تاریخ: پنجشنبه 19 آبان 1390 - 02:41 عنوان: باز هم بهانه ی تو را دیدن
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 23 دی 1388 پست: 230
امتياز: 8550
باز هم بهانه ی تو را دیدن
باز هم سرمای نبودنت از درز اتاق روی تنم لغزید و دوباره هوایت به سرم افتاد. شاید هوس دل است که می خواهد برای خودش دلمشغولی ای دست و پا کند. یادت که هست؛ دست روی شانه هایت می گذاشتم و با تو عکس یادگاری می گرفتم. کلاهت را کیپ بینی ات پائین می آوردم و می گفتم : " شهرداری گفته کرکره ها پائین." دوباره عکس یادگاری می گرفتم. ولی تو باز می خندیدی. اصلا واسه همین خنده ات بود که تودل برو ات کرده بود. – پَ می خواهی بگم دماغی که به پینوکیو گفته زکی، رخ بهت داده؟- اما خودمانیم ها! تو هم بدت نمی آمد که دور و برت شلوغ باشد. صفایش به همین چند لحظه بود دیگر. شاید تو هم می دانستی که چند صباح دیگر ، از آن نونر بازی ها خبری نیست. تا کی؟ کی اش را دیگر خدا می دانست. زمینه ای باشد، حسی بیاید، هوایی بگیرد و دل خوش. بالاخره هر چیز دورانی دارد. جوانی من و تو هم دورانی داشت.
این روزها دوباره دل شوره تو را گرفته ام. دل واپست شده ام. از تکرار خاطرات آن دوران هم دست پاچه می شوم. دست پاچه می شوم وقتی چشمهای زاغ ات به یادم می افتد. حس می کنم کنارم ای و باید کاری کنم.
حتما برای خودت کلی صفا می کردی وقتی من برایت رژ می زدم و من برایت شال گردن را کراواتی گره می زدم. خب مگر تو دل نداری، ها. اصلا تو که بدت نمی آمد بین سرها سر باشی! یادت هست؛ اینقدر با تو گرم می گرفتم که نمی دانستم زمان به چند است. کمی افراط مآب است اما دل نثار می کردم و قلوه شکار! هی دست بکشم به استیل بدنت. به طرحی که دلخواه من بود. همه هوس تو را در سر داشتند. به من یک لا قبا حسودی شان می شد که چطور اینطور شد. خودمانیم ها، اعتراف کن! تو که از ماساژ بدت نمی آمد. چه کسی باشد که ببیندمان و یا که نه. من هم که پسر، از خدا خواسته! موقعی هم که دست به بدنت می کشیدم باز تو می خندیدی. فقط بدانم این خنده را از کجا شکار کردی؟ خب خوبیت ندارد هی بخندی. همین طوری اش هم کلی رقیب دارم. اصلا یادت هست پارسال سر همین خنده ات نزدیک بود سرت را به باد دهی. آن وقت من بی همه چیز چه خاکی بر سرم می کردم.ها؟ دست به دامن کی می شدم. فکر کردی علف خرسی که این ور نبود آن ور هست.
زیر بار نمی رفتی که دستت را دور گردنم حلقه کنی و عکس بگیریم. ولی زوری هم که شده یک بار موقع عکس انداختن یک بوس تر و تمیز از لپ ات گرفتم. شیرین بود؛ مزه انار می داد!
دوباره که فردا آمدم کوچه، تو بودی. روبرویت که وایستادم، بر و بر نگاهم می کردی و به رویم می خندیدی. هیچکی تو کوچه نبود. جان می داد تا یک دستم را از روی شانه ات و دست دیگرم را از زیر بغلت رد کنم و بغلت کنم. آی که چه لذتی داشت. کار هر صبح ام شده بود. خصلتم شده بود. اعتیادم شده بود. وصله قلبم شده بود. که چی؟ که "باید" با تو حرف بزنم. "باید" چشم می دوختم به چشم های زاغ ات. "باید" نوک انگشتم را آنقدر آرام روی طرح لبت حرکت می دادم که چین و چروکش را حس کنم. و تو هم عشق من شده بودی.
اما یک روز که آمدم، دیگر تو در کوچه منتظرم نبودی. چشم چرخاندم که شاید جای دیگری باشی. اما هیچ . در مخیله ام هم نمی گنجید که چرا رفته ای. موقع رفتنت نبود ولی... . کم محلی کردم، که نکردم. برایت مجنون نشدم، که شدم. در رفاقت کم گذاشتم، که نگذاشتم. پس چرا...؟ حتی رد پایی هم نگذاشتی که سراغ از جاپایت بگیرم.
خیلی چیزها بهت گفتم. بهت گفتم همیشه بخندی، چون معتقد بودم دنیا دو روز است. بهت گفتم چشمهایت را باز نگه داری، چون دله دزد کم نبود. بهت گفتم همیشه روبرویت را نگاه کنی، چون آینده ای برایت بود. اما... اما یک چیز را یادم رفت که بگویمت. یادم رفت که بگم اگر روزی ازم زده شدی و خواستی بری، خداحافظی کن.
حیف؛ امسال – در این سرمای زمستانی- تو دیگر نیستی و دوباره دلم هوایت را کرده. آدم برفی کوچک من... .
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید