سه شنبه 13 آذر 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » «« پل »» - داستان کوتاه

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک
 «« پل »» - داستان کوتاه « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
jalalfirozi
پستتاریخ: سه‌شنبه 20 مهر 1389 - 23:42    عنوان: «« پل »» - داستان کوتاه پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

پل


هرگز قصد ندارم این سلسله اتفاقات را که زندگی ام به آنها گره خورده توجیه کنم. یا آنکه پای قضاوتی را میان بکشم و بخواهم حکمی صادر کنم. شاید به این خاطر که هر چه چشمانم را ریزتر می کنم نور کمتری واردشان می شود. شاید هم به این خاطر که نه از باب عقل به نتیجه می رسم نه از باب علم. دلیلی ندارم که بخواهید حرفهایم را باور کنید . من فقط می خواهم بخشی از زندگی ام روایت کنم. اما امیدوارم روزی کوره علم آنقدر داغ شود که بتواند این آهن را خم کند. آهنی که بدانم چرا حالا روی پل ایستاده ام . شاید هوا مخاطب خوبی برایم باشد. حداقل اینکه همیشه و هرجا که موجودی زنده یافت شود، حاضر است.
***
تا آنجا که در ذهن دارم نافم را با بدشانسی بریده اند. دریغ از یک جو بخت و اقبال که در صحرای زندگی ام یافت شود. دیگران زیر باران سعادت بیمار می شدند و من ... . زمانی نیست که یک خاطره خوش در یادم باشد. هر چه ذهنم را بیشتر شخم می زنم، کرمهای بیشتری را می بینم.
از همان کودکی که کلمه ای ورد زبان دو بچه در کوچه مان بود و آن را در خواستگاری خواهرم به پدر خواستگار – که می خواست مرا ببیند- گفتم. نه دیگر به خانه مان آمدند و نه با ما وصلت کردند. آن حرف خیلی نامربوط بود.
باری دیگر هم که بعد از ملال عقربه ها خواستگاری دیگر آمد، خواهرم سینی چای را روی داماد ریخت وشادی خوستگاری مان به جدل بیمارستان رسید. مداد تراش من زیر پایش مانده بود.
گلچین نوجوانی ام هم کم سیاه نیست. با قوم و کیشمان قصد دریا کردیم. بعد ناهار که همگی از فرط خستگی قصد استراحت کردند، دخترعمویم فراخوان جمع آوری صدف از کنار دریا را داد. اما من از دریا می ترسیدم و همین شد که به هزار ناز کشیدن و دلیل تراشیدن راضی اش کردم تا گردشی در ویلا کنیم. اما ای کاش زبان در دهانم نمی چرخید. وقتی روی یکی از درختها مشغول بازی بودیم پایش سر خورد و ... . نخاعش آسیب دید و بعد عمری درمان به کمک عصا راه می رود.
آنقدر از این منگوله های ریز و درشت بر گردنم آویزان است که حتی با وزیدن نسیم هم صدایشان را می شنوم. اما حیرتم از آن است که هرچه صورتم چند رنگ تر می شود، بر جنبه غربت این جریانات بیشتر اضافه می شود و کلام مردم درباره "آقای شانس" بودنم باری دیگر به کرسی می نشیند. هنوز هم روی حرفم هستم و می گویم ای کاش چراغ علم آنقدر بزرگ و خوش مجلس شود که در هیچ مجلسی سایه ای نباشد.
چندی پیش در گزینش یک شرکت معتبر قبول شدم. به تحصیلاتم عنایت کردند و مدیر بخشی شدم. سر افراد زیادی را نمی تراشیدم تا اینکه غریبه ای مشتری مان شد. از تعاملش با دیگران مشخص بود که غیر خانه خودش، خانه ای هم در دل دیگران دارد. حد مشخصاتش این شد که پادو – به قول خودش آچار فرانسه- بخش است و چند روزی را مرخصی بود. خصلت تلخش شباهت عجیبش با پیچک بود که هر روز بیشتر به دست و پایم می پیچید. از کنایه های روزمره اش گرفته تا خطاب ناهنجار " آقا مدیر در تفکرات اند" .
طلوع و غروبی گذشت تا اینکه خطابه ای را از مقامات عالی شرکت آورد. خطابه ای که چند دستور صادر شده بود و چند دستور باید صادر می کردم. گفتم کارگران را در یک جا جمع کنم، گفت تولید قطع می شود. گفتم اطلاع رسانی فردی کنم، گفت وقت مدیر این قدر حقیر نیست. گفتم وقت استراحت خطابشان کنم، گفت آن وقت استراحت است نه چیز دیگر. در آستینش برای هر گفته ام جوابی داشت. برایم خیلی سخت بود که شیر یا خط سکه ام را یک پادو بیندازد. برزخی شدم و پرسیدم "چه کنم؟" . با لحن کنایی جواب داد " شما چند روز است که در یک شرکت معتبر مشغول بکارید. باید بهترین راهها و رابط های خودتان را تابحال پیدا می کردید. مدیر بدون تدبیر چه تفاوتی با دیگران دارد". این را که گفت، شدم کوره جهنم. " اینجا یا جای توست یا جای من". این را گفتم اما ... . دیدن دوباره آن شرکت مترادف با دیدن پشت گوشم شد. پادو بخش یکی از مدیران عالی مقام شرکت بود.
سیاه بختی اقبالم سراب تر از آن است که بخواهم در ماهیت آن دقیق شوم. اما چه کنم که خرمن زندگی ام از ابتدا با فانوس همین بخت و اقبال آتش گرفته.
به هزار و یک درد، شرکتی دیگر در راهم سبز شد. با داشتن وقت کافی قصد کردم تا مسیری را با اتوبوس بروم اما... . اتوبوس در حال پیچیدن از یک چهار راه بود که با بیراه آمدن یک موتور سوار، ترمز آنی کرد. بنده هم که جایم را به پیر مردی بخشیده و ایستاده بودم، با سر به میله اتوبوس خوردم و سرم شکست. این هم "آقای شانس" بودن ما بود که با احساس مسئولیت موتور سوار،از مصاحبه شرکت باز ماندیم.
***
چندی بعد با دیدن آگهی یک فروشگاه، در آن مشغول به کار شدم. اما حتی کارکردنم در آن فروشگاه به روز هم نرسید.
چند تخم مرغ از دست خریداری افتاد. زمین را تمیز می کردم که تنم به مشتری دیگری خورد و همین شد که شروع به عذر خواهی کردم. اما هنوز کلامم به کمال نرسیده دسته زمین شو به قفسه گیر کرد و چند شیشه عسل به زمین افتاد. رفتم زمین شو را بشویم اما ... . بچه ای پا روی عسل ها می گذاشت و جای پایش را موقع راه رفتن می دید. وقتی هم که مرا هاج و واج دید، شروع به خندیدن به ریشمان کرد.
بعد آن افتضاح به تکمیل کردن قفسه ها پرداختم. حس کردم مردی که کنارم ایستاده دچار سرگیجه شده. رو به او گفتم " می بخشید آقا، می توانم کمکی کنم" . مکثی از جمله ام نگذشته بود که مرد نگون بخت مثل قاصدک در دستانم نشست. اما نه از بابت اینکه فکر کند لیلی اش هستم و برای ماه عسل به فروشگاه آمده. از این بابت که سکته کرد و در دستانم از دنیا رفت. این بود که مدیر آن فروشگاه هم دانست که ستاره سهیلش را نباید در آسمان من جستجو کند.
آن شب یکی از اقوام صاحب کرسی را ملاقات کردم. بعد از گپی نچندان عزیز، رمز موفقیتش را پرسیدم. یگانه خطابش مثبت اندیشی بود.
صبح روز بعد به جایی که معرفی کرده بود رفتم. قسمتی از خیابان را کنده بودندو خاکش را یک طرفش ریخته بودند. با فکر " من می توانم" تصمیم به پرش از روی گودال گرفتم. اما همانطور هم عقب برگشته و مجبور به گرفتن تاکسی دربست شدم. موقع پریدن از گودال، شلوارم از جنوب تا شمال پاره شد.
سخت است که خورشید دنیایت فعل طلوع را نتواند صرف کند. حس غریبی ست که از عهده کارها برنیایی، تحقیر شوی، روزگار بر وقف مرادت نباشد و سر به خیابان بگذاری.
***
روی پل ایستاده بود و به اتوبان زیر پایش نگاه می کرد
- ارتفاع پل و سرعت ماشین ها به قدری هست که میهمان دنیای دیگری شوی.
این خطاب از سوی مرد اورکت پوشیده ای بود که خلوتش را شکست و گوشش را اشغال کرد. کمی درنگ کرد و گفت:
- جرات همراهی ام را داری؟
- فکر می کنی استقبال از مرگ جرات می خواهد؟ چیزی که دیر یا زود خودش به استقبالت می آید. چه شده که فکر کم کردن کار حضرت اجل به سرت زده؟
کمی با خودش درگیر شد و گفت:
- روزگاری که روزهایش سوار توست ارزش همراهی ندارد.
مرد اورکت پوشیده چند گام برداشت و نزدیکش ایستاد و گفت:
- قاطر چموش، قاطرچی چموش تر می خواهد.
- اگر در آسمانت ستاره ای نباشد چه؟
مرد با دو دست یخه اورکتش را جلو کشید و گفت :
- یعنی فکر می کنی آسمان انسانها آنقدر کوچک است که سیر کردن در آن در جوانی تمام می شود؟
جوان که برزخی شده بود، مشتهایش را گره کرد:
- می خواهی نصیحتم کنی؟
- نصیحت؟ مگر بچه ای؟ فقط می گویم که آسمانت از حد تصورت بزرگ تر است که از حالا زانو زده ای
لحن جوان هنوز هم برزخی بود . همانطور که نگاهش به پایین بود جواب داد
- کدام آسمان؟ از گوشت تلخی روزگار چه می دانی؟ نگاهی به روبرویت کن. این همه ماشین و آدم پشت میز نشین از کجا آمده اند؟
- من به روبرویم نگاه کردم؛ اما تو نه به روبرویت نگاه کردی و نه به زیر پایت. اگر چشم بازکنی اتوبوسها را هم بین ماشین ها می بینی. و می فهمی که اگر هر کس مرکبی داشت دیگر احتیاجی به این پل نبود. آدم های پشت میز نشین هم از همانجا آمده اند که آدمهای میز ساز آمده اند . خب، برخی میز نشینند و برخی میز ساز.
- این حرفها برای قصه هاست. قصه ای که با دنیای واقعیت من فاصله دارد. گوش تقدیر من با این حرفها غریبه است.
مرد اورکت پوشیده تلخندی زد و گفت :
- این حرفها برای قصه ای ست که همه محکوم به خواندنش هستند. فکر می کنی همه زندگی تقدیر است و تلاش خود انسانها پوچ است؟ اگر از تقدیرت راضی نیستی ، راه تغییرش بسته نیست. اما باید سلاح و راهش را بیابی
مرد اورکت پوشیده آرام آرام گام شروع به راه رفتن کرد تا از طرف دیگر پل خارج شود. نزدیک پل که رسید باری دیگر با دو دست یخه اورکتش را جلو کشید و گفت :
- بجای اینکه به روبرویت نگاه کنی به پشت سرت نگاه کن. غروب زیبایی ست.
***
گاه لبش را گاز می گرفت و گاه چنگ به موهایش می زد. گاه با پنجه پایش به زمین می زد و گاه پایین را نگاه می کرد. گاه عابری او را می دید و گاه او عابری را. برگشت و دقیق غروب شد. مکثی که گذشت، با دو دست، یخه اش را – که زیز کت پائیزه اش مانده بود- جلو کشید و از طرف دیگر پل خارج شد.
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
تشکرها از این تاپیک
jalalfirozi از این تاپیک تشکر میکنم 
soveh
پستتاریخ: چهار‌شنبه 21 مهر 1389 - 08:47    عنوان: پاسخ به ««« پل »» - داستان کوتاه» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

بسیار زیبا. ممنونم Applause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: شنبه 24 مهر 1389 - 00:00    عنوان: پاسخ به ««« پل »» - داستان کوتاه» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

جناب فیروزی عزیز ابتدا باید بگم که از حضور شما در ساوه سرا بسیار خوشحالم چراکه جالب می نویسید و توانایی تان در جذب مخاطب و کشاندن او تا آخرین نقطه مطلبتان بسیار عالی است در کل دست به قلمت خیلی خوبه . امیدوارم هر جا هستی موفق باشی.

اما در مورد مطلبت:
نمیدونم چرا ولی یجورایی هیچ نشانی از بد شناسی ویا کج بختی در مطلبت ندیدم هر چه جستجو کردم چیزی بجز مردانگی، فداکاری و تمایل به با شرافت زندگی کردن ندیدم و هر چند انسانی نیستم که دائم نیمه پر لیوان را ببینم و گاهی هم بدم نمیاد که نیمه خالی آن را ببینم ولی احساس می کنم ارتباط دادن مسایل گوناگون و اتفاقات پیرامونمون به روند زندگیمون تا حدودی غیر منصفانه است. البته باز هم تاکید می کنم که بدشانسی خاصی من در نوشتت ندیدم.
ممنونم و همچنان منتظر نوشته های زیبات
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک صفحه 1 از 1

فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » «« پل »» - داستان کوتاه
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc