عضو شده در: 12 خرداد 1391 پست: 26 محل سکونت: ساوه. امیر کبیر
امتياز: 855
[size=24]
در سال 1989 زمين لرزه هشت و دو ريشتر بيشتر مناطق آمريکا را با خاک يکسان کرد و در کمتر از چند دقيقه بيش از سي هزار کشته بر جاي گذاشت.
در اين ميان پدري ديوانه وار به سوي مدرسه پسرش دويد اما با ديدن ساختمان ويران شده مدرسه شوکه شد.با ديدن اين منظره دلخراش ياد قولي که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقي برايت بيفتد من هميشه پيش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازير شد.
با وجود توده آوار و انبوه ويراني ها کمک به افراد زير آوار نا ممکن به نظر ميرسيد اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر مي آورد.
او دقيقا روي مسيري که هر صبح به همراه پسرش به سوي کلاس او مي پيمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.
ديگر والدين در حال ناله و زاري بودندو او را ملامت مي کردند که کار بي فايده اي انجام ميدهد.ماموران آتش نشاني و پليس نيز سعي کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها يک جمله بود:آيا قصد کمک به مرا داريد يا بايد تنها تلاش کنم؟؟؟
هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بيست و چهار ساعت...سي و شش ساعت و بالاخره در سي و هشتمين ساعت سنگ بزرگي را عقب کشيده و صداي پسرش را شنيد فرياد زد پسرم!جواب شنيد :
پدر من اينجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشيد پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر! شما به قولتان عمل کرديد.
پدر پرسيد وضع آنجا چطور است؟؟
ما 14 نفر هستيم ما زخمي گرسنه و تشنه ايم.وقتي ساختمان فرو ريخت يک قطعه مثلثي شکل ايجاد شد که باعث نجات ما شد.
پسرم بيا بيرون.نه پدر اجازه بدهيد اول بقيه بيرون بيايند من مطمئن هستم شما مرا بيرون مي آوريدو هر اتفاقي بيفتد به خاطر من آنجا خواهيد ماند...
[/size]
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید