در این تاپیک قصد دارم داستان های واقعی از انسانهایی که به نوعی مورد عنایت حق بودند رو بصورت پیوسته درج کنم
منتظر خوندن مطالب سایر دوستانی هم که داستانهایی از این دست دارند هستیم :
.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-.
امینه اسلمی
امینه اسلمی، روزنامه نگار مسیحی متعصبی بود که در سال 1945 متولد شد و در 5 مارچ 2010 از دنیا رفت. در کنار تحصیل به تبلیغ مسیحیت اشتغال داشت و معتقد بود که اسلام دینی ساختگی و مسلمانها افرادی عقب مانده هستند، اما یک اشتباه کامپیوتر دانشگاه، مسیر زندگی او را کاملا تغییر داد و به جایی رسید که رئیس جمعیت بینالمللی زنان مسلمان بود و میگفت: «اسلام ضربان قلب من و خونی است که در رگهایم جاری است، اسلام منبع انرژی من است و باعث شده زندگی من فوقالعاده زیبا و با معنی شود، من بدون اسلام هیچ نیستم.»
اندکی در مورد مسلمان شدن وی:
داستان از آنجایی شروع شد که او هنگام ثبت نام و اخذ واحدهای ترم جدید توسط کامپیوتر یک واحد درسی برای او به اشتباه ثبت شد و او به دلیل مسافرت به اوکلاهاما با دو هفته تاخیر از موضوع مطلع شد و وقتی با نگرانی و ناراحتی به اداره آموزش دانشگاه مراجعه کرد فهمید که تنها راه باقیمانده شرکت در کلاسی است که غالب حاضران آن را مسلمانان عرب تشکیل میدهند. او در شرایط بسیار سختی قرار گرفته بود، از یک طرف از همراهی با عربهای مسلمان که آنها را به استهزاء «شتر سوار» مینامید به شدت نفرت داشت و از طرف دیگر در صورت انصراف از بورس تحصیلی محروم میشد.
دو شبانهروز با ناراحتی و اضطراب فکر کرد و در نهایت کلمات شمرده شوهرش توانست او را قانع کند: «شاید اراده خداوند تو را برای یک ماموریت برگزیده باشد، برو و آنها را به مسیحیت دعوت کن!» و او با این انگیزه به دانشگاه برگشت.
او کار خود را از همان روزهای نخست شروع کرد و با هر بهانهای به گفتوگو با دانشجویان مسلمان میپرداخت و از آنها میخواست که با تبعیت از مسیح خود را نجات دهند و برای آنها شرح میداد که چگونه مسیح خود را فدا کرده تا آنان را نجات دهد. وی میگوید: «آنها با احترام و ادب به حرفهایم گوش میدادند ولی به هیچ وجه در باره تغییر دین خود کوتاه نمیآمدند و تسلیم نمیشدند، برای همین راه دیگری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم از طریق کتابهای خودشان باطل بودن عقایدشان را ثابت کنم و از یکی از دوستانم خواستم تا یک نسخه قرآن و کتابهایی اسلامی برایم تهیه کند، میخواستم به آنها نشان دهم که دینشان باطل است و پیامبرشان فرستاده خدا نیست.»
وی قرائت قرآن کریم را آغاز کرد و تمام آن را به همراه دو کتابی که دوستش داده بود، خواند و به مرور چنان در مطالعه غرق شد که در فاصله یک سال و نیم 15 کتاب اسلامی را مطالعه کرد ودوباره به قرائت کامل قرآن پرداخت و هر چیزی که به نظر میرسید بتواند بهانهای برای ایراد و اشکال باشد، یادداشت میکرد اما به مرور دچار تردید و ابهام و پرسشهای بیشتر میشد. بیآنکه بخواهد ذهنش با موضوعاتی درگیر شده بود که تصورشان را هم نمیکرد.
آرام آرام تغییراتی در رفتارش پیدا شد، بیشتر فکر میکرد و همیشه در حال مطالعه بود، به بارها نمیرفت و مشروبات الکلی را کنار گذاشته بود، گوشت خوک نمیخورد و سعی میکرد در مهمانیهای مختلط شرکت نکند. این تغییرات طوری بود که شوهرش را به شک و تردید دچار کرد: «شوهرم فکر میکرد من با مرد دیگری رابطه دارم زیرا نمیتوانست بپذیرد که این همه تغییر بدون آن رخ بدهد!» ولی در نهایت شوهرش امیدوار بود آشفتگی فکری همسرش بعد از مدتی پایان یابد. او درباره این مرحله میگوید: «خودم اصلا فکر نمیکردم با مطالعه اسلام اتفاق خاصی رخ بدهد و حتى سبک زندگی روزمرهام تغییر کند و در آن زمان حتى تصورش را هم نمیکردم که به زودی با بالهایی از آرامش قلبی و ایمان باطنی در آسمان سعادت اعتقاد اسلامی پرواز خواهم کرد.»
با وجود همه این تغییرات او همچنان کاملا مسیحی بود تا اینکه یک روز چند نفر مسلمان به سراغش آمدند: «در خانه را که باز کردم دیدم چند نفر مسلمان عرب روبهرویم ایستادهاند، گفتند: ما انتظار این را داشتیم که شما مسلمان شوید! گفتم: ولی من مسیحی هستم و هیچ تصمیمی برای تغییر دین خود ندارم! با این حال نشستیم به صحبت کردن و هر چه من سؤال کردم آنها با اطمینان و تسلط پاسخ دادند. به هیچ وجه حرفهای عجیب من درباره قرآن را مسخره نکردند و از انتقادهای تند من به اسلام ناراحت و عصبانی نشدند. آنها میگفتند که معرفت، گمشده مؤمن است و سؤال یکی از راههای رسیدن به معرفت است. وقتی آنها رفتند احساس میکردم دارد در درونم چیزی رخ میدهد.»
بعد از آن، ارتباط او با مسلمانها بیشتر شد و هر بار سؤالات جدیدی میپرسید و موضوعات تازهای را مطرح میکرد تا روزی که در 21 می1977 در مقابل یک روحانی مسلمان این کلمات را بر زبان جاری کرد: «اشهد آن لا إله إلاالله و اشهد آن محمدا رسولالله.»
وقتی او علنا از مسلمان شدنش حرف زد و حجاب را انتخاب کرد موضوع طلاق هم به طور جدی مطرح شد. با این حال او آماده بود با وجود علاقه فراوانی که به همسرش داشت تنها زندگی کرده و خود را به حضور بچههایش دلگرم کند. پسر و دخترش را بسیار دوست داشت و میدانست طبق قانون حق نگهداری بچهها با اوست ولی وقتی در دادگاه حاضر شد قاضی برخلاف این حکم کرد و گفت به دلیل تغییر دین نمیتواند بچهها را با خود داشته باشد و هنگامی که با اعتراض او مواجه شد به او بیست دقیقه فرصت داد تا تصمیم بگیرد و بین بچههایش و دین جدید فقط یکی را انتخاب کند.
.-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-.
ادامه دارد . . . برگرفته از وبگاه :http://newmuslims.blogsky.com
تاریخ: چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 - 15:58 عنوان: پاسخ به «گوش های سمیع و چشم های بصیر» - قسمت دوم از اولین داستان
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 13 اسفند 1391 پست: 113
امتياز: 2950
.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
به یاد آیاتی افتاد که داستان امتحان حضرت ابراهیم(ع) را نقل میکند. از خود پرسید که تا چه اندازه در ایمان خود صادق بوده است و میدید که حالا نوبت اوست بچههای دلبندش را با دست خود به قربانگاه بندگی ببرد. میخواست فریاد بکشد، ضجه بزند و اشک بریزد اما سکوت کرده بود و در حالی که دندانهایش را روی هم فشار میداد، میکوشید تا هیچ نشانهای از ضعف و ناتوانی بروز ندهد. این سختترین کابوسی بود که یک زن جوان میتوانست با آن روبهرو شود؛ او که حتى برای یک روز نمیتوانست از بچههایش جدا شود باید آنها را برای همیشه رها میکرد.
میان بچههایش و ایمان به خدا باید تصمیم میگرفت و این ایمانی بود که دو سال شبانهروز برایش زحمت کشیده بود و با کمال اطمینان و باور عقلی و قلبی به آن رسیده بود. قاضی از او جواب نهایی را خواست. او میگوید: «در آن لحظه با تمام وجود به خدای بزرگ رو کردم. در آن لحظه غیراز خدا هیچ کس را نداشتم و میدانستم جز او کسی نمیتواند از فرزندانم حمایت کند و تصمیم گرفته بودم که روزی در آینده به آنها نشان دهم که تنها راه سعادت راه خداوند است.»
او در باره این مرحله میگوید: «از دادگاه بیرون آمدم در حالی که میدانستم که زندگی بدون بچههایم بینهایت تلخ و دردآور است و هیچکس نمیتواند حال مرا در آن لحظات درک کند، احساس میکردم از قلبم خون میریزد هر چند که مطمئن بودم تصمیم درستی گرفتهام. هیچ چیز نمیتوانست جز ذکر خدا آرامم کند. تنها و درمانده میرفتم و زیرلب آیه الکرسی را تلاوت میکردم و این آیه را با خود میخواندم که افمن اتّبع رضوانالله کمن باء بسخط منالله و ماواه جهنّم... آیا کسی که رضایت و خشنودی خداوند را برگزیند، همچون کسی است که خشم خدا را بخواهد و در جهنم جای گزیند؟»
او بعد از مسلمان شدن انسانی دیگر بود و با توجه به قابلیتهای شخصی ویژه و تجربهاش در فعالیتهای تبلیغی مسیحی توانست شعله هدایت اسلام را در جان عده زیادی در آمریکا و جهان روشن کند. حالا او به اطراف آمریکا میرفت و در ایالتهای مختلف و شهرهای گوناگون به سخنرانی در باره اسلام میپرداخت و حرفهایش که از عمق جان او برمیخاست در مخاطبانش بسیار اثر میگذاشت اما در این حال او از خانوادهاش غافل نبود.
به مناسبتهای مختلف برایشان کارت تبریک میفرستاد و سعی میکرد طبق دستور اسلام به هر بهانهای ارتباط خود را با آنها حفظ کند: «برای همه اعضای خانواده کارت تبریک میفرستادم و جملاتی حساب شده از آیات و احادیث را بدون آنکه منبعش را ذکر کنم برای آنها مینوشتم و سعی میکردم با زبانی لطیف جملاتی موثر انتخاب کنم.»
تلاش او بینتیجه نمیماند و بعد از مدتی اتفاقات باورنکردنی تازهای شروع میشود و ابتدا مادربزرگش تمایل خود را برای مسلمان شدن اعلام میکند، بعد پدر و مادر و خواهرش.
ولی از همه اینها شیرینتر وقتی بود که چند سال بعد شوهرش به او تلفن زد و گفت که ترجیح میدهد دخترشان مثل مادرش باشد و اسلام را انتخاب کند و از او به خاطر همه اتفاقات گذشته پوزش خواست. امینه میگوید: «با همه چیزهایی که برایم روی داده بود او را بخشیدم زیرا من مزد خود را گرفته بودم و همه کسانی که مرا روزی با آن وضع طرد کرده بودند، خودشان به حقیقت رسیدند و بالاتر از همه بچههای عزیزم حالا در کنارم بودند.»
امینه که روزی به خاطر حجاب از کار خود اخراج شده بود حالا رئیس جمعیت بینالمللی زنان مسلمان بود و دائم از این ایالت به آن ایالت و از این کشور به آن کشور میرفت و پروژههای جدید اجتماعی و دینی را افتتاح میکرد و برای مردم به سخنرانی میپرداخت و زنی که یک روز از همه طرد شده و جایی برای سکونت نداشت مورد توجه همه بود و از اطراف و اکناف با شوق و محبت به سویش میشتافتند و پای صحبتهایش مینشستند.
او در همین حال توانست با چند سال پیگیری و تلاش دولت آمریکا را متقاعد کند که تمبر رسمی تبریک عید فطر را به زبان عربی برای مسلمانان منتشر و در مراجع عمومی و رسمی استفاده کنند. زمانی که وی 2 سال پیش طی حادثهای در سن 65 سالگی از دنیا رفت، راهاندازی چندین کار جدید از جمله مرکز مطالعات و پژوهشهای زنان نومسلمان و فرهنگسرایی برای فرزندان آنها را شروع کرده بود.
پ.ن: آری، هر کس خدا را انتخاب کند، تنها و بی یاور نمی ماند، و خداوند پاداش تمام فداکاری ها و از خودگذشتگی های او را هم در این دنیا و هم در آن دنیا به او خواهد داد. معامله ای که هیچ گاه از آن ضرر نمی بینیم...
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
پایان!
“سمر” که دانش آموز سوم راهنمایی است، طی گفتگویی با روزنامه واشنگتن پست در شماره روز جمعه ۱۳/۱۱/۲۰۰۹ گفت: به رغم اینکه می دانستم با مشکلات بسیار زیادی مواجه خواهم شد و بسیاری از دوستان و هم کلاسی هایم را از دست خواهم داد، اما تصمیم گرفتم که حجاب بر سر کنم.
وی در ادامه این گفتگو افزود: پس از بر سر کردن حجاب، اولین لحظه ای که دوستانم را دیدم، یکی از سخت ترین لحظات زندگی برایم بود زیرا به نظر آنان خیلی عجیب و غریب میآمدم و آنان اصلا دوست نداشتند با من حرف بزنند و یا به من نزدیک شوند. همه آنان با تنفر و خشم به صورت من نگاه میکردند، گویا چهره ای بسیار زشت و کریه دارم! بعضیها هم طوری از کنارم رد می شدند که گویا اصلا مرا ندیده اند و به من هیچ توجهی نمی کردند.
“سمر” همچنین گفت: اولین کسی که مرا با آغوش گرم مورد استقبال قرار داد، دوست مسلمانم “ایمان کرورتو” بود. او یک مسلمان است اما حجاب بر سر نمی کند. از من پرسید: آیا می خواهی در طول سال حجاب بر سر کنی؟! پاسخ دادم: بله. پاسخم او را به فکر فرو برد و احساس کردم که گویا برایش خیلی جالب بود.
او در ادامه می گوید: وقتی وارد کلاس شدم، یکی از هم کلاسی هایم برای مسخره کردنم، جلوی همه گفت: زیر روسریت بمب مخفی کرده ای؟! همه به من خندیدند. برایم لحظه ای بسیار دردناک و غم انگیز بود. اشک در چشمانم جمع شده بود. وقتی به خانه رسیدم، خیلی گریه کردم. اما تمام این اتفاقات بر من تأثیر نگذاشت زیرا تصمیم جدی گرفته بودم تا ابد حجاب بر سر کنم. رابطه خودم با خداوند متعال را مهمتر از هر چیز دیگری می دانم.
“سمر” که متولد کشور سودان است در ادامه میافزاید: در مدرسه ما حدود ۹۶۰ دانش آموز دختر و پسر مسلمان وجود دارد، اما تنها چهار نفر از دختران مسلمان حجاب می پوشند. پیش از اینکه حجاب بر سر کنم، بیشتر دانش آموزان نمی دانستند که من مسلمانم اما حالا دیگر همه فهمیده اند. بدون شک حجاب پوشیدنم، بر دیگر دختران مسلمان هم تأثیر خواهد گذاشت.
وی در ادامه می گوید: مهمترین چیز برای من دین است از همین رو هر روز تمام نمازهایم را کامل می خوانم و هر ساله روزه هایم را کامل میگیرم و آرزو دارم که به حج بروم. از قبل هم واجبات دینی خودم را انجام می دادم اما نمی دانستم که باید در ظاهر هم مانند باطن به مسائل و احکام اسلامی پایبند باشم از همین رو تصمیم گرفتم که ظاهر خود را نیز اسلامی کنم.
“سمر” در مورد چگونگی به وجود آمدن انگیزه با حجاب شدنش می گوید: تابستان امسال با خانوادهام به مصر سفر کردیم. در آنجا دیدم که زنان و دختران حجاب بر سر میکنند. این مسأله مرا به فکر فرو برد. در نهایت تصمیم گرفتم که مانند آنان حجاب بپوشم زیرا احساس کردم که بدون حجاب بودن، لذت است از همین رو با حجاب به ورجینیا باز گشتم.
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
برگرفته از : www.hijabnews.net
حامد الگار در سال 1940 در یکی از روستاهای کوچک انگلستان در خانواده مسیحی به دنیا آمد. وی دبیرستان را در لندن تمام کرد و سپس در دانشگاه کمبریج به مدت سه سال در رشته زبان شناسی فارسی و عربی تحصیل کرد و با ادبیات اسلامی و قرآن کریم آشنا شد.
اندکی در مورد مسلمان شدن وی:
حامد الگار در سال سوم تحصیل در دانشگاه کمبریج، مسلمان شد و در سال 1959 برای اولین بار به خاورمیانه و جهان اسلام سفر کرد. وی پس از آنکه از دانشگاه کمبریج فارغ التحصیل شد در سال 1961 برای تحصیل در مقطع دکترای دانشگاه تهران ثبت نام کرد که با وقایع انقلاب در آن سالها همزمان شد و بنابراین در سال 1962 از ایران به انگلستان بازگشت.
حامد الگار استاد مطالعات اسلامی و زبان فارسی دپارتمان خاورمیانه دانشگاه کالیفرنیای آمریکا در بخش «مجموعه آثار» منتشره در زمینه انقلاب اسلامی به عنوان یکی از برگزیدگان بخش بین الملل دومین جشنواره بین المللی فارابی، موفق به کسب رتبه برتر گردید. الگار که به بیش از ده زبان زنده دنیا از جمله زبان فارسی، تسلط کامل دارد. در سال ۱۹۶۲ از دانشگاه تهران در رشته زبان فارسی فارغ التحصیل شده است و دکترای مطالعات اسلامی خود را از دانشگاه کمبریج در سال ۱۹۶۵ دریافت کرده است.
روزی مرحوم آیتالله موسوی لاری در جمع خصوص چگونگی شیعه شدن پرفسور الگار میگوید: «مجموعه چهار جلدی اعتقادات از توحید، عدل، نبوت و امامت و معاد تألیف کردهام که این کتاب در آمریکا به انگلیسی چاپ و منتشر شده است که این کتاب را «دکترحامد الگار» ترجمه کرده است؛ ترجمه الگار نیز خود داستان جالبی دارد، من این کتاب را به صورت سلسله مقالات در مجله سروش چاپ و منتشر کرده بودم»
تاثیرات مقالات و نوشتههای آیتالله موسوی لاری بر روی پرفسور حامد الگار به گونهای بود که وی در نامهای به آیتالله مینویسد: «مژده دهم من چند بار ترجمه خود را خواندم و هر بار که آن را خواندم، به مذهب شیعه نزدیکتر شدم و از ماه رمضان تغییر مذهب داده و شیعه شدهام».
تاثیرات شیعه شدن حامد الگار بگونهای بود که عدهای از دانشجویان و استادان دانشگاه نیز شیعه شدند و این شیعه شدن تا حدی بود پرفسور الگار سپس در نامه ای به آیتالله موسوی لاری نوشت : «هفتهای نمیگذرد جز این که از ایالات متحده آمریکا به من خبر میدهند عدهای از روشنفکران با مطالعه کتاب به مذهب تشیع علاقهمند شده و بدان گرویده اند».
پ.ن: تشرف حامد الگار را به دین مبین اسلام و مذهب شیعه تبریک و تهنیت عرض می کنیم و برای او از خداوند متعال توفیقات روز افزون طلب می کنیم...
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
برگرفته از : http://newmuslims.blogsky.com
تاریخ: دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 - 15:25 عنوان: پاسخ به «گوش های سمیع و چشم های بصیر»
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 13 اسفند 1391 پست: 113
امتياز: 2950
این داستانی که الان در این پست قرار دادم بقدری زیباست که با خودم گفتم که ای کاش اولین پست این تاپیک با این داستان شروع می شد، پیشنهاد میکنم که حتما بخونید!
" دکتر جفری لانگ"
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
روزی که مسلمان شدم ،امام مسجد کتابچهای درباره چگونگی ادای نماز به من داد، ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند، همه به شدت اصرار میکردند که راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلاً آرام آرام پیش بری.
پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟ ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم، آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکتهای نماز را با خودم مرور میکردم و توی ذهنم تکرار میکردم، همینطور آیات قرآنی که باید میخواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را.
از آنجایی که چیزهایی که باید میخواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ میکردم و معنیاش را هم به انگلیسی فرا میگرفتم، آن کتابچه را ساعتها مطالعه کردم تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم، ساعت پایانی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم.
داخل دستشویی آن کتابچه را روبهروی خودم بر روی سنگ روشویی گذاشتم و صفحهی چگونگی وضو را باز کردم، دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم، مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام میدهد! وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالیکه آب از سر و صورت و دست و پاهام میچکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند.
وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود، ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بستهام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوشهایم بالا بردم، طوریکه لاله گوشم را لمس کردم.
بعد با صدایی پایین اللهاکبر گفتم، امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال میکردم، یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر دارد غلبه کنم.
ناگهان یادم آمد که پردهها را نکشیدهام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایهها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد؟! نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست، وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پردهها را کشیدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم، یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم: اللهاکبر.
با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمیشد، به آرامی سوره فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره کوتاهی را به عربی خواندم، ولی فکر نمیکنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را میشنوید، متوجه میشد چه میگویم!!پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم، به طوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دستهایم را بر روی زانویم گذاشتم، احساس خجالت کردم، چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم، برای همین خوشحال بودم که تنها هستم.
در همین حال که در رکوع بودم، عبارت «سبحان ربی العظیم وبحمده» را بارها تکرار کردم، پس از آن ایستادم و گفتم: سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد حس کردم قلبم به شدت میتپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد، چون وقت سجده رسیده بود، در حالیکه داشتم به محل سجده نگاه میکردم، سر جایم خشکم زد... جایی که باید با دست و پیشانیم فرو میآمدم، ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم، نتوانستم خودم را با گذاشتن بینیام بر روی زمین کوچک کنم... به مانند بندهای که در برابر سرورش کوچک می شود.
احساس کردم پاهایم بسته شدهاند و نمیتوانند خم شوند، بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خندهها و قهقهههای دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتیکه در برابر آنها تبدیل به یک احمق شدهام، نگاه میکنند، تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد، انگار صدای آنها را میشنیدم که میگویند: بیچاره جف! عربها در سانفرانسیسکو عقلش را گرفتهاند! شروع کردم به دعا: خواهش میکنم، خواهش میکنم کمکم کن...
نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم، الان روی دو زانوی خود نشسته بودم... سپس چند لحظه مردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم... ذهنم را از همه افکار خالی کردم و گفتم: سبحان ربی الأعلی... الله اکبر این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند.
الله اکبر و دوباره پیشانیام را بر زمین گذاشتم. در حالیکه نفسهایم به زمین برخورد میکرد، جمله سبحان ربی الأعلی را خود به خود تکرار میکردم، مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم، الله اکبر برای رکعت دوم ایستادم، به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده، برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم، اما هر مرحله آسانتر از مرحله قبل به نظر میرسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریباً کاملی به سر میبردم.
سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلام دادم، در حالیکه در اوج بی حسی قرار داشتم، همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم... خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.
در حالیکه سرم را شرمآگین پایین انداخته بودم، به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر میدانی من از جایی دور آمدم... هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلاً تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیرممکن است.
موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمیتوانم وصفش کنم، جز اینکه آن حس به «سرما» شبیه، بود و حس کردم که از نقطهای داخل سینهام بیرون میتابد، چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم، حتی یادم هست که داشتم میلرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت، گو اینکه «رحمت» به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد.
سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم، اشکها بر صورتم جاری شد و صدای گریهام به شدت بلند شد، هرچه گریهام شدیدتر میشد حس میکردم که نیرویی خارقالعاده از رحمت و لطف مرا در آغوش میگیرد، این گریه نه برای احساس گناه نبود... گر چه این گریه نیز شایسته من بود... و نه برای احساس خاری و ذلت و یا خوشحالی... مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته و ذخیرهای عظیم از ترس و خشم را به بیرون میریزد.
در حالیکه اینها را مینویسم از خودم میپرسم که آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست، مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالیکه به سوی زمین خم بودم و صورتم را بین دو دستم گرفته بودم، میگریستم.
وقتی در پایان، گریهام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم، آن تجربه به حدی غیرعادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم، آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیبتر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم، اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم.
قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم: «خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن. خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم!».
"مطالعه سه سال بر روی قرآن، استاد آمریکایی را مسلمان کرد"
داستانی که خواندید، روایت اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است که برگرفته از کتاب «Even Angels Ask » (حتی فرشتگان نیز میپرسند) اثر اوست.
جفری لانگ که در خانوادهای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در 18 سالگی ملحد میشود، وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخهای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.
وی تاکنون چند کتاب درباره تجربه ایمان خود نوشته که از این میان میتوان به کتاب «نبرد برای ایمان» اشاره کرد.
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
بر گرفته از : وبسایت :جنبش سایبری 313- منبع : ستاد اقامه نماز
خانم کونیکو یامامورا که هم اکنون 76 سال دارند و بیشتر او را با عنوان مادر شهید بابایی می شناسند بانویی ژاپنی الاصل است که سالهاست مسلمان شده و با انتخاب نام «سبا» در ایران زندگی می کند.
کونیکو در ژاپن و در شهر آشیا متولد شد، او بعد از فارغ التحصیل شدن از مدرسه به دانشگاه رفت و دو سال در رشته ریاضی فیزیک به تحصیل پرداخت اما به دلیل ازدواج درس را رها کرد. ۵۳ سال پیش آقای بابایی که آن زمان در ژاپن زندگی می کردند و مدرس زبان انگلیسی در آموزشگاهی بود که کونیکو در آنجا دانشجو بود و به این ترتیب با هم آشنا شدند.
اندکی در مورد مسلمان شدنش می گوید: من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم این کار را انجام می داد من هم تقلید می کردم اما نمی دانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی که او می خواند را نمی دانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلی ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه دینی است.
زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی رو به رو می شدم به او تعظیم می کردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم. به او می گفتم برای چه باید سجده کنم؟! برای چه کسی؟! و همسرم توضیح می داد ما انسانها در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم حال آنکه تو به کسی که نعمتی به تو نداده است تعظیم می کنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم. من وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن می شود، این موضوع برای من بسیار جالب بود!
در مورد فرزند شهیدش چنین می گوید:
محمد هنگام شهادت 19 ساله بود. موقعی که می خواست به جبهه برود از آقای حمیدی پیش نماز مسجد انصارالحسین اجازه گرفت. من هم می دانستم اینها امانتی در دست ما هستند و ما باید آنها را تربیت کنیم و تحویل دهیم، چه بهتر که آنها را با شهادت تحویل دهیم چرا که شهید شدن وظیفه مسلمانان و بالاترین مقام است. محمد به خواست خدا عمل کرد و من هم خوشحال شدم چرا که به دستور قرآن عمل کرد. ما در آیات قرآن می بینیم که مسلمانان اگر زیر ستم باشند وظیفه شان کمک به اسلام و دفاع از آن است و در زمان جنگ هم رزمنده ها و شهدا و خانواده هایشان به این دستور اسلامی عمل کردند.
پ.ن : از سرکار خانم سبا بابایی قدردانی می کنیم و حضورشان در ایران را غنیمت می دانیم، و به ایشان به خاطر انتخاب اینگونه زندگی و مسلمانی و مادر شهید بودن تبریک می گوییم، باشد که همواره مورد توجه و عنایت خداوند قرار گیرند...
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
بر گرفته از وبسایت : http://newmuslims.blogsky.com
تاریخ: پنجشنبه 2 خرداد 1392 - 00:21 عنوان: پاسخ به «گوش های سمیع و چشم های بصیر»
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 13 اسفند 1391 پست: 113
امتياز: 2950
"ورونیکا"
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
نام : ورونیکا
محل تولد : برلین
تاریخ تولد: 1342 هجری شمسی ( 1963میلادی)
مکتب سابق: کمونیست
دین فعلی: اسلام ( شیعه)
سرکار خانم ورونیکا متولد 1963 میلادی در برلین می باشد. اگرچه در پاسپورتش مذهب مسیحی برای او قید شده بود امّا به گفته وی تحت تاثیر افکار عمومی و شرایط اجتماعی برلین شرقی در آن ایام عملا کمونیست بوده و به هیچ بحث ماوراء الطبیعی و معنوی اعتقاد نداشته است.
در دوران جوانی متناسب با رشته تحصیلی اش در آزمایشگاهی در برلین شرقی فعالیت می کرد.
هنوز چند وقتی از آغاز کار و فعالیتش در آن آزمایشگاه نگذشته بود که گرفتار افسردگی و بیماریهای روحی و روانی بسیاری شده به گونه ای که شرایط نابسامانش روز به روز وضعیت او را نگران کننده تر می کرد.
بخاطر موقعیت شغلی و ارتباطی که با بسیاری از پزشکان شهرشان داشت، ماجرا را با آنها در میان گذاشت و هریک نسخه ای برایش پیچیدند که حاصلش چیزی جز فزونی رنج و درد و یاس و نا امیدی بیشتر نگردید.
کم کم وضعیت نامطلوب اعصاب و روان وی بر قلبش نیز سرایت کرد و پزشکان وضعیت او را بحرانی و خطرناک اعلام کردند و به نزدیکانش هشدار داده که در صورت ادامه این روند عمر کوتاهی خواهد داشت.
بعد از شنیدن این ماجرا شبی در اتاق خود خلوت نمود و شروع به گریه و زاری کرد. اگرچه به خدایی اعتقاد نداشت امّا به قول خودش آن شب این احساس را داشت که کسی دارد آه و ناله اش را می شنود و به صدای گرفته و صحبت های حزینش توجه می کند. لذا از روی اضطرار و درماندگی آنقدر گریه کرد و دردهایش را بیان نمود تا خوابش برد.
صبح که از خواب بیدار گردید و طبق روال هر روز از خانه بیرون زد. متوجه شد که در شهر ولوله ای برپاست و همه مردم برلین شاد و خندانند. ماجرا را که پرسید. دریافت که همه این جشن و سرورها بخاطر برداشته شدن دیوار برلین و یکپارچگی آلمان شرقی و غربی می باشد. او نیز همچون دیگران بسیار مسرور شد و خیلی زود با خانواده اش به برلین غربی رفت.
با دیدن امکانات و پیشرفتهای برلین غربی این حس به او دست داد که مشکل او همین بوده و بس لذا از این به بعد تمام غصه هایش فراموش خواهد شد و دیگر غم و دردی به سراغ او نخواهد رفت امّا این شادی چند روز بیشتر دوام پیدا نکرد و ورونیکا بازهم مثل گذشته افسرده و بیمار مسیر منزل و مطب پزشکان مختلف را طی می کرد.
روزی از روزها که برای درمان به بیمارستان کلیسا رفته بود یکی از پزشکان مسیحی جرقه دینداری و خداشناسی را در وجود او می زند و او را با دنیای دیگری آشنا میکند.
او به ورونیکا می گوید: تو نیاز به فردی داری که تو را از بالا و همه جوره حمایت کند نه هم ردیفی مثل همسر و دوست و...
این صحبت های پزشک معتقد مسیحی برای ورونیکا بسیار تکان دهنده و البته سنگین بود لذا مدتی فکر و ذهنش را مشغول کرد تا با رفت و آمد با کلیسا و کمک برخی کشیشان این موضوع را بیشتر درک نمود.
روزی از روزها پای یکی از برنامه های تلویزیونی آلمان نشسته بود که یک خانم محجبه مسلمان را بعنوان میهمان برنامه شان آورده بودند اگرچه دست اندرکاران آن برنامه آن خانم مسلمان را برای به چالش کشیدن و در نهایت انزوای اسلام دعوت کرده بودند امّا انگار او ماموری از جانب خدا بود تا دستگیربنده سرگردانی به نام "ورونیکا" باشد.
صحبت های معنوی و منطقی آن بانوی مسلمان بسیار در خانم ورونیکا تاثیر گذاشت و او بلافاصله با آن شبکه تلویزیونی تماس گرفت و هر طور که شده شماره تلفن آن خانم مسلمان را از آنها گرفت و بعد از ارتباط و آشنایی با او از وی تقاضای کتب اسلامی و راهنمایی درباره دین مقدس اسلام کرد.
ورونیکا بعد از مشاوره های آن بانوی مسلمان و مطالعه قرآن و برخی کتب اسلامی عشق و علاقه اش به اسلام بیشتر شد و البته در این میان از الطاف و کمک های خداوند متعال نباید گذشت که به گفته خود وی هر مرحله که جلوتر می رفت حضرت حق راه جدیدی برایش باز کرده و مرشدی را در مسیرش قرار می داد تا دست وی را بگیرد و او را از منجلاب زندگی غیرالهی نجات دهد.
وی نهایتا با یک ایرانی الاصل مقیم آلمان آشنا می شود و تصمیم به ازدواج با او می گیرد و سپس در سال 2000 سخت ترین تصمیم زندگی اش یعنی پوشیدن حجاب آنهم در شرایط سخت آن ایام آلمان را می گیرد که آن هم ماجراهای خاص خود را دارد. امّا این کار وی منجر به مخالفتها و واکنش دوستان و نزدیکانش می گردد و همگی او را از خود طرد کرده و او را غیر قابل تحمل دانستند.
خانواده او که از وضعیت و موقعیت اجتماعی مناسبی برخوردار بودند و در یکی از بهترین نقاط شهر زندگی می کردند بسیار برایشان سخت و غیرقابل تحمل بود که دختر شان با حجاب اسلامی و جلوی چشم بسیاری از مردم و اشراف آن منطقه در منزلشان رفت و آمد کند آنهم در جامعه ای که بخاطر تبلیغات مسموم رسانه های غربی اغلب با نگاه تحقیرآمیز به مسلمانان می نگریستند.
اگرچه ورونیکا با پوشیدن حجاب بسیاری از دوستان و نزدیکانش را از دست می دهد امّا انس با معبود همواره به او آرامش و امید به آینده را می داد و مشکلات را برایش سهل می کرد به گونه ای که بعد از حوادث 11 سپتامبر و حجم سنگین حملات و تبلیغات رسانه ای علیه اسلام و مسلمانان، چندین بار در آلمان مورد اهانت قرار می گیرد امّا هیچ یک از این مسائل خللی در عزم و اراده اش ایجاد نمی کند.
به هر حال این بانوی تازه مسلمان هر قدم که به خدا نزدیکتر می شود یاس و نا امیدی و مشکلات جسمی و روحی و روانیش جای خود را به نشاط و امید و شادابی می دهد.
او بعد از مدتی برای حفظ سلامت دینی و اخلاقی فرزندانش به ایران سفر می کند و همسرش نیز که بخاطر کار و فعالیت های حقوقی اش در آلمان مانده بود، بعد از دو سال به آنها ملحق می شود.
او در حال حاضر بعنوان مبلغ دینی در ایران و آلمان فعالیت دارد و هر ساله برای سخنرانی در کلیسا و سایر مراکز فرهنگی و دینی آلمان و همچنین به منظور ارشاد هموطنانش به این کشور سفر می کند.
وی همچنین در ترجمه برخی از مقالات و کتب اسلامی فارسی به آلمانی نیز مشارکت داشته است.
در پایان لازم بذکر است که در حال حاضر ورونیکا نه تنها در آلمان منزوی نیست بلکه بخاطر رفتار صحیح و بسیار دقیق اسلامی و برخورد مناسب با دیگران، از جایگاه والایی در نزد خانواده و دوستان و آشنایان برخوردار است و هر بار که به آن کشور سفر می کند همگی با آغوش باز وی را پذیرفته و مهمان خود کرده و از وی پذیرایی می نمایند و حتی در سخنرانی سال گذشته اش در کلیسای برلین که از تلویزیون این کشور نیز پخش می شد، پدر و مادرش با تمام مشکلات کهولت سن و بدون هیچ گونه غرور و احساس شرمی با افتخار در کلیسا حاضر شده و به پای سخنرانی فرزندشان نشستنه و همواره قبل و بعد از سخنرانی در کناره او بودند و امروزه نیز با وجود دیگر فرزندشان که در آلمان زندگی مرفه ای برای خود دارد، ورونیکا را فرزند واقعی و برتری می دانند و او نیز هر از چند گاهی برای ادای صله رحم و احترام به والدین هم که شده به آلمان سفر می کند.
( توجه: برای رعایت اختصار در این بیوگرافی از ذکر بسیاری از مباحث و اتفاقات مهم زندگی وی صرف نظر شده است )
-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-._.-..-.
ادامه دارد . . . برگرفته از وبگاه : http://reverts.blogfa.com
تاریخ: جمعه 3 خرداد 1392 - 20:44 عنوان: پاسخ به «گوش های سمیع و چشم های بصیر»
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 31 اردیبهشت 1392 پست: 228 محل سکونت: تهران - u.s.a - texas san antonio
امتياز: 6130
به آرامی آغاز به مردن میكنی !
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی ، اگر هنگامیكه با شغلت یا عشقت شاد نیستی ، آنرا عوض نكنی ، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی . . .
شعری از پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نكنی ،
اگر كتابی نخوانی ،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ،
اگر از خودت قدردانی نكنی .
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیكه خود باوری را در خودت بكشی ،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند .
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برده عادات خود شوی ،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی ،
اگر روز مرّگی را تغییر ندهی ،
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی ،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی .
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر از شور و حرارت ،
از احساسات سركش ،
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وا میدارند ،
و ضربان قلبت را تندتر میكنند ،
دوری كنی .
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر هنگامی كه با شغلت یا عشقت شاد نیستی ، آنرا عوض نكنی ،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی ،
اگر ورای رویاها نروی ،
اگر به خودت اجازه ندهی ،
كه حداقل یكبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی .
امروز زندگی را آغاز كن !
امروز مخاطره كن !
امروز كاری كن !
نگذار كه به آرامی بمیری !
شادی را فراموش نكن !
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید