تاریخ: دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 - 23:54 عنوان: هدیه پدر
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 23 دی 1388 پست: 230
امتياز: 8550
و يگانه خداي را نام بريم
شروين عزيز! سلام
از من خواسته بودي تا خاطراتي را از كودكي ام برايت بازگو كنم. چندباري كه تلويحاً از كنار آن گذشتم اصرار تو شدت گرفت. حجاب من در اين قضيه از آن جهت بود كه ذكر اين خاطرات، مرور دوران كودكي است. دوراني كه در كنار خانواده روزگار مي گذراندم و ملال خاطري براي فصل غربتم. فصلي كه براي تحصيل رهسپار غربت شدم. بلكه هنگام بازگشت، آموخته هايم توفيق خدمتم باشد.
اينجا در غربت، من ماندم و خاطراتم و گاه قلمي كه براي خانواده روي كاغذ مي كشم.
شروين عزيز! آنچه قصد بازگو كردنش دارم، يادي است از دوران نوجواني و تابستانش.
خاطره اي كه تلخ و شيرينش را با هم در كنج دل دارم.
آن روز بعد از صرف صبحانه، به اتفاق پدر به مدرسه رفتيم تا نتيجه آخر سال را بگيريم. مثل هميشه عالي ترين نمرات را كسب كرده بودم و پدر بابت اين موضوع بسيار خرسند بود. من هم از خنده هاي پدر احساس رضايت داشتم. بعد از گرفتن نتيجه با پدر روانه حجره اش در بازار شديم. در بين راه به انتخاب پدر فكر مي كردم. او دستان بخشنده اي داشت و اين بخشندگي دست را در رابطه با همه حفظ كرده بود. يقين داشتم كه بر طبق عادت چند كتاب هديه ام مي كند. اما اين را هم مي دانستم كه به چند كتاب اكتفا نمي كند. همين شد كه شروع به حدس و گمان كردم و هرچه در ذهن داشتم روي دايره مي ريختم.
در انزواي ذهنم اين تخيلات را مي پروراندم كه با توقف پدر، من هم ايستادم.
دست فروشي در كنار خيابان بساط كرده بود و آخرين وسايلش را از درون كيسه بزرگي بيرون مي آورد و روي پارچه پهن شده اش مي گذاشت. پدرم به نظاره يك جورچين نشسته بود. من هم كه محو زيبايي آن شده بودم گمان كردم يك تابلو يا يك نقاشي است. تصوير زيبايي روي آن قلم خورده بود. تصويري از دو قوي سپيد كه در سرخ غروب و در درياچه اي آرام و زيبا دلبري مي كردند و آخرين پرتوهاي خورشيد از بين سر آنها كه شكلي به مثال قلب را به وجود آورده بود، مي گذشت و سبزه زار و درختاني كه در كنار درياچه نشسته و در اين بزم شريك بودند. در سمت راست و بالاي آن هم چيزي به زبان چين نوشته شده بود.
وقتي پدرم آن را برداشت تا در آن دقيق شود، من هم آن را از نظر گذراندم. قطعه هاي چوبي اي كه هركدام در قواره يك حبه قند بودند و رنگها به زيبايي رويشان نشسته بودند.
دست فروش جورچين را از پدر گرفت و در حالي كه كف دستش را روي آن گذاشته بود، آن را خم كرد و چند تكان آرام به آن داد. چند تكه چوب روي زمين افتاد. به دست هر كداممان يكي از آنها را داد سپس خودش چند قطعه اي كه روي زمين افتاده بود را در جاي خودشان گذاشت. تصوير تصحيح شده بود و فقط دو خانه ازآن كم بود. آن را بالاآورد و از ما خواست تا قطعه ها را در جاي خودشان بگذاريم. ما هم به اتفاق اين كار را كرديم و تصوير به كمال رسيد. بگذريم شروين عزيز، قصد درد آوردن سرت را ندارم. اما در مورد آن جورچين همين قدر برايت بگويم كه يك سر تابستان را به آن گره زده بودم. و آن چنان با اشتياق آن را درهم مي ريختم و مي ساختم كه بعد مدتي همتايي در تصحيح آن نداشتم. چه در مقابل هم بازي هايي كه ميهمانمان مي شدند و چه در مقابل پدر كه گاهي به قول خودش خاطرات پيري را رقم مي زد. تابستان مي گذشت و من گرم كتابها و بازي هاي كودكانه ام بودم.
آن شب- به روال تابستان- بساط شام را روي تخت حياط پهن كرده و منتظر پدر براي صرف شام بوديم. پدر آمد و مشغول شديم. بعد شام پدر و مادرم با خواهر دم بختم صحبت مي كردند. آخر تا چندي ديگر بايد به خانه بخت مي رفت. حرف هايشان از هر دري سخن بود. من كتاب به دست به تخت تكيه داده بودم و از خواندن داستان و بوي ريحان هاي باغچه لذت مي بردم. گوشم اشغال آنها نبود اما گاهي چند دانگ حواسم به آنها مي رفت. ملتفت برخي از حرف هايشان نمي شدم. شايد به اين خاطر بود كه هنوز صابون زندگي به تنم نخورده بود.
مادر وخواهرم مشغول جمع كردن بساط شام شدند. بعد آنكه جمع كردنشان تمام شد، پدر خطابم كرد. كمي هم با من گرم گرفت. بعد خواست تا خلاصه چند داستان اخير كه خوانده ام را برايش بازگو كنم. اين خلقش فخر من بود و باعث مي شد فكر كنم برترين پدر دنيا را دارم.
نطقم كه تمام شد دست در جيب كتش كرد و ساعتي را بيرون آورد و همراه لبخند هميشگي اش هديه ام كرد؛ ساعتي صفحه سفيد با بند مشكي براق. آن زمان رسم نبود كه هم دوره هايم از ساعت مچي استفاده كنند. پا به سن گذاشته ها هم بيشتر با ساعت هاي جيبي دم گرفته بودند. اما خوشحال بودم كه جثه ام تخفيفي براي اين عرف شكني بود.
راستش هديه پدرم آنقدر برايم گرامي بود كه دوست داشتم هميشه در دستم باشد. اما ازجهتي اين زيبايي ترغيبم مي كرد تا از آن به عنوان يك يادگار به نيكي حفاظت كنم و همين باعث مي شد كه از آن فقط در مراسم خاص استفاده كنم. فكر مي كنم قصد پدرم هم جشن ازدواج خواهرم بود تا به قول خودش يك جنتلمن كوچك باشم.
¤ ¤ ¤
در چند محله بالاتر دو
هم مدرسه اي داشتم كه گاهي هم با آنها روزگار مي گذراندم. از نظر سن يكي شان موافق من بود و ديگري سر و گردني بزرگتر. اگر سقف خانه شان را نمي ديدي آسمان خانه هردوشان آبي بود اما فرق آنها، آسمان و ريسمان بود. آريا كه ثروت پدرش ضرب المثل شده بود و عماد كه پدرش خدمتكار آن خانه بود. آشنايي مان هم برمي گشت به مسابقات شطرنجي كه در مدرسه طرح شده بود. اما آنچه كه اشتراكمان بود هوش و استعدادي بود كه ما را پشت نيمكت هاي يك مدرسه مي نشاند. بعد آشنايي مان در آن مسابقات، اغلب زنگ هاي تفريح را با هم شطرنج بازي مي كرديم. مي دانستيم كه وقتمان محدود است. از همين باب بين خودمان شرط كرده بوديم هركس امتياز بيشتري از حريفش بگيرد، پيروز است.
هر از چند گاهي به خانه شان مي رفتم و با آنها مشغول مي شدم. آريا توپ فوتبالي داشت كه به گمانم هديه يكي از سفرهاي پدرش بود. همين بود كه گاهي در كنار تفريح اصلي مان، دستي هم به توپ مي برديم. حتي كتابخانه كوچكي هم براي خودش دست و پا كرده بود و همين فال نيكي برايم بود تا با كتاب هاي جديد آشنا شوم.
¤ ¤ ¤
آن روز حسابي سر و رويم را شانه زده بودم. بنا به دعوت قبلي و بعد از كسب اذن از پدر، قصد خانه آريا كردم. در راه چندباري در ساعتم دقيق شدم. گاه از اينكه دير نشود و گاه اينكه ميزان است يا نه و گاه اينكه هنوز به دست دارمش يا نه. چيزي نگذشت كه به آنجا رسيدم. دور هم جمع شديم و شروع به صحبت كرديم. آريا لحظه اي تركمان كرد و با ظرف ميوه اي برگشت تا پذيرايي اي داشته باشد. ميوه هايي كه شكم همه موافق آنها نبود. به گمانم مي خواست از جلويمان درآيد اما توفيقي به حال من نداشت. عادت داشتم شكمم را فقير نگه دارم. بعد آن مشغول شطرنج شديم. به عادت معمول، زمان را حكم كرده بوديم تا ملالي نباشد. هركه در ربع ساعت امتياز بيشتري مي گرفت، او پيروز بود و مي بايست ميزبان نفر ثالث شود. مشغوليت مان گذري بر زمان زد و رنجش خاطري بر ذهن و روانمان شد. همين شد كه به اتفاق قصد فوتبال كرديم.
كمي به گرگ و ميش مانده بود كه از فرط خستگي از پا درآمديم. عماد خداحافظي كرد و به اتاقشان كه در گوشه اي از حياط بود، رفت. من هم به كنار شير آب رفتم تا غباري از تن بگيرم. در همان حال آريا جلو آمد و گفت كه پدر و مادرش به سفر رفته اند و از من خواست تا بيشتر با او باشم. كمي آسمان و ريسمان كردم و نهايتاً بدون وعده راه خانه را پيش گرفتم. بعد شام بود كه متوجه غيبت ساعت شدم. هرچه اين در و آن در كردم هيچ دري باز نشد.
به خاطر داشتم كه ساعت، چشم عماد را گرفت و آن را از من خواست تا نظري به آن بيندازد. اما در يادم بود كه آن را پس گرفتم. مي دانستم كه اگر خيالم كج دستي عماد باشد، وهم محض است. از پدري كه به قول آريا تافته جدابافته بود و مردم به سرش قسم مي خوردند، چنان پسري بعيد بود. آزموده هايي كه آزمودنشان خطا بود.
غيبت آن ساعت- ساعتي كه خودم را درباره اش مسئول كرده بودم- كامم را همچو قهوه تلخ كرده بود. از اينكه قضيه را به پدرم بگويم باكي نداشتم. كانون اين هم و غم، خودم بودم. اينكه امانت دار خودم نبودم. اينكه اگر در دايره نظم مي ماندم چنين مشكلي گريبانگيرم نمي شد.
راستش كم كم داشتم اسپند روي آتش مي شدم. آرام و قرارم از اين رفته بود كه هوش و حواس داشتم اما از پس يك ساعت برنيامده بودم. مدام خودم را خطاب مي كردم كه اگر فردا نوكر دولت شدم، هنگام بازخواست چه در آستين دارم. اينكه اگر اختيار يك ساعت در كفم نباشد، توان سازش با چه دارم.
بگذريم شروين عزيز! نمي خواهم از تلخي بگويم كه كامت تلخ شود. حتي حالاكه آن لحظات را از ياد مي گذرانم، پيشاني ام درگير ابروهايم شده و انگشتان دستم كنار هم گره مي شوند. حس غريبي بود. حسي كه مي خواهي نباشد اما به جانت مي افتد.
بعد از چند صباح دوباره قصد خانه آريا را كردم بلكه نشاني بگيرم. اما چه سود كه هنگام رفتن سنگين تر از هنگام بازگشت بودم، چرا كه در يگانه قصدم نه دوستانم مي گنجيد و نه عذري ديگر. مش رحيم و عماد هم به ولايتشان رفته بودند تا آب و هوايي عوض كنند. هنگام بازگشت سفارش احوالي هم به آريا كردم بلكه فرجي شود.
¤ ¤ ¤
طلوع ها و غروب ها را مي ديدم اما ساعتم را نه. هر چه بيشتر ذهنم را كنكاش مي كردم، كمتر به نتيجه مي رسيدم. آن روز بر طبق عادت، زود به خوابم رضايت دادم. به نانوايي رفتم تا روز را با صبحانه اي در كنار خانواده شروع كنم. نانوايي در چند كوچه بالاتر بود و از روي تك بودنش، هميشه شلوغ بود. صبر كردم تا اختيار با من شود. مهلت رسيد و دانگم را گرفتم.
همان كه مي خواستم برگردم دستي به شانه ام خورد. مش رحيم بود. چاق سلامتي اي كرد و گفت كه ساعتم را كنار سنگهاي باغچه پيدا كرده. اول فكر كرده بود كه براي آرياست اما عماد گفته بود كه براي من است. مي خواست كه ساعت را به عماد بسپارد كه به من برساند اما فردا صبح بايد شال و كلاه مي كردند و به ديارشان مي رفتند. به فالش هم نشده بود كه آن را بر دوش آريا بگذارد. خجل شده بود.
حرفش كه تمام شد انگار دنيا روي سرم آوار شد. حتي نمي دانم چطور از نانوايي خارج شدم. از اين مي سوختم كه به يكجا فكر نكردم و پاسخ همانجا بود. اينكه بر قضيه محيط نشدم. اينكه... نمي دانم؛ شايد هيچ. هيچ از آن جهت كه در دايره عقل و منطق ماندم و دوستانم را با افترا از دست ندادم. و درس ارزشمندي كه در سني كم از روزگار گرفتم.
شروين عزيز! با چشماني باراني از تو خداحافظي مي كنم. خداحافظي مي كنم كه سطرهايم بيش از اين در پي اشكهايم محو نشوند. دوست ندارم نامه اي خيس را مهر كنم. خاطره اي كه طعمي تلخ و شيرين را برايم تداعي و صورتم را اين چنين خيس كرد. اما شروين عزيز سوالي دارم؛ آيا باز هم مي خواهي خاطراتي از كودكي ام برايت بازگو كنم؟
دوست دار هميشگي تو:عارف
از اینکه وقت گذاشتید و ناچیز نوشته ما را به کمال خواندید سپاسگذارم.
اما بیش از اینها خوشحال می شدم که ایرادهایی که به ذهنتان رسید را برایم بگویید.
اینکه داستان کجاها اشکال دارد. خوبی که از چشمان شماست. ایراد از دست ماست که باید برطرف شود
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
سلام آقای فیروزی عزیز
با توجه به اینکه من در زمینه داستان نویسی و شعر تخصصی ندارم ترجیح میدم ایرادهای نوشته شما را نگویم و در واقع مطلبتون را زخمی نکنم چرا که شاید با این کارم به شما جسارت کنم.
اما علتی که نوشته شما من را به خود جذب کرد این بود: 1- نوشته شما بسیار خوب مخاطب را جذب می کرد و به راحتی ارتباط برقرار می کرد و خواننده را تشویق می کرد تا ادامه داستان را با هیجان بیشتری دنبال کند و حتی در پایان داستان بنده مشتاق بودم تا مطلب ادامه داشت و پایانی نداشت 2- واژگان بخوبی انتخاب شده بود و ساختار آن حاکی از رسیدن نویسنده به مرز پختگی نوشتن بود و نشان از اندوخته ادبی نویسنده داشت 3- احساسات انسانی را بدون هرگونه فضا سازی و نمایشی بیان کرده بود 4- در مورد بسیاری از مسائل و روابط خانوادگی و برخوردهای اجتماعی آموزنده بود و تلنگری به خواننده می زد.
به هر حال در بخشی از قسمت ها من را به یاد نوشته ها و کتاب های نویسنده بزرگ - صادق چوبک- انداخت و برایم این همخوانی جالب بود( منظورم به هیچ وجه کپی برداری نیست)
به هر حال ممنونم و خوشحال می شوم مطالب دیگرتون را در این سایت ببینم.
موفق باشید
دوست عزیز و ارجمند سلام.
شما زیبایی داستان را از من می بینید و من از نقد دوست عزیزی که تلنگری بر من زد. یک دوست که پس از داستان رازها این تلنگر را به من زد که هرچقدر هم که محتوی و موضوع داستان خوب باشد، بیان هم باید به همان اندازه خوب باشد
از لطفتان بسیار ممنون ومتشکرم. هرچند که نوشته تان بیشتر توصیف حال و هوای داستان بود ولی اونچیزی که برای من سازنده است نقد است. اینکه ایرادهای کارم را بدانم. از شما هم ممنونم.
راستی. برای جوابتان یک پاسخ نوشته ام. امیدوارم که اولا ناراحت نشوید و دوما که ما را در کنار خودتان بدانید نه در مقابلتان
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید