تاریخ: پنجشنبه 21 بهمن 1389 - 16:57 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته می کنند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بار آور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
****************
فروغ
تاریخ: دوشنبه 25 بهمن 1389 - 17:26 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 21 دی 1389 پست: 606 محل سکونت: ___
امتياز: 15275
خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
***
خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
***
خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
***
خدایا! کمک کن
که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
***
خدایا! دلم را
که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت
تاریخ: دوشنبه 25 بهمن 1389 - 17:27 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 21 دی 1389 پست: 606 محل سکونت: ___
امتياز: 15275
قصه عشق!
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان
کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"ثروت، مرا هم با خود می بری؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
" چه کسی به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
"چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
تاریخ: پنجشنبه 28 بهمن 1389 - 00:17 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
لطفا کمی حوصله کنید و شعر زیر را بخونید و نظرتون را بگید.
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
تاریخ: دوشنبه 9 اسفند 1389 - 01:17 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
یاد بگیر، ساده ترین چیز ها را !
برای آنان كه بخواهند یاد بگیرند
هرگز دیر نیست.
الفبا را یاد بگیر !
كافی نیست ؛ اما
آن را یاد بگیر ! مگذار دل سردت كنند !
دست به كار شو ! تو همه چیز را باید بدانی.
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای آن كه در تبعیدی ، یاد بگیر !
ای آن كه در زندانی ، یاد بگیر !
ای زنی كه در خانه نشسته ای ، یاد بگیر !
ای انسان شصت ساله ، یاد بگیر !
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای آن كه بی خانمانی ، در پی درس و مدرسه باش !
ای آن كه از سرما میلرزی ، چیزی بیاموز !
ای آن كه گرسنه گی میكشی ، كتابی به دست گیر !
این خود سلاحی ست.
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای دوست ، از پرسیدن شرم مكن !
مگذار كه با زور ، پذیرنده ات كنند.
خود به دنبال اش بگرد !
آن چه را كه خود نیاموخته یی
انگار كن كه نمیدانی.
صورت حساب ات را خودت جمع بزن !
این تویی كه باید به پردازی اش.
روی هر رقمیانگشت بگذار
و بپرس : این ، برای چیست ؟
تو باید رهبری را به دست گیری
تاریخ: دوشنبه 9 اسفند 1389 - 22:52 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
پایان من
آغاز توست
شروع تو
رویش دیگریست
به دورها نگاه کن
تو را می خوانند آرزوهای بلند
و خواستن های بی شمار
تا آنجا که پای رفتن داری
بشمارلحظه ها از تو می گریزند
و تو از آنچه نمیدانی
و به سوی چیزی که نمی خواهی
بخواه آنچه را که دوستش داری
و بمیر به خاطر چیزی که دلت در گرو اوست
بخوان به نام آرزو
و بدان که تا نروی،نخواهی رسید
بر شاخه های بلند زندگی
تجربه های گران
رنگین و رقصان تو را می خوانند
در آغوششان بگیر
و در انبان اراده بیاندوز
کسی به جای تو به آن دورها سفر نخواهد کرد
کسی برای تو آواز نخواهد خواند
کسی بی مزد و منت تو را بلند نخواهد کرد
کسی رویاهای تو را رعایت نخواهد کرد
اینجا سرزمین عبور است
و ماندن گناه است گناه
تعفن ماندن تو را از خویش گریزان خواهد کرد
و تو می مانی با تنهایی های بی انتها
به دورها نگاه کن
رویش در انتظار توست
نگذار رسیدن
پشت پنجره ی انتظار
به تو خیره بماند
سلام دوستان
من ترانه میگم اما این اولین شعرمه ازتون خواهش میکنم وقتی خوندین نظرتونو بگین
______________________________________________________________________
نگاه کن تو را می نگرد
نگاه کن بی آنکه نگاهت کند
نگاه کن بی آنکه صدایت کند
آری نگاه کن گر چه میدانی نگاهی منتظر صدایت نمیکند
صدا کن گر چه بر نمیخیزد صدایی از گلو
ننگر به دور دست ها عینک دوربینت را بردار
نزدیک را ببین دستی تکان میدهد
من یقین دارم به نظاره ات نشسته
آری من حتم دارم همین جاست
خدا هر لحظه با ماست
نگاه کن دستی تکان می دهد
مکن از تنهاییت گله ای دوست دلیل نظاره اش از همین روست
آن زمان که درگیر دنیایی نگاه منتظرش را نمیخوانی
تشنه ی صدایت است وقت تنهایی
زچه رو نالانی و جوابش را نمیدانی
گفتی ای دوست دلت گرفته و گریانی
ز چه رو فریاد بلندت را به گوشش نمیخوانی
او از تو دلی شکسته میخواهد صدایی لرزان و خسته میخواهد
من منتظرم که وقت تنهایی صدایم کنی و خواسته ات را خواهی
تاریخ: سهشنبه 10 اسفند 1389 - 23:14 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 21 دی 1389 پست: 606 محل سکونت: ___
امتياز: 15275
آن زمانها کز نگاه خسته مرغان دريايي
وز سکوت ظلمت شبهاي تنهايي
و هنگامي که بي او جان من چون موجي از اندوه ميشد
قطره اشکي دواي درد من بود
اين زمان آن اشک هم پايان گرفته
وان دواي درد بي درمان هم
ماتمي ديگر گرفته
آسمان ميگريد امشب
ساز من مينالد امشب
او خبر دارد که ديگر اشک من ماتم گرفته
او خبر دارد که ديگر ناله ام پايان گرفته
او خبر دارد که ديگر ناله ام پايان گرفته
تاریخ: سهشنبه 10 اسفند 1389 - 23:19 عنوان: پاسخ به «*** تاپیک شعر ***»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت
درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست
مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند
احــــــــوال عــــــــاشقان نیز، چندی است روبِه را نیست
فرهـــــــــاد آسم دارد ، خسرو ســـــــــــــیاه سرفه
هیچ آدمی به فـــــکرِ شــــیرین بینوا نیســـــت
"اطفــــــــال و ســــــالمندان" در خــــانه ها اسیرند
ویران شود هر آنجا ، غوغـــــای بچه ها نیســــت
تـــــاوان دیـــــــدن تو ، سنگینتر از جریمه است
من زوجم و تو فردی ، این شهر جــــای ما نیست
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید