پنج شنبه 9 فروردین 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » مباحث متفرقه » به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5, 6  بعدی
 به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
rezvaneh
پستتاریخ: یکشنبه 23 مهر 1391 - 14:19    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

همكار در ساوه‌سرا
همكار در ساوه‌سرا

عضو شده در: 16 تیر 1390
پست: 1290
محل سکونت: ساوه
blank.gif


امتياز: 33520

چفیه......؟!

نمی‌دونم اگه شما نبودید و جنگی نبود!
چه طوری بی نام شما، می‌بردن این آدما سود؟

چفیه روی دوششون، تو صف اول نمـــــاز
برای ارتقا پست، حسابی در سوز و گداز

چفیه‌ای که می‌دونم، حوله حمـــــــام تو بود
پارچه‌ی خیلی ساده‌ای، که سفره‌ی شام تو بود

اما حالا چفیه‌ها، واسه همه مقدســــــه!
رو دوش هر کی که باشه، نشون آدمیته!

مدرک خوبی و خلوص، مدرک پاکی و صفا
مدرک انسانیت و مدرک فـــــــــــــوق دکترا

تفنگشو تو بردی و، گلولشو تو خوردی و
وقت بخور بخور که شد، یه تیکشم نبردی و...!؟

من و ببخش که مادرت، یه تیکه استخون می‌خواد
برای آروم شدنش، از پسرش نشون می‌‌خــــواد...

من و ببخش که عصر من، غریبه می‌دونه تو رو
و بعد موجی شدنت، دیونه می‌ خونه تو رو

من و ببخش که عصر من، شبیه پلّه تو رو دید
با اسم تو با رسم تو، به هر کجا میخواست رسید؟!

نمی‌دونم اگه شما نبودید و جنگی نبود!
چه طوری بی نام شما، می‌بردن این آدما سود؟


رضوانه
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: جمعه 5 آبان 1391 - 21:29    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

گفتاری از سید شهیدان اهل قلم
انسان کافر روح را در خدمت هوای تن می خواهد، اما مؤمن تن خویش را به مثابه ی مرکبی برای تعالی روح می بیند و اینچنین با پاهای بریده نیز از راه باز نمی ماند. می رود و پاهای بریده اش را نیز عصاکشان به دنبال خود تا قله های فتح می کشاند. شهید ! ای کاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها کنیم و بگذریم، که تو این چنین می خواستی. اما ای عزیز! اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.
شهید آوینی


این مطلب آخرین بار توسط mahdiss در چهار‌شنبه 10 آبان 1391 - 23:58 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: دوشنبه 8 آبان 1391 - 23:39    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

mahdiss, جان بسیار ممنونم
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: پنج‌شنبه 11 آبان 1391 - 00:01    عنوان: Re: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

soveh نوشته است:
mahdiss, جان بسیار ممنونم

خواهش می کنم. thanks
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: یکشنبه 21 آبان 1391 - 00:29    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

نقاشی ترسیم شده بر روی دیوار ورزشگاه تختی ساوه، خیابان جمهوری

بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: پنج‌شنبه 25 آبان 1391 - 15:03    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: پنج‌شنبه 25 آبان 1391 - 15:26    عنوان: سامانه 1490 پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

نحوه پاسخگویی سامانه 1490سلامت به مردم

هفته گذشته وزیر بهداشت در مصاحبه‌ای اظهار داشت: «مردم درصورت احساس کمبود دارو می‌توانند با شماره 1490تماس گرفته و داروهای مورد نیاز خود را پیگیری و تهیه کنند.»

روز گذشته یک شهروند با گروه دانش و سلامت روزنامه همشهری تماس گرفت و گفت که داروی هرسپتین برای بیمار سرطانی‌اش نایاب شده است. این شهروند اظهار داشت: من به اغلب داروخانه‌های مهم تهران مراجعه کرده‌ام و همسرم دچار مشکل شدید است حتی با داروخانه‌هایی در شهرستان‌ها نیز تماس گرفته‌ام اما موفق به پیدا کردن این دارو نشده‌ام. خبرنگار همشهری تلاش کرد با سامانه 1490تماس گرفته و از این طریق اطلاعاتی در اختیار این شهروند قرار دهد. بار اول بعد از حدود 20دقیقه پشت خط ماندن، ارتباط قطع شد. بار دوم نیز بعد از 25دقیقه کسی پاسخگو نبود. بار سوم بعد از 27دقیقه ارتباط برقرار شد.آنچه در ادامه می خوانید متن گفت و گوی همشهری با پاسخگوی تلفنی وزارت بهداشت است.

برای تهیه داروی هرسپتین مزاحم شما شدم.از کجا می شود آن را برای یک بیمار خرید؟
ما فقط می‌توانیم شماره تلفن داروخانه‌های بزرگ تهران را در اختیار شما قرار دهیم.
اما این را که از 118هم می‌توانستیم بگیریم؟
ما فقط اطلاعات علمی درباره داروها را داریم نه موجودی داروخانه‌ها را.
پس برای گرفتن این دارو باید چکار کنیم؟
می‌توانید از پزشکتان بخواهید دارو را عوض کند و مشابه آن را بدهد.
خب اگر داروی مشابه هم وجود نداشت چه کنیم؟
نمی‌دانیم.
خوب پس چرا وزیر بهداشت گفته اطلاعات داروهای کمیاب را از 1490بگیریم؟
من نمی‌دانم.
الان چه کنیم با بیماری که نیاز شدید به داروی هرسپتین دارد؟
من فقط می‌توانم شماره تماس داروخانه‌های بزرگ تهران را به شما بدهم.


بعد از گرفتن شماره تلفن چندین داروخانه ازجمله هلال احمر، 13آبان، 29فروردین، بیمارستان شریعتی و بیمارستان امام، به ما گفته شد که این دارو را ندارند. تنها یک داروخانه اظهار داشت که ممکن است هفته آینده این دارو به دستشان برسد اما تاریخش مشخص نیست.
اکنون باید به وزیر محترم بهداشت گفت که وقتی دارویی وجود ندارد چرا بی‌جهت مردم را به سامانه‌ای که تماس با آن نیز بسیار مشکل است، ارجاع می‌دهید؟ باور کنید اگر خود شما یک‌بار و فقط یک‌بار با این سامانه تماس می‌گرفتید متوجه می‌شدید که نباید دل مردم را به این وعده‌ها خوش کنید. شما مسئول تأمین امنیت دارویی مردم و سلامت و بهداشت آنها هستید. مشکل را بپذیرید و برای حل آن اقدامی عاجل کنید. رنج بیماران خاص در نبود داروها با وعده درمان نمی شود.

منبع: http://www.hamshahrionline.ir/details/191188




چندوقت پیش مطلبی را از قول یک جانباز شیمیایی خوندم که گفته بود برای پیداکردن داروهایم در هوای الوده ی تهران با این ریه ی مریضم از این داروخانه به آن داروخانه میروم و کسی به ما کمک نمیکند تا کمتر دچار زحمت شویم و بتوانیم داروهای خود را پیدا کنیم.

و سوال من این هستش که پس از این همه سال یک شبکه جامع کامپیوتری برای داروخانه های تهران و حداقل برای داروهای خاص طراحی نشده است که یک جانباز با مراجعه به یک سایت مشخص بتواند از موجود بوذن دارویش و اینکه به کدام داروخانه باید مراجعه کند، مطلع شود؟

واقعاً نمیدونم چه زمانی قراره مشکلات و دغدغه های جانبازان و مردم مستضعف حل بشه...آخه من نمیدونم این همه آمار پیشرفت و توفیق در زمینه های مختلف در چه زمانی قرار است برای مردم ملموس شود تا اونها هم از فوایدش ! بهره مند شوند.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: سه‌شنبه 6 خرداد 1393 - 20:57    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590


به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند...زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها





الهــــــی؛

چون در تو نگرم از جمله تاجداران هستم و تـاج بر سـر و چون بر خود می نگرم

از جمله خـاکسارانم و خـاک بر سـر ...

(شهید محمد علی فتاح زاده)




یــــــــــــا زهــــــــرا (س)


بچه های تفحص تلاش زیادی کردند اما شهیدی پیدا نمی شد.

یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه را گذاشت ناخوداگاه

اشک بچه ها جاری شد.بعد از آن حرکت کردیم.

در حین جستجو در روبروی پاستگاه مرزی بودم

یکدفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد.

با سر نیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد

مطمئن شدم شهیدی در اینجاست.

با فریاد یا زهرا بچه ها را صدا کردم و خاک ها را کنار زدیم و شهید نمایان شد.

لحظاتی بعد متوجه شدم شهید دیگری درست در کنار او قرار دارد.

به طوری که صورت هایشان درست روبروی یکدیگر بود.

با صلوات پیکرشان را از خاک خارج کردیم.

در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید بی نشان نوشته شده بود:

میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم




مـــادر گفت: نرو، بمان!

دلم میخواهد پســـرم عصای دستم باشد

گفت: هرچه تو بگویی

فقط یک ســـــؤال :

میخواهی پسرت، عصــــای این دنیـایت باشد یا آن دنیـا؟!

مــادر چیزی نگفت و با اشـــک بدرقه اش کرد....

رفت و شـــهید شد . .





طرف اصلا یه جورایی خاص بود.

نه به اون هیکلش که مثل بزن بهادرهای محله مون بود،و نه به اون ساکت

بودنش که لام تا کام با کسی حرف نمی زدو فقط تو خودش بود.

یه هفته ای می شد که اومده بود تو گردان ما، تو این مدت

جز سلام و علیک و التماس دعا ، کسی چیزی از زبونش نشنیده بود.

همه ی کاراش هم پنهانی بود خصوصا لباس عوض کردنش که

عجیب اصرار داشت دور از چشم همه باشد.

انگار یه رازی بود که باید از ماها مخفی میموند و موند.

موج انفجار اونقدر شدید بود که هیچی از بدنش باقی نگذاشته بود جز

یه تیکه از بازوی خالکوبی شده اش :

«تـــــــــوبه کــردم»







نزدیک عملیات بود.
می دانستم دختر دار شده.....
یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم :« این چیه ؟ »
گفت: « عکس دخترمه»
گفتم :« بده ببینمش »
گفت: « خودم هنوز ندیدمش.»
گفتم : « چرا ؟ »

گفت: « الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد. »

*شهید مهدی زین الدین.*




باقالا پلو باماهی

گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
گفت : باقالا پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را میخوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
...
چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ...
...
مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...

*برگرفته وبلاگ نردبام اسمان




کاش ار جنس جنون بال و پری بود مرا

مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا

از همان کوچه سر میشکند دیوارش

باز در حالت مستی گذری بود مرا

هیچ پروا دلم ازدغدغه ی راه نداشت

چون تو ای عشق اگر همسفری بود مرا

رقص زلف سر نی دیدم و با خود گفتم

بین هفتاد و دوتن کاش سری بود مرا

پیشتر ازآن که رسد مرگ بمیری هنر است

کاش ای کاش که روزی هنری بود مرا
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: چهار‌شنبه 7 خرداد 1393 - 21:30    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

مردن انسان عروجي است از دنياي خاكي به دنياي لايتناهي. انسان مومن همواره مي‌كوشد كه در زندگي، سرافراز و با افتخار، هميشه در برابر ظلم قامتي افراشته داشته باشد و مرگي زيبا و موثر و زيبنده زندگيش. اين مرگ زيبا «شهادت» نام دارد. شهيد يعني همواره زنده و شاهد، مرگي كه براي هر كس مقدور نيست. در آخر اميدوارم كه به درجه اعلاي «شهادت» بتوانم برسم تا شاهد و سرمشقي براي ديگران باشم.
فرازی از وصیت‌نامه شهید ايرج بابايي فلاح



چه زيباست پرواز به سوي الله چه شورانگيز است پرگشودن به سوي معبود و چه شيرين است قرار داشتن در قله بودن، فنا شدن در هستي و آغاز زندگي جاويد.

فرازی از وصیت‌نامه شهید محمود اميني



زندگی نامه شهید ابراهیم همت

محمدابراهیم همت روز 12 فروردین سال 1334 ه.ش در شهرضا از شهرستان‌های استان اصفهان چشم به جهان گشود.

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می‌شد كه از مادرش با اصرار بخواهد به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‌ها كمك كند. این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد.

وی در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت و به گفته خودش تلخ‌ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی برای رژیم طاغوت بود.

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت.

ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام(ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‍كرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه‌های انقلابی حضرت امام(ره) و یارانش آشنا كند.

سخنرانی‌های پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام می‌شد تا جایی که مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه‌ای كه او شهربه شهر می‍گشت تا از دستگیری درامان باشد.

وی بعد از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه‌اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد.

به همت این شهید بزرگوار و فعالیت‌های شبانه‌روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم می‌پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید.

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه كارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید.



او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم كل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله(ص) را تشكیل دهند.

در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از كل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه كوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.

در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.

ویژگی‌های برجسته شهید:

او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‌ای برای دیگران بود كه جز خدا به چیز دیگری نمی‌اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و كسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‍كرد و سخت‌ترین و مشكل‌ترین مسؤولیت‌های نظامی را با كمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می‍پذیرفت.

او بسان شمع می‍سوخت و چونان چشمه‌ساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نمی‌ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‌بخشید و با همان كم، قانع بود.

از دیگر ویژگی‌‍‌های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق می‌ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‍كرد. « من خاك پای بسیجی‍ها هم نمی‍شوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‍شدم.» .

شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‍گفت، عمل می‍كرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.


نحوه شهادت حاج همت از زبان یکی از همرزمانش


سردار جعفر جهروتی‌زاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان"نبرد درالوک" چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف می‌کند:

"... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچه‌ها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری می پرداختند. همین موضوع باعث می‌شد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...

شناسایی‌های عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگان‌ها برای راه‌اندازی مقرها و بنه‌های تدارکاتی وارد منطقه شوند.


شکستن خط طلائیه با عبور از معبر 20 سانتی


بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27 منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگان‌های لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریت‌شان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را می‌شکستیم و جلو می‌رفتیم و می‌رسیدیم به جاده‌ای که می‌خورد به شهر" نشوه" عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند.

شب اول عملیات باید از روی دژی می‌رفتیم که تا یک نقطه‌ای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته می‌شد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقی‌ها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه 20 سانتیمتری عبور می‌کردند تا به میدان مین می‌رسیدند و پس از خنثی کردن مین‌ها و باز شدن معبر به خط دشمن می‌زدند.

دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بودند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا رو این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 یا 800 متر طول، می‌ریخت.

با تعدادی از بچه‌های تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچه‌های تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقی‌ها چنان سنگین بود که بیشتر بچه‌ها به شهادت رسیدند و راه بسته شد.


فقط ما سه نفر مانده ایم، اگر می گویید سه نفری حمله کنیم!

آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش می‌گرفت که پرنده نمی‌توانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.

من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچه‌هایی که جلو رفته‌اند همه به شهادت رسیده‌اند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.

آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم می‌گفت:" آقا از قرارگاه می‌گویند باید امشب خط شکسته شود"... نیمه‌های شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را می‌شنیدیم که می‌گفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده‌ایم اگر می‌گویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.

شب‌های بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردان‌ها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن می‌شد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچه‌های تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه‌های تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.

آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچه‌های تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو می‌گفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم می‌گفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.

آتش عراقی‌ها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه‌ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پل‌هایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می‌کردند یا از هاورکرافت.

جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می‌کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می‌کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می‌دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران میکنند و می‌روند. حاج همت می‌گفت: بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می‌پاشند.


شهید همت: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده"

در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می‌فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می‌رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله‌ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده".

بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقی‌ها هنوز به شدت بمباران می‌کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می‌گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.

جنازه عراقی‌ها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه‌ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه‌ها را از همین آب گل آولد پی می‌کردند و می‌خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه‌ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.


دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت

وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت می‌رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه‌ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.

صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی‌ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.

در حالی که به عقب برمی‌گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباس‌های او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می‌آمدم خود را دلداری می‌دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می‌گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.



شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می‌کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه‌ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.»

این شهید والامقام در قسمتی از وصیت‌نامه خود آورده است که «می‌خواهم مثل مولایم بی‌سر وارد بهشت شوم» و اینگونه بود که حاج همت بی‌سر و بی‌دست به دیدار معشوق خود شتافت.


سر بریده و صدای یا حسین

شهید علی اکبر دهقان که وقتی ما می خواستیم جنازه ی او را در جاده بصره – خرمشهر جمع کنیم، دیدیم سر بریده اش در محوطه دارد می رود، سری که از پشت قطع شده بود و روی زمین داشت می غلتید و تنش هم داشت می دوید. سر این شهید حدود ۵ دقیقه فریاد یاحسین، یا حسین سرمی داد.
این فریاد را همه ی ما که حدود ۱۰-۱۵ نفر بودیم، ( از جمله برادران حدادی، آذربیک، مصطفی خراسانی، طوسی و…) می شنیدیم و همه ی به جای اینکه جنازه را جمع کنند، داشتند گریه می کردند. یا در کتاب «پیشانی سوخته ها» آورده ام که طلبه ای به نام آقاخانی در کربلای ۵ شهید شده بود که پس از شهادت از حنجره بریده اش چند بار صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» می آمد. این نمونه ها در صحنه های جنگ بسیار بوده است. البته این شهید یک وصیتی هم داشت که ما از توی کوله پشتی اش پیدا کردیم.
یک تکه کاغذ بود که نمی دانم شب نوشته بود یا همان روز: « خدایا من شنیدم که امام حسین با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم این گونه شهید شوم.» نمی دانم لابد لب تشنه هم بوده چون مسائل مشابه دیگری که ما دیدیم اتفاق افتاده بود.
نوشته بود « خدایا من شنیدم که امام حسین ع سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود.
بعد دیدیم که یک ترکش از پشت سر، سرش را قطع کرد یا نوشته بود: خدایا من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده. من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمی دانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا بعد از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین (ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می شوم سر بریده ام به ذکر یا حسین یا حسین باشد و ما آن صحنه را دیدیم :
«حجة الاسلام صادقی سرایانی»

برگرفته شده از www.mahdiabad.blog.ir


سال ها پیش که جنگ شروع شد، پدر بزرگ (امام خمینی (ره)) فرمان جهاد را صادر کرد. محمد ابراهیم (همت) و حمید (باکری) جان خود را بر کف دست گرفتند و برای مقابله با دشمن به جبهه ها رفتند.

آن موقع انگلیس و آمریکا خشاب های دشمنان ما را پرمی کردند تا گلوله هایشان را به سینه های سپر کرده محمد ابراهیم و حمید بزنند. در همان زمان بود که فرزند ناخلف ملت میر حسین (موسوی) از ترس جانش از سمت خود استعفا داد. پدر بزرگ به او گفت: در زمانی که مردم حزب‌الله برای یاری اسلام، فرزندان خود را به قربانگاه می‌برند چه وقت گله و استعفا است؟

سال ها گذشت و سید علی (خامنه ای) که روزی پا به پای همت ها و باکری ها در جبهه ها به دفاع می پرداخت جای پدر بزرگ را گرفت. همان پدربزرگی که تا وقتی سید علی نمی آمد به احترام او نمی نشست (فیلم نماز ماه رمضان امام خمینی (ره)).

حالا اوضاع فرق می کرد. میرحسین که روزی از ترس جانش و در زمانی که باران گلوله بر سر ملت می بارید از سمت خود استعفا داده بود حالا می گفت: من برای کشور نگرانم!!!

آنقدر به خود مطمئن بود که چند روز قبل حتی چندساعت قبل از باز شدن صندوق ها خودش را رئیس جمهور می دانست. اما وقتی دید ملت یک منفعت طلب و ترسو را نمی خواهند، دست به آشوب زد.

ردای سرخ شهید همت و باکری را نمی توان با مچ بند سبز تعویض کرد

طرفدارانش زدند و کشتند و آتش زدند و غارت کردند و .... در کشور اسلامی که همت و باکری خون سرخشان را بپایش ریخته بودند روز قدس در ماه رمضان بطری های آب در دست گرفتند، روز عاشورایی که همت و باکری از آن درس گرفته بودند حرمت امام حسین (ع) را شکستند و مانند سپاه یزید به کف و هلهله پرداختند و فرزند ناخلف بی خیال از تمام این بی حرمتی ها فقط بیانیه صادر می کرد.

حالا این میر حسین بود که خشاب اسلحه انگلیس و آمریکا را برای هدف گرفتن به آنچیزی که همت و باکری برایش سینه سپر کره بودند پر می کرد.

میر حسین برای اینکه بگوید حق است از خون سرخ محمد ابراهیم (همت) و حمید (باکری) سؤاستفاده کرد. اما نمیدانست محمد ابراهیم گفته بود : پیام من به شما در عصر غیبت این است که مطیع محض ولایت فقیه باشید و حمید هم گفته بود : در هر زمان و هر موقعیت از رهبری انقلاب تبعیت کنید.

محمد ابراهیم و حمید برای مال دنیا و پست مقام به جبهه ها نرفته بودند که امروز بعضی ها طلبکار آن هستند. محمد ابراهیم و حمید اگر گله ای از یک یا چند نفر داشتند آنرا به پای کل جبهه و انقلاب نمی گذاشتند که امروز بعضی ها این کار را می کنند.

حالا ملت بیدار شده بودند و دوباره برای آنچیزی که محمد ابراهیم و حمید خون خود را ریخته بودند انقلاب کردند. حالا فرزند ناخلف هاج و واج مانده بود که خون شهید همت و باکری چه جاذبه ای دارد...

منبع :http://sayberi174.persianblog.ir/



زندگی نامه شهید ذبیح الله عالی


آنچه می خوانید روایتی است از سلوک عاشقانه سردار بی سر،فرمانده گردان مسلم بن عقیل لشکرخط شکن وخط نگهدار 25 کربلا شهید ذبیح الله عالی کردکلائی.


درتابستان گرم سال 1332 ،درروستای کردکلا بخش جویبار در خانواده ای کشاورز متولد شد.چون پدرش قبل از تولد او فوت کرده بود،مادر نام پدرش ذبیح الله را براونهاد.مادرش زنی مومنه بود وبا کشاورزی مخارج زندگی را تأمین می کرد.

او تحصیلات ابتدائی را در روستای محل تولد خودگذراندوپس از آن برای تحصیلات به قائم شهر مهاجرت کرد.

در کنار تحصیل به ورزش کشتی محلی علاقه بسیار داشت. دارای روحیة پهلوانی و منش مردانگی بود. مدتی بعد از اخذ دیپلم با "سمیه واگذاری” که برادرانش از پهلوانان کشتی بودند و با ذبیح اللّه دوستی و رفت و آمد خانوادگی داشتند در سال 1355 ازدواج کرد. اولین فرزند آنها "زینب” در سال 1356 متولد شد و او از داشتن فرزند دختر بسیار خوشحال بود.

از همان دوران جوانی، فردی پر شور و طرفدار محرومان بود و با همه با تواضع و احترام رفتار می کرد. از آزار مردم پرهیز داشت و از افراد بی قید و بند و لاابالی متنفر بود. سعی می کرد سختیها و مشکلات را متحمل شود و مشکلات دیگران را حل کند. به خاطر همین روحیه بود که با آغاز مبارزات مردم ایرن علیه رژیم طاغوت فعالانه در مبارزات، راهپیماییها و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کنار شرکت در مجالس مذهبی در انجمن اسلامی محل فعالیت داشت و با هزینة خود برای محل مسجدی بنا نهاد. دومین دختر او صفیه در سال 1358 و اولین فرزند پسر او علیرضا در سال 1359 متولد شد.

از آغاز تجاوز عراق به ایران در آخرین روز شهریور 1359 هنوز یک ماه نگذشته بود که عالی با عضویت در بسیج نیروهای مردمی برای آموزش نظامی به پادگان امام حسین (ع) تهران رفت و پس از پانزده روز آموزش به جبهه های سرپل ذهاب و غرب کشور اعزام شد.

او برای دومین بار در 5 فروردین 1360 از طرف بسیج قائمشهر به جبهه اعزام و در پاوه مشغول فعالیت شد. در تاریخ ششم مرداد ماه بر اثر اصبت ترکش خمپاره از ناحیه شکم به شدت مجروح شد و روده های وی بر اثر عمل جراحی کوتاه گردید.11 پس از بهبود نسبی از این جراحت در تاریخ 26 مهر 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران ساری با تشکیل یک گروه ضربت در عملیاتهای مختلف درون شهری علیه منافقین فعالیت داشت.

برای بار سوم در 10 اسفند 1360 به جبهه جنگ تحمیلی عازم شد و به عنوان جانشین گردان در منطقه عملیاتی مریوان تا 15 اردیبهشت 1361 انجام وظیفه می کرد. در جبهه به انجام مراسم مذهبی بیشترین توجه را داشت و به همین خاطر اولین اقدامش در منطقه در بنا کردن مکانی برای نماز خانه بود. همواره در بر پا کردن نماز جماعت، دعای توسل و کمیل پیش قدم می شد.

در جبهه هیچ ترسی به خود راه نمی داد و شجاعانه در خطوط مقدم جبهه فعالیت می کرد. دیگران را به صبر و استقامت و رعایت اصول نظامی در میدان نبرد سفارش می کرد و رعایت نکردن اصول نظامی را به هیچ وجه برنمی تافت. سعی وافر داشت که رفتار حضرت علی (ع) را بر خورد با زیردستان و رزمندگان الگو خود قرار دهد. به همین علت زمانی که سر یک بسیجی به خاطر عدم رعایت اصول نظامی داد کشید بعد از چند لحظه به شدت گریه کرد و هنگامی که علت گریه سوال شد، گفت: «من با این عمل دستور حضرت علی (ع) را اجرا نکردم»



پس از اتمام دوره آموزش به ساری بازگشت و در 15 آبان 1361 به عنوان مسئول دسته گروهان جنگلی سپاه پاسداران منطقه 3 ساری منصوب و شروع به کار کرد. اما اشتیاق حضور در جبهه های جنگ سبب شد که کار در پشت جبهه را رها کند و برای چهارمین بار در تاریخ 16 آبان 1361 عازم جبهه شود. این بار به عنوان فرمانده گردان مسلم عقیل (ع) لشکر 25 کربلا منصوب شد.

او نسبت به جا ماندن پیکرهای شهدا در منطقه عملیاتی حساسیت زیادی داشت و چنانچه جنازه ای در خط مقدم می ماند از هیچ تلاشی برای باز گرداندن آن دریغ نمی کرد. در عملیات محرم پیکر مطهر چند تن از شهدا در خطوط عملیاتی باقی ماند. او هر شب برای تخلیه آن ها به خط مقدم می رفت تا اینکه عراقی ها با کم شدن تعداد پیکرهای شهدا به موضوع پی بردند و آن ناحیه را تحت مراقبت بیشتری قرار دادند. در یکی از شبها که عالی به خطوط تماس با دشمن رفته بود با شلیک گلوله فراوان سربازان دشمن مواجه شد و از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.

در سال 1362 صاحب دو پسر دو قلو به نامهای(روح اللّه) و (محمد باقر،ملی پوش کشتی) شد. در این زمان در حالی که همسر و فرزنداشن به حضور و حمایت او به شدت نیاز داشتند بار دیگر به مناطق عملیاتی رفت تا در عملیات پیش بینی شده حضور داشته باشد.

در اواخر سال 1362 در عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی دهلران گردان مسلم بن عقیل (ع) تحت فرماندهی عالی پیش قراول عملیات بود. آن ها از خطوط مقدم عبور کردند تا اینکه در پاسگاه چیلات در خاک عراق به محاصره نیروهای دشمن در آمدند و عالی پس از نبرد دلیرانه در تاریخ 3 اسفند 1362 به همراه گروهی از نیروهایش به شهادت رسید. به علت شرایط سخت عملیات و عقب نشینی سریع نیروهای خودی جنازه او در داخل خاک عراق باقی ماند. سرانجام در سال 1372 پیکر شهید ذبیح اللّه عالی توسط گروه های تفحص در منطقه عملیاتی چیلات کشف و پس از تشییع در گلزار شهدای کردکلا به خاک سپرده شد. از شهید ذبیح اللّه عالی به هنگام شهادت پنج فرزند به نامهای زینب ، صفیه ، علیرضا، روح اللّه و محمد باقر به یادگار ماند.


محمد علی بیاتی از همرزمان شهید:

شهید بزرگوار ذبیح الله عالی دارای خصوصیات اخلاقی منحصر بفردی بوده كه بنده كمتر با آن مواجه شدم. ایشان كمتر می خوابید و بیشتر وقت خود را به سركشی از نیروها می پرداخت. البته این سركشی ها بیشتر به هنگام شب و نیمه های شب برمی گردد. در جنگیدن هم من ندیدیم كه ایشان برای خمپاره خیز برود و معتقد بود كه هر چه سهمیه باشد خدا می دهد.

به عنوان مثال یا نمونه برایتان بگویم: بنده آن زمان بعنوان مسئول دسته در یكی از گروهان های گردان مشغول انجام وظیفه بودم. چون نیروهای لشكر خود را برای عملیات والفجر6 آماده می كردند و اجتماع نیروهای اعزامی از مازندران به حدی بود كه تا چشم كار می كرد پر از نیرو بود. بگذریم و برگردیم به گردان خودمان كه فرماندهی گردان به عهده شهید عالی و تقی خادمیان و ایوب عبادی هم بعنوان مسئول در گردان بودند. یكی از روزها نیروی بسیجی به من مراجعه كرد و گفت آقای بیاتی دیشب یك نفر به چادر ما آمد و ظرف شام ما را شست و سرجای خودش گذاشت چون آب آشامیدنی را كه تانكرهای آب می آوردند ظرف نیم یا یك ساعت تمام می شد و خادمان چادرها یا همان شهردارها ظرف های شام را برای صبح می گذاشتند. چند وقتی از این ماجرا گذشت نیروی دیگری آمد و گفت آقای بیاتی دیشب یك نفر پوتین های ما را واكس زد و به كنار گذاشت. بالاخره پس از جستجوی زیاد متوجه حضور ناگهانی شهید عالی در دور و بر چادر خودمان شدیم و ایشان هم با اخلاص و تواضع زیاد كلمه (هیس) را بكار برد تا دیگر نیروها كه خواب بودند متوجه حضور ایشان نشوند.

گویا شهید بزرگوار از اینكه تا چند روز دیگر در این دنیای فانی زنده نیست كاملاً آگاه بوده و به دنبال ره توشه ای برای آخرت خود.

با شروع كلاس های توجیهی و اطلاعات تازه از وضعیت استقرار دشمن در منطقه خبر از عملیاتی دیگر بگوش می رسید و شهید عالی هر لحظه با عشق به شهادت و دیدار با معبود بی تابی می كرد. سر انجام گردان ما را برای حمله به دشمن به نزدیكترین نقطه مطمئن بردند. یك شب و روز در بیابان های اطراف دهلران سپری كردیم فردای آن روز من و شهید عالی در حالی چسبیده بهم بودیم و به پتوی انباشته شده تكیه داده بودیم به شهید عالی گفتم كمپوت می خورید ایشان گفت كم میل نیستم ما هم كمپوت را از كوله پشتی خودم در آوردم و آن را دو نفری خوردیم قوطی كمپوت را در فاصله چند متری پرت كردیم مشغول صحبت بودیم و شهید عالی سنگ كوچكی برداشت و گفت این سنگ را بطرف آن قوطی پرت میكنم اگر سنگ به داخل رفت ما بر دشمن پیروز خواهیم شد و قله را فتح خواهیم نمود سنگ را به طرف قوطی پرت كرد و سنگ درست به لبه قوطی برخورد كرد و بداخل قوطی رفت با دست به زانوی من زد و خندید و گفت: شك نداشته باش كه ما قله را از دشمن خواهیم گرفت. غروب آن روز بچه های اطلاعات و عملیات آمدند تا گردان ما را به خط دشمن راهنمائی كنند. بچه های تعاون گردان برای تحویل گرفتن وسایل نیروها در بین بچه ها آمدن و وصیتنامه ـ عكس ـ لباس و چیزهای دیگر را تحویل می گرفتند وقتی به كنار من و شهید عالی آمدند ،شهید مقداری از وسایل خود را تحویل داد، فقط یك قرآن جیبی به همراه خود نگه داشت. بعد گفت: صبر كن شاید چیزی جا مانده باشد. ناگهان از جیب خود شانه ای بیرون آورد شانه ای كه همیشه با آن محاسن خود را شانه می كشید. نگاهی به شانه انداخت و نگاهی به نیروی تعاون بعد با لحن بسیار زیبا گفتند: بگیر «دیگر نیازی با این شانه نیست. از فردا حوریان بهشتی ریش هایم را شانه خواهند كرد.»،این شانه به درد این دنیا می خورد و به طرف خط دشمن حركت كردیم. ساعت 3 بعد از ظهر را نشان می داد حركت آغاز شد. بنده آخرین نفر گردان بودم تا نیروهای عقب مانده را به نیروهای گردان برسانم. بعداز 12 ساعت پیاده روی و دویدن به میدان مین دشمن رسیدیم. بچه های تخریب جهت باز كردن معبر مشغول جمع كردن مین شدند. نیروهای گردان به صوت درازكش پشت میدان منتظر باز شدن معبر بودند تا با تمام توان و وجود خود به خط دشمن بزنند و دشمن متجاوز را به عقب برانند. درست به انتهای معبر كه رسیدند ناگهان دست یكی از بچه های تخریب به تله منوری خورد و روشن شد. درگیری و تیراندازی دو طرف به اوج خود رسید .در این بین شهید عالی نیروها را به طرف جلو هدایت می كرد و با همان زبان مازندرانی در میان آتش و خون فریاد می زند.


بلند شو حركت كن، دشمن در حال فرار است. در همین حال من خودم را تا وسط میدان مین به ایشان رساندم. دیدم شهید با چه شور و حالی نیروها را از میدان مین عبور می دهد و می گوید شما پیروزید شما بچه های مازندران باید این قله را از دشمن بگیرید. بالاخره یك ساعت درگیری طول كشید تا توانستم سنگرهای اول دشمن را فتح كنیم و خودمان را به بالای قله برسانیم و پیروزی خودمان را تثبیت كنیم. صبح فردا شهید عالی آنقدر خوشحال بود كه در پوست خود نمی گنجید.

رفته رفته به ظهر و اذان نزدیك می شدیم چند دقیقه دیگر شهید ذبیح ا... عالی از جمع مشتاقان شهادت رخت سفر می بندد و به سوی دیار ابدی خویش سفر می كند. من باتفاق شاهد صحنه سید محمد مشكاتی نزد شهید رسیدیم وبا او سلام و علیكی كردیم و در كنار ایشان به فاصله 2 متری داخل كانال نشستیم . این سفارش ایشان هم بود كه فاصله را رعایت كنید تا خدای ناخواسته برای همه حادثه ای رخ ندهد. انگار خداوند هم می خواست كه ما یك لحظه چشم از ایشان برنگردانیم و سیمای نورانی ایشان را تماشا كنیم و این آخرین لحظات عمر، ‌شهید آنقدر صدای دلنشین و گوش نوازی داشت كه هر انسان را مجذوب خود می كرد.

شهید توسط بی سیم در حال صحبت كردن با فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش می كردند كه مواظب خودت باش و ایشان می گفت من و شهادت!،جالب اینجاست كه به زبان مادری خود صحبت می كرد و جالبتر اینكه آخرین كلمه شهید كه پشت بی سیم می گفت این بود: حسین حسین شعار ماست... هیچگاه یادم نمی رود همین كه گفت: حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار و ناگهان تركش خمپاره حنجره مباركش را پاره كرد و سرشان را از بدن جدا نمود و شهید این زمان بر روی بال های فرشتگان سوار شد و به آسمان ها پر كشید.

چند دقیقه ای از شهادت ایشان نگذشته و ما همه اندوهگین و ناراحت كه یك باره صدای شهید بزرگوار حاج حسین بصیر را شنیدم كه می گفت گوشی را بدهید به عالی . بی سیم چی گفت ذبیح الله به نزد پیامبر (ص)‌ سفر کرد.

در اسرع وقت از حقوق ماهيانه من حدود دو هزار تومان كسر نمائيد


بسمه تعالی

به: كارگزینی سپاه ساری

از: پاسدار عملیات ذبیح الله عالی

موضوع: كسر نمودن حقوق ماهیانه

محترماً به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هكتار زمین زراعتی آبی و خشكه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد. لذا درخواست می نمایم كه در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان كسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.

آمین ذبیح الله عالی


ذبیح الله عالی اگر شهید نشده بود، الان 60 ساله بود. او تابستان سال 1332 ،در روستای کردکلا بخش جویبار مازندران به دنیا آمد و چون پدرش قبل از تولد او فوت کرده بود، مادر نام پدرش یعنی ذبیح الله را برای او انتخاب کرد.

او که مهرماه سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران ساری در آمده بود، با تشکیل یک گروه ضربت در عملیات مختلف درون شهری علیه منافقین فعالیت می کرد و پس از آنهم به جبهه رفت. شهید عالی ازاسفند 1360 تا اردیبهشت سال 61، جانشین گردان در منطقه عملیاتی مریوان بود تا آبان 1361 که به عنوان فرمانده گردان مسلم عقیل (ع) لشکر 25 کربلا منصوب شد.

اواخر سال 1362 در عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی دهلران، گردان مسلم بن عقیل (ع) تحت فرماندهی عالی پیش قراول عملیات بود. آن ها از خطوط مقدم عبور کردند تا اینکه در پاسگاه چیلات در خاک عراق به محاصره نیروهای دشمن در آمدند و عالی پس از نبرد دلیرانه در تاریخ 3 اسفند 1362 به همراه گروهی از نیروهایش به شهادت رسید. به علت شرایط سخت عملیات و عقب نشینی سریع نیروهای خودی جنازه او در داخل خاک عراق باقی ماند. سرانجام در سال 1372 پیکر شهید ذبیح اللّه عالی توسط گروه های تفحص در منطقه عملیاتی چیلات کشف و پس از تشییع در گلزار شهدای کردکلا به خاک سپرده شد.



شهید حمید باکری

نام: حمید باکری
نام پدر: حسین
تاریخ تولد: -/9/1334
محل تولد: آذربایجان‌غربی / ارومیه
تاریخ شهادت: 6/12/1362
محل شهادت: جزیره مجنون
طول مدت حیات: 28 سال
مزار شهید: مفقودالجسد
آخرین سمت: قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا


تولد و کودکی

در آذر سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند ، ابتداء به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام«مد ظله العالی»به پاریس عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهکها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد .
در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد ، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرحهای چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدتها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهید با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد ودر این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود . همیشه از بسیجی‌ ها و از قدرت الهی آنها سخن می گفت . با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی در زمره خاطراتش که از بسیجی ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت : اینها به انسان نیرو می دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.


شرکت در عملیات های مختلف

بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ که بقول امام این جنگ یک نعمت است که فرزندان این مملکت را الهی کرده و آنها را از زندگی دنیایی به معنویت کشانده است . حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد . سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعییین شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود ، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید .
در عملیات موفقیت‌آمیز «مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (علیه السلام ) بود که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی به صدامیان شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (علیه السلام ) منصوب گردید .
بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر 31 عاشورا راه مولایش حسین بن علی (علیه السلام) را ادامه داد استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود شرکت در عملیاتهای والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.


عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند . اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد)در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد . پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروههای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام ) نایل آمد .
به جاست یاد شود از یار باوفایش شهید مرتضی یاغچیان معاون دیگر لشکر عاشورا مه ادامه دهنده راه حمید بود و بعد از شهادت حمید سنگر او را پر کرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حمید بشهادت رسید .
روحش شاد و یادش گرامی باد. او هم از رزمندگان امام حسین (علیه السلام ) بارها در عملیات زخمی شده و رشادت ها نشان داده بود و شاید بخاطد علاقه زیادی که این دو برادر بهم داشتند و پشتیبان هم در صحنه های نبرد بودند در یک سنگر بشهادت رسیدند و یاد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسین گونه در صحنه های نبرد حق علیه باطل شدند.
شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز یک انسان متقی بور و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (علیه السلام ) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

ردپای نور
مسوولیت شهید تاریخ عملیات نام عملیات
- 02/01/1362 فتح المبین 1
فرمانده یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف 10/02/1361 بیت المقدس 2
- 23/04/1361 رمضان 3
- 09/07/1361 مسلم بن عقیل 4
- 17/11/1361 والفجر مقدماتی 5
- 21/01/1362 والفجر1 6
- 29/04/1362 والفجر2 7
- 27/07/1362 والفجر4 8
قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا 03/12/1362 خیبر 9


این مطلب آخرین بار توسط mahdiss در پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 - 02:04 ، و در مجموع 3 بار ویرایش شده است.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: چهار‌شنبه 7 خرداد 1393 - 21:44    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

...علمدارتخریب...
یکی از بزرگترین حماسه آفرینی هایش در عملیات بدر ، آنجا که دشمن با تمام توان

تصمیم به باز پس گیری منطقه داشت بود.

تنها مسیر عبور جاده ای به نام خندق بود. اطراف جاده را آب گرفته بود.

تانک های دشمن هم از همان مسیر جلو می آمدند .

باید کاری کرد . باید جاده بریده می شد!

دو نفر از بچه های واحد تخریب با حجم زیادی از مواد منفجره از خاکریز جدا شدند و

زیر بارش خمپاره ها خودشون رو به محل مورد نظر رسوندند.

کار جاسازی مواد انجام و سیم رابط به چاشنی متصل شد.

دنباله سیم در دست بچه های تخریب بود.داشتند به سمت ما می دویدند که

ناگهان انفجار گلوله خمپاره هر دوی آنها را به سختی مجروح کرد.

تنها یک نفر می توانست این ماموریت را به پایان برساند.

همان که به سرعت به سوی آن دو میدوید.مجروحین رو به عقب فرستاد.

ادامه ی سیم را با خودش به داخل چاله ی مخصوص آورد.دسته ی انفجار را کشید

لحظه ای صبر کرد. اما مواد منفجر نشد! از چاه بالا آمد و دید تانکها حسابی نزدیک شدند.

به سمت محل استقرار دوید.

در راه محل پارگی سیم را پیدا کرد و آن را متصل کردو برگشت.

اما باز دسته عمل نکرد. چند جای دیگر سیم پاره شده بود.

فکری به ذهنش رسید . فیتیله ی انفجاری را نزدیک مواد برد.

آن جا فیتیله را روشن کرد. بعد هم به سمت خاکریز شروع به دویدن کرد.

شمارش معکوس رو آغاز کرد.

در راه پایش میان سیم های خاردار گیر کرد هر چه تلاش کرد بی فایده بود.

خودش را روی زمین انداخت و سرش را میان دستانش گرفت.

انفجار مهیبی رخ داد...

حفره ای در دل جاده ایجاد شده بود که اگر دو تانک را هم داخل آن می انداختند پر نمی شد.

کمتر کسی باور می کرد که این فرمانده شجاع زنده باشد. لحظاتی بعد در میان گردو غبار

شخصی آهسته به سمت خاکریز آمد وقتی ما را دید از حال رفت و افتاد.

علیرضا عاصمی
آن روز یک عملیات را نجات داد. خدا خواست که زنده بماند که...

سال ۶۵ عراق با موشک های جدید خود کرمانشاه را هدف قرار داد.

برای خنثی کردن یک موشک عمل نکرده داخل گودال رفت و همه نیروها را از محل دور کرد.

گویی می دانست لحظه ی دیدار فرا رسیده.

این انفجار هیچ چیز از بدن مادی او را بر جای نذاشت و او را به آسمان فرستاد...


خاطرات رزمندگان چون از دل برمی‌آید لاجرم بر دل می نشیند. نمونه‌های فراوانی از این باب وجود دارد که یکی از آنها خاطره‌ایست از بسیجی شهید "سید محسن حسینی" که بسیار خواندنی است.


سید محسن حسینی شلوارم رو برد بهشت به همین سادگی

تازه از بیمارستان مرخص شده‌ام، درست و حسابی هم نمی‌‌توانم راه بروم. توی خواب و بیداری بودم که با صدای در بیدار شدم. چنان به در می‌‌کوبید که انگار دنبالش کرده باشند. سراسیمه پریدم و روی پله‌ها سر خوردم. بعد پهن شدم روی زمین. تازه به‌ خاطر جراحت ترکش‌ها عمل کرده بودم؛ اونم چی! حدود سی سانتی را برش‌زده بودند که با کوچک‌ترین صدمه خونریزی می‌‌کرد. در به ‌شدت صدا می‌کرد. داد زدم: چه خبرته؟ سر آوردی مگه؟

در را که باز کردم، کپ کردم. پرسیدم: سیدمحسن، چی شده سراسیمه‌ای؟»

گفت: «چی سراسیمه؟ تو حالت زیادی خوش نیست.»

گفتم: «حالا چی می‌‌خواهی؟ بیای تو!»

داشت به زمین نگاه می‌‌کرد. گفتم: «کجایی؟»

گفت: «هی پسر، خون.»

گفتم: «چی خون؟»

گفت: «نگاه کن. از پاهات داره خون می‌ریزه.»

نگاه کردم. دیدم وای، زمین سرخ شده. گفت: «چی شده؟»

گفتم: «هیچی، بیا تو. مهم نیست. جای زخم ترکشه. ان‌شاءلله نصیب شما بشه.»

گفت: «ما رو چه به این گدا گدولا! بگو تانک بخوریم یا موشک.» بعد آمد داخل حیاط. گفت: «نیامدم که چایی بخورم. یه چیزی ازت می‌‌خوام. ساعت چهار بعدازظهر امروز اعزام داریم. دارم می‌رم جبهه.»

گفتم: «چی دارم که به کارت بیاد؟ آمدی خداحافظی، دمت گرم. خیلی با معرفتی پسر.»

گفت: «اول پاهاتو ببند، بعد می‌‌گم.»

گفتم: «ما ازین شانس‌ها نداریم.» بعد رفتم یک باند بلند رو پیچیدم روی زخم و گفتم: «خُب، حالا بگو چی شده که یاد ما افتادی؟»

شهید سید محسن حسینی

گفت: «شلوار بسیجی‌تو رو می‌‌خوام.»

زدم زیر خنده و گفتم: «نه دیگه، شوخی می‌کنی؟ سیدمحسن، شلوار من؟ می‌خوای زیره به کرمان ببری؟»

گفت: «نه به‌ خدا. به دلم زده با شلوار یه جانباز شهید بشم.»

سرخ شدم؛ گیج، گنگ و مات و متحیر. گفتم: «اولاً شلوار من یه لنگه‌اش رو شب عملیات خمپاره برد، فاتحه. دوم اینکه لنگه دیگه شو خواهرای پرستار شیرازی قیچی‌زدن. کجاشو بدم. باقی‌اش هم که نیست... نه، ما نداریم. نشانی غلط به شما دادن برادر.»

سیدمحسن گفت: «اذیت نکن. چی نشانی غلط؟ همین هفته پیش ننه‌ام سر مزار شهدا به پات دیده. کلی هم خوشش اومده بود. گفت حتماً ازتون بگیرم.»

گفتم: «چه عرض کنم، باشه. فقط یادت باشه این رو کردستان داده بودن. نگه داشتم برای سفر بعدی. دیدی که جنوب هم نبردمش. کلی دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسید توی کردستان.»

خندید و ریش‌های بور و کوتاهش را پیچوند و گفت: «آفرین! گل گفتی. دارم می‌برمش جنوب.»

گفتم: «فرض که اصلاً بردی که می‌خوای چه بشه؟»

گفت: «خوب می‌خوام ببرم شهید بشم. مگه بده؟ دلت نمی‌‌خواد شلوارت شهید بشه؟»

گفتم: «دیگه نوبرش والله.»

شلوار رو دادم دستش. فوراً همون‌جا پوشید و روبوسی وداع کرد و رفت. توی کوچه که داشت می‌‌رفت، داد زدم: «سیدمحسن‌جان، شلوار مال تو. خوشگل شدی‌ها. شاید بی‌راه هم نگی. نور بالا که می‌زنی.»

‌نگاهی کرد و لبخندی شیرین روی لب‌هاش نشست؛ لبخندی که غمی سنگین همراه با غربت‌رو بر دل من نشوند.

چند هفته بعد جنازه‌اش را که آوردن، دیدم شلوارم کلی ترکش‌خورده و سوخته خونی شده.

سیدمحسن حسینی، شلوارم رو برد بهشت؛ به همین سادگی.



من شهیدم مرگ هم بازیچه ی دنیایی من
من اسیرم خاک میهن سرمه ی بینایی من
من به روی خاکها با خون خود این را نوشتم
کیست تا یاری کند سردار عاشورایی من
نخل خرما شد منار و تور سیمی شد ضریحم
تپه ای از ماسه ها شد گنبد مینایی من
من نمی ترسم که سر یا دست من برجا نباشد
وای بر روزی که افتد پای ره پیمایی من
جنگ من در راه دین باشد دفاع از حق و قرآن
صاف و صادق بود هم پنهان و هم پیدایی من
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: چهار‌شنبه 7 خرداد 1393 - 21:46    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

چه عکس زیبایی...

شهدا به اندازه غربتشان در این عکس ، در جامعه ما غریب هستند.

نه نامشان بلکه هدفشان.

بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: چهار‌شنبه 7 خرداد 1393 - 21:50    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

مختار
گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند!

شرمنده ی ایثارتم شدیم جوانمردو حال ما مختاریم! که از ولایت حمایت کنیم یا نه!



این مطلب آخرین بار توسط mahdiss در پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 - 01:35 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: چهار‌شنبه 7 خرداد 1393 - 22:05    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

سلامتی سکاندار انقلاب اسلامی صلوات

بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 - 02:06    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590


وصیت نامه سردار خیبر حاج ابراهیم همت

نامی که هرگز از وجودم دور نیست وپیوسته با یادش ، آرزوی وصالش را در سر داشتم .
سلام بر حسین (ع) سالار شهیدان ، اسوه و اسطوره ی بشریت.
مادرگرامی و همسر مهربانم ، پدر وبرادران عزیزم
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید، چقدر شما ها صبورید ، خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم ، غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و حیات ابدی).و نزدیکی با خدا،چرا که «انالله اشتری من المؤمنین».
من نیز در پوست خود نمی گنجم ، گمشده ای دارم وخویشتن را در قفس محبوس می بینمو می خواهم از قفس به در آیم ، سیمهای خاردار مانعند ، من از دنیای ظاهر فریب مادیات وهمه آنچه که از خدا باز می دارد متنفرم (هوای نفس شیطان درون وخالص نشدن)در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند ، از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد وهر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است .
عزیزانم! این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ، ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام وآلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم وپس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ، ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه ی « شهرضا» (قسمه ) وسمیرم، سپس شرکت در « خوزستان» و جریان گروهکها در خرمشهر پس ازآن سفر به سیستان وبلوچستان (چابهار وکنارک) وبعداَ حرکت به طرف «کردستان» . دقیقاَ دو سال در «کردستان » هستم.مثل این که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سرپا گنه کرده وتوفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.
اکنون می روم با دنیایی انتطار ، انتظار وصال و رسیدن به معشوق،ای عزیزان من توجه کنید :
۱- اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد ؛ با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسرانتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم ، دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید. همسرم انسان فوق العاده ای است او صبور است و به زینب عشق می ورزد ، او از تر بیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد ، چون راهش را پیدا کرده است ، اگر پسر به دنیا آورد اسم او را «مهدی» واگر دختر به دنیا آورد اسم او را «مریم» بگذارید چون همسرم از این اسم خوشش می آید .
۲- «امام» مظهر صفا و پاکی و خلوص ودریایی از معرفت است وفرامین او را مو به مو اجرا کنید ،تا خداوند از شما راضی باشد زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد .
۳- هر چه پول دارم ، اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی) بدهید وبقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند .
۴- ملت ما ، ملت معجزه گر قرآن ، است ومن سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانتبه درگاه خداوند است ،تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل نماید ودر این تلاش پیگیر مسلماَ نصر خدا شامل حال مؤمنین است .
۵- از مادرم وهمه ی فامیل وهمسرم ؛ اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم ،مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.


مختصری از زندگینامه شهید ابراهیم هادی:

ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.

او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.

او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.

اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.

مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.

سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.

او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند . چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
mahdiss
پستتاریخ: شنبه 10 خرداد 1393 - 01:11    عنوان: پاسخ به «به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

عضو فعال
عضو فعال

عضو شده در: 3 بهمن 1390
پست: 529
محل سکونت: ساوه ...
iran.gif


امتياز: 13590

گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد

آور است ، وگرنه همه اجرها در گمنامیست.

محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که

ما را در آن به محاکمه می کشند





چهار تا پسرم .....
چهار تا پسرم شهيد شدند، اصغرم چيز ديگري بود. براي من هم كار پسر ها را مي كرد، هم كار دختر ها را
وقتي خانه بود، نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم . ظرف مي شست،غذا مي پخت.اگر نان نداشتيم ،
خودش خمير مي كرد ، تنور روشن مي كرد. خيلي كمك حالم بود. وقتي رفت جبهه ،همه مي پرسيدند «چطور
دلت آمد بفرستيش ؟» فقط به شان مي گفتم « آدم چيزي رو كه خيلي دوست داره ،بايد در راه دوست بده»


بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک رفتن به صفحه قبلی  1, 2, 3, 4, 5, 6  بعدی صفحه 3 از 6

فهرست انجمن‌ها » مباحث متفرقه » به یاد کسانی که از هستی خود گذشتند
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc