شنبه 15 اردیبهشت 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » « غبار »

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک
 « غبار » « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
jalalfirozi
پستتاریخ: شنبه 7 آبان 1390 - 01:53    عنوان: « غبار » پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

غبار



1-صبح و ستاره

من؛ یک زن، مثل خیلی ها! محل زندگی؛ طبقه چهارم یک آپارتمان، مثل خیلی ها! شغل؛ خانه دار، مثل خیلی ها! شغل همسر؛ حسابدار، مثل خیلی ها!
راستش را بخواهید خاطر همسرم را از صمیم قلب می خواهم. ولی اخیرا" تغییراتی در رفتارش می بینم که برایم کمی شک برانگیز شده. خوابش کمتر شده و کمی زودتر از خواب بیدار می شود. شبها دیرتر به خانه می آید و ترگل تر از همیشه می گردد! در خانه هم به رسم گذشته به کاناپه لم نمی دهد و سرش را با تلویزیون گرم نمی کند.
مثلا همین دیروز؛ خودم دیدم که با ادکلن دوش گرفت! بعد هم از بیخ تا ستیغ موهایش را روغن کاری کرد! همچین با خودش جلوی آینه کلنجار می رفت که اگر کسی نمی دانست می گفت زبانم لال اول صبحی مراسم خواستگاری در پیش است. همین دیروز بود که کفش هایش را برق انداخته بود ها ولی امروز دوباره یک کل کل اساسی بین واکس و دستهایش و کفش بوجود آمده بود!

***
کم و بیش یک هفته ای می شود که فهمیده ام وقتی بر می گردد سروقت خانه همسایه می رود. منظورم همین خانم خانم های طبقه سوم است. با کلی خوش و بش و ادای احترام یک پاکت تقدیمش می کند و بالا می آید. ایششش! در خانه هم که می آید بعد اینکه نفسی می گیرد یک مشت کاغذ و یک ماشین حساب جلویش می گذارد و دستش را گرم قلم- کاغذ می کند. این کارش وصله نچسبی برای دلم شده. اصلا نکند برای رد گم کردن باشد.

***
امروز هم قبل اینکه خانه بیاید زاغ سیاهش را چوب زدم. از راه پله، پایین را نگاه کردم. چه دسته گلی هم خریده بود! دسته گل را پشت سرش قایم کرده بود و با دستی که پاکت نامه در دستش بود زنگ زد. ولی مثل اینکه اینبار قسمت سیاه نان نصیبش شد. چند بار زنگ زد اما خانم خانمها تشریف نداشتند در را برایش باز کنند. بعله دیگر، کسی که بخواهد بپرد با یک نفر که نمی پرد. داشت بالا می آمد که با خودم گفتم : برایت دارم !

2-مثل یک کارنامه

من؛ یک حسابدار پرمشغله که کارش صبح تا شب سروکله زدن با دفتر کل، دفتر روزنامه و طرازنامه هاست. و البته با کلی پله که هنوز از آنها بالا نرفته ام. تا رئیس حسابداری شرکت نشوم که آرام نمی گیرم!
می دانم، کمی بلند پروازم اما خب، طبع ام اینطور تراش خورده است. اگر بخواهید پشت میز اعترام می نشینم که این حرص و طمع را برای همسرم به قلبم زنجیر کرده ام. باید اعتراف کنم – بله باید اعتراف کنم- که قبل ازدواج بازیچه ناامیدی شده بودم. و این همسرم بود که رنگ دوباره ای به رخ روزگارم زد. از این رو خاطرش برایم جواهر است. کسی که ساعت زندگی ام را طوری کوک کرد که دیگر عقب تر از زمان نباشم. از وقتی روی زندگی ام سایه انداخته ، همیشه در سایه اش نفس می کشم.
مدعی این هستم که بتوانم زندگی بکری برایش دست و پا کنم. طوری که احساس کمبود نداشته باشد. شاید گمان بزنید از حد افراط است که اینطور صابون زندگی را به تنم می مالم. اما او لیاقت اش را دارد و تنها اوست که برایم بیست و چهار عیار است. طرازنامه ام در قبال همسرم طوری ست که باقی مانده ام، همیشه بدهکارش است!

3-یک قدم آنطرف تر

مرد در حالی که در یک دستش دسته گل و در دست دیگرش کیف و یک پاکت بود از پله ها بالا می آمد. صدای ترق توروق کفش هایش سکوت ساختمان را می شکست.
به طبقه سوم که رسید دسته گل را پشت سرش نگه داشت و چند باری زنگ زد. کسی در را باز نکرد. راهش را از سر گرفت و صدای ترق توروق، دوباره شنیده شد. به طبقه چهارم که رسید ایستاد و زنگ زد. دسته گل را جلو صورتش گرفت و منتظر ماند تا همسرش در را باز کند. مرد وقتی صدای باز شدن در را شنید در حالی که مانند آخر اپرا تعظیم می کرد دستش را جلو برد و با لحن تئاتر مآبی گفت :
-تقدیم باد بر یگانه همسر عزیزم قبله قلبم. خجسته میلادت را شادباش می گویم!
زن لحظه ای زل به دسته گل ماند.
-افتخار نمی دهید دسته گل را بگیرید. هدیه اصلی هنوز مانده
زن که دسته گل را به اکراه گرفت مرد کیفش را بالا آورد و کادوی کوچکی از آن در آورد.
-تولدت مبارک! همان انگشتری ست که چند وقت پیش چشم ات را گرفته بود. امیدوارم لایق دستت باشد!
زن در بهت و تعجب فرو رفته بود.
-یعنی امروز... تولد منه؟
مرد همانطور که داخل خانه می شد، خنده کنان گفت:
-خانم تاریخ تولد خودت را هم فراموش کردی؟ امشب شام بیرون می خوریم. تا من آبی به سر و صورتم بزنم حاضر شو. بلکه تا آن موقع خانم صبا هم بیاید و گزارش امروز را تحویلش دهم.
زن که در حال باز کردن کادویش بود دست از باز کردن برداشت و با تعجب پرسید:
-خانم صبا؟ منظورت همین همسایه طبقه سوم است؟
مرد دوباره خنده ای کرد و گفت:
-بله خانم. راستش سایز انگشتر با درآمد بنده نمی خواند. از طرفی هم موسسه خانم صبا یک حسابدار پاره وقت می خواست. من هم بعد از شرکت، آنجا مشغول می شدم تا از خجالت تاریخ تولد شما در بیام. هر روز هم باید گزارش حسابداری رو به ایشون تحویل می دادم که امروز خانه نبود. حالا زیاد مهم نیست. حاضر شو بریم. یک خبر خوش هم برات توی راه تعریف می کنم.
زن هنوز هم در مکث ایستاده بود
-بهترینی رامین !
زن، هیجان زده جمله اش را گفت و انگشتر را از جعبه اش بیرون آورد.
-وای خدای من! اصلا فکرش را هم نمی کردم. فوق العادس. بهم میاد؟
مرد داشت جایش را روی مبل خوش می کرد که گفت:
-چرا که نه. دست کن می خواهم ببینم. هر چی باشه چند روزه که شما همسر معاون حسابداری هستی.
-وای رامین! ترفیع گرفتی؟

***
زن که به اتاق رفت، مرد خودش را کمی بیشتر به جلو کشید و سرش را به مبل تکیه داد. پاهایش را دراز کرد و همانطور که نفس عمیقی می کشید، چشمهایش را روی هم گذاشت.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
تشکرها از این تاپیک
jalalfirozi از این تاپیک تشکر میکنم 
glasy_heart
پستتاریخ: شنبه 7 آبان 1390 - 20:51    عنوان: پاسخ به «« غبار »» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1389
پست: 343
محل سکونت: saveh
blank.gif


امتياز: 9360

خیلی زیبا بود...
واای‌که، گاهی اوقات، چقدر بیهوده بدبین می‌شیم.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
jalalfirozi
پستتاریخ: شنبه 7 آبان 1390 - 21:58    عنوان: . پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

سلام و ممنون از لطفتون

کارد تیز نقد که بخواهد به رگهای نوشته ام بخورد خوشایندم است
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
Aliabadi
پستتاریخ: دوشنبه 9 آبان 1390 - 01:34    عنوان: پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 30 بهمن 1388
پست: 2274

blank.gif


امتياز: 60455

ApplauseApplauseApplauseApplauseApplause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
_heavenly_
پستتاریخ: دوشنبه 9 آبان 1390 - 15:39    عنوان: پاسخ به «« غبار »» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 1 اردیبهشت 1390
پست: 217
محل سکونت: saveh
blank.gif


امتياز: 5880

خیلی قشنگ بود Sadمممنون jalalfirozi عزیز
خانما حساسن خب Eshve
گاهی وقتا ،طفلک آقایون Smiling
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک صفحه 1 از 1

فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » « غبار »
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc