم خدمت معظم له رسيدم ، ايشان نيز فرمود: شما كه لباس نداريد معلوم است كم درس خوانده ايد. به ايشان عرض كردم گرچه به من حجره ندهيد، ولى اجازه بدهيد يك مثال بزنم ! اجازه فرمودند:
عرض كردم : مى گويند فردى در كاشان به حمام رفت ، وقتى لباسهايش را بيرون آورد همه به او گفتند: اَه ، اَه ، چه آدم كثيفى ! وقتى اين برخورد را ديد دوباره لباسهايش را پوشيد خواست از حمام بيرون برود، مردم گفتند: كجا مى روى ؟ گفت : مى روم حمّام تا بيايم حمّام ! (چون اگر كسى تميز باشد كه حمّام نمى آيد) حال حكايت شماست كه مى گوئيد برو درس بخوان بعد بيا اينجا درس بخوان ، روحانى شو بعد بيا اينجا روحانى شو. وقتى اين مثال را زدم معظم له قدّس سرّه خيلى خنديد و فرمود: به شما حجره مى دهيم ، شما اينجا بمانيد
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
فريب استاد
مدرسه اى در قم بدست مبارك آيت العظمى گلپايگانى افتتاح شده بود و من از اوّلين طلبه هايى بودم كه براى ثبت نام مراجعه كردم . مرحوم آيت اللّه شهيد بهشتى ممتحن بود، وقتى نوبت به من رسيد من سريع خواندم . مرحوم بهشتى گفت : اى ناقلا! تند مى خوانى تا غلطهايت را نفهمم .
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
دانشمند بد سليقه
سالهاى اوّل طلبگى ام به خانه عالمى رفتم ، پرسيد: چه مى خوانى ؟ گفتم : ادبيات عرب گفت : بگو ببينم اشترتنّ چه صيغه اى است ؟ يك كلمه قلمبه از ما پرسيد كه نفهميديم چيست ، بعد پرسيد: اگر خواهرزن كسى پسر دائى خواهرش را شير بدهد آيا به او محرم مى شود يا نه ؟! پيش خود گفتم : علم تنها كارساز نيست ، آدم بايد فرهنگ داشته باشد. اين استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه .
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
خنده پدرم
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره كرديم . يك اطاق 12 مترى داشتيم ، ولى يك فرش 6 مترى . پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى ، گفتم : اگر ما يك فرش 12 مترى مى داشتيم و اين اطاق فرش مى شد زندگى ما كامل مى شد. پدرم خنديد! گفتم : چرا مى خنديد؟ گفت : من 80 سال است مى دوم زندگى ام كامل نشده ، خوشا به حال تو كه با يك فرش زندگى ات كامل مى شود.
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید