جمعه 7 دی 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » شعر » سلام جناب ارجمند

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک
 سلام جناب ارجمند « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
jalalfirozi
پستتاریخ: دوشنبه 17 خرداد 1389 - 23:38    عنوان: سلام جناب ارجمند پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

سلام جناب ارجمند

كمترين خطابي كه انتظار شنيدنش را داشت«جناب ارجمند» بود كه اگر نطق ديگري درباره اش مي شد، با لحن غرور مابانه اش مي گفت: ارجمند هستم آقا. چرخ بزرگي را مي چرخاند و از همين باب روزگارش هميشه فصل بهار بود.
قبل از آنكه شب شود كارخانه را رها كرد تا به اتفاق اهل وعيالش به مهماني بروند. قدمي به خانه نمانده بود كه به خانه زنگ زد تا آماده شوند و دم در بيايند. هنوز خطابش را به كمال نرسانده بود كه خانمش امر به خانه آمدن كرد. هرچه خواست شانه خالي كند، نتوانست. زنش آنقدر برهان آورد كه ديگر آهي در بساطش نماند كه بخواهد عرض اندامي كند.
ماشين را به كناري كشيد و به خانه رفت. وقتي همگي دستي به سر و رويشان كشيدند، عازم شدند. اما هرچه چشمشان را دركوچه بالا و پايين كردند، ماشين را نديدند. شكشان به يقين رسيد كه پاي غريبه اي در ميان است. چندي نگذشت كه پليس دخيل قضيه شد. بعد مهر شدن صورت جلسه، آقاي ارجمند با ماشين ديگرشان عازم شدند.
¤¤¤
روزها مي آمد ،روزگار مي گذشت. هنوز هفته اي نگذشته بود كه آقاي ارجمند به روال هر روز قصد كارخانه كرد. درب خانه را باز كرد تا سواره پا به جاده بگذارد. اما دركمال تعجب ماشين مسروقه اش را در روبروي خانه اش ديد. براي چندي حكم مترسك سرجاليز را داشت. كمي كه يخش باز شد، وسواسش را بيشتر كرد بلكه چيزي دستگيرش شود سرش را كمي چپ و راست كرد اما هرچه بيشتر ديد مي زد كمتر چيزي دستگيرش مي شد هنوز درمخيله اش نمي گنجيد كه چه رخ داده. به سمت ماشين رفت و درپلاك آن دقيق شد تا شكش به يقين بپيوندد. درب ماشين را باز و حواسش را داخل برد. يك پاكت- كه روي صندلي جلو بود- توجه اش را جلب كرد. همانطور كه نگاه مبهمي به اطرافش مي كرد، پاكت را باز كرد يك نامه و چهار بليط درون آن بود. شروع به خواندن كرد:
جناب ارجمند سلام
راستش نمي دانم چطور شروع كنم. هميشه شروع كردن برايم سخت بوده. نمي دانم از شرمندگي بگويم يا از اقبال بلندي كه هديه ام كرديد. نمي دانم كه عذرخواهي كافي است يا كمي هم بايد از خودم بگويم. نارسايي اينجاست كه حتي نمي دانم چطور طلب عفو كنم. اما... اما بگذاريد كمي برايتان بنويسم بلكه سبك شوم.
چندباري به خواستگاري رفتم. اما چه كنم كه تمام زندگي ها و قضاوت ها ظاهري شده است. تكيه خطابشان اين بود كه آقا چه كاره است؟ ملك و مركب دارد؟ صاحب سرمايه است؟ فلان دارد؟ بهمان دارد؟ و آنجا را ميدان جنگي كرده بودند كه يك طرف جبهه سوالات آنها بود و يك طرف، تن عاشق من. تن عاشقي كه نقش سيبل را بازي مي كرد. اما دريغ كه حتي يكبار- فقط يكبار-زبانشان را به علت خواستگاري ام تر نكردند. انگار كه ذهنشان گاو صندوقي بود كه به غير سرمايه و سند، چيز ديگري برايش تعريف نشده بود. مهريه و مابقي مسائل هم كه بماند. نمي دانم؛ شايد از ديد آنها اول براي تجارت رفته بودم و دوم مقصودي ديگر. همين شد كه مي بايست با پشت قرص مي رفتم كه حداقل بگويم براي غريبه نيست. امان از اين دل صاحب مرده كه چشم مي بيند، اما او مي خواهد.
جناب ارجمند، مي دانم كه فصاحتي درعذرخواهي ندارم و درعوض شما قلب رقيقي داريد. از اين رو ته دلم روشن است كه كارم را قلم مي گيريد. هرچند كه شايد بابت اين موضوع كمي هم برزخي شده باشيد. و در ذهن دارم كه كتمان كردن دردي را دوا نمي كند. توان جبران خوبي شما هم از عهده حقير بر نمي آيد. لكن من باب سپاس و قدرداني اين بليط ها را برايتان تهيه كردم تا جبراني بر كاستي باشد.
نهايتا اميدوارم كه اين نانوشته فتح بابي باشد براي روابط گرم تر.
همچو بهار بي نياز از تعريف باشيد.
¤ ¤ ¤
آقاي ارجمند كه از خواندن نامه فارغ شده بود، نگاهي دوباره به اطرافش و بليطها كرد. شش دانگ حواسش را استخدام كرده بود تا قضيه را به نحو احسن حلاجي كند. انگشت به دهان به نقطه مبهمي خيره شده بود. انگار هنوز هم در شوك بود. مكثي گذشت. با يك دم و بازدم از فكر و خيال بيرون آمد. كم كم لبهايش درگير گونه هايش شد و از برزخي كه در آن بود، بيرون آمد.
شب هنگام كه به خانه برگشت، قضيه را به تفصيل بازگو كرد. آنچه در دست داشت به تك تك خانواده نشان داد تا ذهنشان روشن شود. از آنجا كه مدتي بود كه هر كدام سوي خود بود و فرصت با هم بودن نداشتند، به اتفاق نسبت به سفر دل موافق داشتند. مبنا شد تا هر كه كاري دارد تا تاريخ سفر انجام دهد. و روز موعود راهي شوند.
¤ ¤ ¤
موعود فرا رسيد و چمدانها را بستند و با رويي باز قصد سفر كردند. دو فرزند آقاي ارجمند آنقدر ذوق زده بودند كه هر كدام مدام نطقي مي كرد كه چطور سفر را سبزتر كنند.
¤ ¤ ¤
آن سفر هم همچو روز و روزگار به سرانجام رسيد. همانطور كه راهي خانه بودند، هر كدام سرمستانه قسمتي از خاطرات را با تمام ذوق ممكن براي ديگري بازگو مي كرد. انگار هر كدام به قسمتي رفته بود كه ديگري غايب آنجا بود.
آنقدر با يكديگر درگير بودند كه ملتفت گذشتن از حياط خانه نشدند. فقط در ذهن پسرش ماند كه بايد دستي به سر و روي ماشينها بكشد. آقاي ارجمند درب خانه را باز كرد و داخل شد. هنوز خنده لبهايشان محو نشده بود كه همگي خشكشان زد. براي مدتي در همان آستانه در ايستاده بودند و تكان نمي خوردند. چشم هر كدامشان به سمتي بود اما آنچه كه در چشم همه شان مشترك بود، عرياني صفحه ها بود. دريغ از ميخي كه بر ديوارها مانده باشد. از آويز سقفها تا پرده صفحه ها و كفپوش اتاق ها همه در غيبت بودند. حتي طبقه بالاي خانه هم مصون نمانده بود.
آقاي ارجمند گام به گام جلو رفت. كم كم پاي خانم و دو فرزندش هم باز شد. آنها هم چند قدمي بيشتر وارد محيط شدند. همانطور كه آقاي ارجمند بيشتر وارد سالن شد، چشمش به تابلو لبخند ژكوند افتاد؛يك تابلوي كپي اما ارزشمند. روبروي آن ايستاد و دقيقش شد. تابلو به طور محسوسي كج شده بود. چند قدم جلو رفت تا آن را به عرف برساند. هنوز ميزانش نكرده بود كه از پشت آن پاكتي به زمين افتاد. خم شد و آن را برداشت. چيزي روي آن ننوشته شده بود. همانطور كه كاغذ داخل پاكت را درمي آورد، چهار كاغذ كوچك از پاكت بيرون و چرخ زنان به زمين افتاد. توجه اش را به كاغذ آورد. اما هر دو سوي آن پاك بود. داخل پاكت را يك بار ديگر نگاه كرد. چيز ديگري درون آن نبود. لحظه اي به تابلو روبرويش و لحظه اي به كاغذهاي جلوي پايش نگاه كرد. آرام روي پنجه هايش نشست و نگاهي به كاغذهاي روي زمين كرد. چشمهايش از شدت بهت بيرون زده بود. صورتش سرخ و پيشاني اش غرق در عرق شده بود. دستهايش را گره كرده بود و- همانطور كه نشسته بود- به تابلو بالاي سرش نگاه مي كرد. انگاري كه چيزي ذهنش را مشغول كرده بود. شايد تابلو سرقت نشده لبخند ژكوند و شايد چهار بليط اتوبوس كه روي زمين بود.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
تشکرها از این تاپیک
jalalfirozi از این تاپیک تشکر میکنم 
nagmeh
پستتاریخ: سه‌شنبه 18 خرداد 1389 - 19:18    عنوان: پاسخ به «سلام جناب ارجمند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

خوب داره پيش مي‌ره
خوب داره پيش مي‌ره

عضو شده در: 3 فروردین 1387
پست: 64
محل سکونت: saveh
blank.gif


امتياز: 1825

آقا ما كه متوجه نشديم آخر داستان چي شد و نكته اخلاقيش چي بود Confused
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
jalalfirozi
پستتاریخ: دوشنبه 24 خرداد 1389 - 22:27    عنوان: پنجره بی قاب پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

استاد داستان نگین سرخ انگشتان را خواند. داستانی که یک شخص در پی یک نخ سیگار، حاضر می شود به مرگ پاسخ مثبت دهد. داستانی دارای تکنیک و عاری از محتوا.
موضع گیری ها به دو جبهه موافق و مخالف تقسیم می شد و لا غیر. دید مخالفان عدم هدف دار بودن و نتیجه نداشتن داستان بود. موافقان هم در جواب می گفتند مگر داستان حتما باید هدف داشته باشد. استاد هم در تایید حرف مخالفان فرمودند که داستان مدرن می تواند هدف داشته باشد یا نداشته باشد!
از باور پذیر نبودن و کافکانویسی داستان گفتم. به خرج جماعت نرفت. دستم را بالا آوردم و با کمال آرامش گفتم: استاد می بخشید پس ما می تونیم یک داستان مدرن بنویسیم که توی اون دو تا محرم کنار هم بخوابند.

پ . ن : کافکانویسی در ساوه خاطر خواهانی دارد.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک صفحه 1 از 1

فهرست انجمن‌ها » شعر » سلام جناب ارجمند
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc