عضو شده در: 23 فروردین 1391 پست: 166 محل سکونت: ولايت سیتی
امتياز: 4475
ترسون و لرزون
یادمه کلاس سوم بودم یه بار معلمم بهم گفت برو دفتر ببین خانم مدیر چکارت داره!!!!!با ترس و لرز از کلاس زدم بیرون...همونجور ی پشت در واستادم بعد نیم ساعت در کلاسو زدم... خانم معلمم اومد.....با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت بیا داخل .... گفتم :خانم اجازه !!خانم میشه باما بیاید دفتر من میترسم برم دفتر...بعد باهم رفتیم دفتر و خانم مدیر یه نامه بدستم داد و گفت اینو بده بابات فردا برام پست کنه(پدرم مدیر دفتر پست بود)!!!!!!!!!!!! هنوزم گاهی وقتا خاطرات دوران دبستانمو مرور میکنم حتی ترس از خانم مدیر هم برام شیرینه...
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
negar-shtm, جان خاطرت خیلی جالب بود، خداییش بعضی از این مدیرا و ناظما خیلی وحشتناک بودن و بدجور آدمو کتک میزدن، خدایا شکر الان دیگه نمیتونن عقده های روانیشونو روی بچه ها خالی کنن
من سال 67 کلاس اول دبستان بودم، مدرسه سوم شعبان( پشت مدرسه های دخترانه ادب و راهنمایی هدف)، معلم کلاس اولمون هم خانم حری بود همسر آقای واصفی که الان تو خیابون استقلال مدرسه غیر انتفاعی دارن( اسمشو نمیدونم).
من از کلاس اول خاطره زیاد دارم ولی یکی از جنجالی ترینشونو براتون میگم
1-2 ماهی از شروع سال تحصیلی میگذشت و منم که خیلی شیطون بودم 3-4 تا دوست پایه مثل خودم پیدا کرده بودمو حسابی مدرسه رو رو سرمون گذاشته بودیم
بابای مدرسمون آقای جنگجو بود که فکر کنم الان ساوه نیست،آقای جنگجو یه بوفه جمع و جور گوشه حیاط مدرسه داشت و به بچه ها تمرهندی و پفک و بیسگوئیت میفروخت.
یه روز توی یکی از زنگ تفریحامون با دوستام رفتیم بوفش و میخواستیم خوراکی بگیریم که دیدیم آقای جنگجو نیست ولی در مغازش بازه....تو یه لحظه شیطون گولمون زد و همگی یه نگاهی به هم کردیم رفتیم داخل تا جایی که جیبامون و دستامون جا داشت از خوراکیا برداشتیم( دزدیدیم)...یه عالمه تمرهندی و راحت و آلوچه و از اون ماهی های بدمزه ( اون موقع نمیدونستیم که کارمون چقدر بده...بنابراین عذاب وجدان هم نداشتیم )
با خیال راحت و با ذوق فراوون رفتیم و همه ی خوراکیارو از هولمون خوردیم
زنگ بعدش ناظم اومد سرکلاسمون و گفت چند نفر از شما رفتن و بوفه را غارت کردن...خودشون بیان بگن که کیا بودن و عذرخواهی کنن وگرنه باباشونو میفرستیم زندان
نگو که عین این جمله هارو سر همه ی کلاسا گفته
ما هم از ترس اینکه بابامونو نفرستن زندان، 5 تایی رفتیم گفتیم ما رفتیم و برداشتیم و عذرخواهی کردیم...فکر کنم خسارت هم بعداً دادیم
گلاب به روتون تا 2 روز هم دسته جمعی اسهال بودیم
ولی خیلی حال داد، چون تا اون روز اون همه خوراکی جلومون نذاشته بودن و بگن هرچی میخواید بخورید( ما هم که آخر..........)
خداروشکر بوفه دزدی باعث نشد که بانک دزد بشیم
خیلی دلم میخواد آقای جنگجو را ببینم و بازم ازش عذرخواهی کنم و.......ولی متاسفانه از چند نفر که سوال کردم گفتن چندسال پیش رفته تهران.......
رضوانه جان وقتی دیدم عکس بستنی زیزیگولوی رو گذاشت یاده یه خاطره شیرینی افتادم که دیگه غیر قابل تکرار شدن
آخه آقای خدا بیامرزم همیشه از اینا می خرید واسمون وخودش هم خیلی دوست می داشت .وقتی آقام رو از دست داد .دیگه از این بستنی ها نخوردم
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید