عضو شده در: 9 آبان 1389 پست: 1044 محل سکونت: خونه بابام فعلا
امتياز: 27975
Yakamoz نوشته است:
شلام سلام به همه و مخصوصاً سیب سرخ عزیز
قربون قصد ما جسارت به بزرگان نیست
باشه چشم ما هم هنوز داریم پیشرفت میکنیم تا به مرحله بزرگی برسیم
صبر کن منم سرور بشم
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
"رقيه يه خرده تحمل كن امشب شب جمعهست، ميبرمت امامزاده. اونجا حتماً نذري ميدن با هم ميخوريم"
يه دنيا اشك تو چشماش حلقه زده بود چون نميدونست چه جوري دل خواهر كوچيكش رو آروم كنه. وحيد برادر بزرگتر رقيه، با اينكه 12 سال بيشتر نداشت، عينهو يه مرد بود. از همون كوچيكي بار سنگين مسئوليت رو شديداً روي دوشش احساس ميكرد.
امروز چيزي كاسب نبودن. هر دوشون گرسنه بودن ولي وحيد اصلاً به فكر خودش نبود. فقط به فكر خواهر كوچولوش بود چون به مادرش قول داده بود كه ازش مواظبت كنه.
به امامزاده رسيدن. همينطور كه دستاي ظريف رقيه رو تو دستاش گرفته بود، با خوشحالي فرياد زد: " اونجا دارن نذري ميدن"
خوشحاليشون چندان دوام نياورد. به قدري ازدحام بود كه نوبت به اونها نرسيد. فقط خردههاي نون كه به زمين ريخته بودن هويدا بود.
كمي كه جلوتر رفتن، چشم هر دوشون برق زد. خانمي يه بسته از كيفش درآورد بدون اينكه جمعيتي دور و برش باشه. از سر ذوق دويدن به سمت اون خانم.
"خانم ببخشيد! ميشه يه خرده هم به ما نذري بدين؟"
خانم سري تكون داد و گفت: "اين نذري نيست! براي پسرم لقمه گرفتم."
وحيد دست رقيه رو گرفت و سرافكنده به راه افتادن در حاليكه رقيه با حسرت از پشت سر، نوازشهايي كه اون خانم روي سر فرزندش ميكشيد رو ميديد.
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
معجزه
مردی که شبی خوابیده بود و رؤیای فرشتهای را دید. و آن فرشته به او گفت که باران میآید، سیل میآید و همه جا را فرا میگیرد، ولی تو نمیمیری. این اتفاق در یک دهکده کوچک ایتالیایی افتاد. و روز بعد باران شدیدی در گرفت و سیل عظیمی آمد و دستور دادند همه آن دهکده را تخلیه کنند. همه تخلیه کردند، حتي بازوی آن مرد را گرفتند و گفتند باید از این جا بروی. و آن مرد گفت نه، من خوابدیدم فرشتهای آمد و گفت باران میآید و سیل عظیمی میآید ولی تو نمیمیری. من به نشانهها اعتقاد دارم و بنابراین این جا میمانم. و روز بعد باران شدیدتر شد و سد استحکامش را از دست داد و خطر بزرگی برای این روستای کوچک به وجود آمد. آب تا طبقه اول بالا آمده بود. حتي با قایق به سراغ مرد رفتند و گفتند این سد به زودی میشکند و تو غرق میشوی، بیا برویم. و مرد گفت شما دارید ایمان مرا امتحان میکنید، من که به شما گفتم، فرشتهای را در خواب دیدم و به من گفت که سیل میآید، اما من نخواهم مرد. من اینجا میمانم تا ایمان ایتالیایی خودم را ثابت کنم. تمام تلویزیونها و شبکههای خبری ایتالیا در آن جا جمع شده بودند. آب به سقف رسیده بود و مرد تنها آن جا مانده بود و همه میخواستند از مردی تصویر برداری کنند که به ایمان ایتالیایی خودش پایبند بود. اما پلیس راضی نبود و حتي یک هلیکوپتر فرستاد و برای سومین بار سعی کردند او را نجات بدهند. اما آن مرد گفت: نه، فرشتهها راست میگویند، حق با فرشتههاست،شما اشتباه میکنید و من میمانم. نیم ساعت بعد، سد شکست و سیل وارد شهر شد و آن مرد را کشت. مرد به بهشت کاتولیکها رفت که فرشتگان زیادی دارد، چون مرد بسیار مؤمنی بود. و پطرس قدیس که دربانِ بهشت است، گفت: شما میتوانید وارد بشوید، چون انسان مؤمنی هستید. مرد گفت: نه، نه، نه، من هیچ وقت وارد این جا نمیشوم. به خاطر این که مالک این محل یک دروغگوست و به من دروغ گفت. شما آبروی خانواده من را بردید. چون حالا در آن جا، همه تلویزیونها و مردم نشستهاند و به خانواده من میخندند. من هیچ نمیخواهم به بهشت بروم، من به جهنم میروم. چون شیطان به من هیچ قولی نداد. پطرس قدیس گفت: خوب، نه،او هیچ وقت دروغ نگفته، شاید پیر شده، من میروم ازش بپرسم.و بعد پطرس قدیس وارد شد و نیم ساعت با خدا صحبت کرد و بعداز نیم ساعت برگشت و گفت: بله، من با خدا صحبت کردم. او برای شما یک فرشته فرستاده بود تا نشانهای به تو بدهد که از آن سیل نجات مییابی. ولی خوب، در کنارش، سه گروه نجات هم برایت فرستاد، ولی قبول نکردی. پس وقتی نشانهها را میخوانید، ممکن است آن که انتظار دارید،نباشد. چون خداوند خودش را به سادهترین شکل ممکن تجلی میبخشد. ولی ما منتظر پدیدههای خارقالعادهای هستیم و معجزهای را که پیش روی ماست، نمیبینیم. باید به لحظه جادوینی که در هر روز زندگی وجود دارد توجه کنیم. باید به لحظه جادوینی که میتواندزندگی شما را برای همیشه عوض کند، توجه کنید. یک نویسنده زمانی گفت :رزمآور نور یک میلیمتر اقبال دارد. راز زندگی دنبال کردنِ این یک میلیمتر اقبال است.
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
ببخشید این یه کم طولانیه ولی خیلی قشنگه ، البته نظر منه
وحید به همراه دوستش از مدرسه میآمدند. نزدیک خانه هر دو با حرص و ولع بو میکشیدند. وحید با خوشحالی دست علی را گرفت و درحالیکه بالا و پایین میپرید گفت: علی علی، آبجی فاطمه مرغ پخته.
علی با حسرت تمام پاسخ داد: وای چه بوی خوشمزهای! خوشبحالتون ما فقط روزای عید مرغ داریم.
با علی خداحافظی کرد و هیجانزده وارد حیاط و از آنجا وارد آشپزخانه شد. هنگامی که درب قابلمه را برداشت با دیدن رشتههای نازک گوشت که در فضای قابلمه شناور بودند، لبخند رضایت بر روی لبانش خشکید. با تعجّب و ناراحتی گفت:
- ولی اینکه فقط ردّپای مرغه!
در همان لحظه رقیّه وارد شد؛
- سلام داداشی. آبجی فاطمه یه رون کوچولوی خانم مرغه رو خرید، ریش ریش کرد ریخت توی خورش واسه ناهار. راستی داداشی ردّپای مرغ چیه؟!
وحید درب قابلمه را گذاشت. لبخندی زد و لُپهای گوشتی خواهرش را کشید؛
هر دو خندیدند و به سمت اتاق به راه افتادند. عفّت خانم – همسایه ی روبرویی - در اتاق با فاطمه نشسته بودند. وحید سلام داد. روپوش مدرسهاش را درآورد، کیفش را گذاشت و به حیاط رفت. رقیّه کنار فاطمه نشست. عفّت خانم یک بند حرف می زد؛
- وای فاطمه جان! زن دائی جونم اینقده سیاست داره! نمیدونی چه جوری چهارتا دختراش رو یکی یکی فرستاد خونهی بخت. اونم چه دخترایی! قیافه که ندارن هیچ، خیلی هم بیهُنَرن! اون وقت یه دختر دسته گل مثل تو با این همه هنر، تحصیل کرده و کاربلد باید توی خونه باشه! فقط یه سال دیگه مونده بود لیسانس بگیری. اگه اون تصادف برای پدر و مادر خدابیامرزت اتفاق نمی افتاد تا حالا دَرست تموم شده بود و تو یه شرکت خارجکی یه کار نون و آب دار داشتی.
فاطمه که خودش را کنترل میکرد تا از حرص خوردنهای عفّت خانم خندهاش نگیرد پاسخ داد:
- خدا بزرگه! شما خودتون رو ناراحت نکنید. اگه ازدواج نکردم لااقل میتونم از خواهر و برادرم مراقبت کنم.
رقیّه همان طور که روی فاطمه لم داده بود و با تعجّب به حرف های عفّت خانم گوش می داد، با دست چند بار به پهلوی فاطمه زد و آهسته پرسید:
- آجی آجی! سیاست یعنی چی؟!
فاطمه رقیّه را بلند و به سمت حیاط هدایتش کرد تا با وحید بازی کند. رقیّه روی پلّه نشست، دستش را به زیر چانه برد و مشغول به فکر کردن شد. مرتّب با خود میاندیشید: "سیاست چیه که آبجی فاطمه رو می بره خونهی بخت؟!"
روز جمعه حوالی ساعت 6 عصر برنامهای از تلویزیون همسایه پخش میشد که مجری عنوانش را سیاست هفته معرفی کرد. چشمان رقیّه از شادی برق میزد. به سرعت بالای رختخوابها رفت تا از پنجره، تلویزیون همسایه را تماشا کند. چند دقیقه تمام به برنامهای که راجع به جنگ، پول، گرسنگی و ... بود خیره شد. اشک چهره ی معصومش را پوشانده بود.
فاطمه بازوی رقیّه را نیشکان گرفت و از روی رختخوابها به پایین آورد. با دندانهایی فشرده از خشم پرسید:
- ذلیل مُرده اونجا چی کار میکردی؟ اگه یه وقت میافتادی چه خاکی تو سرم میریختم؟
رقیّه با هق هقی کودکانه پاسخ داد:
- آجی! نی نی رو ندیدی گُشنش بود مامانم نداشت.
فاطمه از گریهی رقیّه گریست و دستانش را در دو طرف سر رقیّه کمانه کرد؛
- آخه آبجی جونم، این مستند که برای بچهها نیست. کوچولوها فقط باید کارتن ببینن. ایشاا... پولام که زیاد شد یه تلویزیون میخرم تام و جری نگاه کنی.
رقیّه که دید فاطمه دیگر عصبانی نیست، شروع کرد به پُرحرفی؛
-خُب میخواستم بلدشم مثل زن دائیِ عفّت خانم تو رو بفرستم خونهی بخت. تو مگه نمیخوای عروسی بشی؟!
گریهها و خندههای فاطمه توأمان شد. رقیّه را با شوق فراوان به سینه فشرد، گونههایش را بوسه باران کرد و گفت:
- عزیزِ دلم! خونهی بخت میخوام چیکار؟! من همین الان هم با داشتن شما دوتا، خوشبختترین دختر دنیام.
رقیّه با لحن شیطنتآمیزی ادامه داد:
- آجی یعنی زن دائیِ عفّت خانم از تلویزیون سیاست یاد گرفته؟ وای خدا مرگم بده! یعنی به دختراش غذا نمی داده اون وقت چند تا آقای مهربون دلشون سوخته اومدن بردنشون خونهی بخت مرغ بخورن چاق چلّه بشن؟! اصلاً عروسی بی عروسی. نمیخوام ماکارونی بشی. اون روزی بهمن پسر زهرا خانم، اعظماینا رو مسخره کرد و گفت: دخترا عین ماکارونی زودی میشکنن!
گوئی شیرینزبانیهای رقیّه تمامی نداشت و فاطمه در تمام مدّت فقط میخندید.
- آبجی فاطمه یه چیزی تو دلمه که خیلی اذیتم میکنه. اگه یه رازی بهت بگم دعوام نمیکنی؟ به خدا دست خودم نبود. یهویی شد!
- نصفه عمرم کردی. بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟
- کلاس چهارم که بودم همش برای زنگ تفریح نون و پنیر میبردم. بیشتر بچههای کلاسمون با پول تو جیبی میرفتن پفک و بستنی میخریدن. اون موقع معنی پول توجیبی رو نمیدونستم. خب اگه پول تو جیبی بود پس چرا تو جیب من نبود؟! میدونم که بابا وضع مالی خوبی نداشت ولی خب منم آرزوم بود یه روز از بوفهی مدرسه خوراکی بخرم. واسه همین یه روز یواشکی از جیب بابا پنجاه تومان برداشتم بستنی خریدم. نمیدونی چه کیفی داد. خیلی خوشحال بودم. اما وقتی بستنی تموم شد، یهو غصّهم گرفت. به کار بدم فکر کردم به اینکه دزدی کردم و خدا من رو میبره جهنّم. به اینکه اگه بابا بفهمه حتماً دعوام میکنه. اون شب اصلاً خوابم نمیبرد. کلی صلوات فرستادم تا اندازهی پنجاه تومانی بشه بره تو جیب بابا تا بابا نفهمه!
- عیب نداره وحید. غصّه نخور. همینکه به اشتباهت اعتراف کردی خدا میبخشدت. فقط باید قول بدی که دیگه کار بدی ازت سر نزنه. حالا که تو رازت رو به من گفتی منم میخوام رازم رو بهت بگم، فقط و فقط به تو؛ وقتی بچه بودم یه روز تو راه مدرسه یه اسکناس روی زمین پیدا کردم. خیلی گشنم بود. از بوفهی مدرسه ساندویچ خریدم و مابقی پول رو انداختم صندوق صدقات. بعدش سه تا کار خوب کردم تا خدا منو بخشید.
وحید به فکر فرو رفت: " از فردا باید بگردم دنبال کار خوب!"
صبح روز بعد در راه مدرسه پیرزنی را دید که یک زنبیل سنگین در دست داشت. با اصرار میخواست زنیبل را از دست وی بکشد.
- خانم خانم تو رو خدا بذار من زنبیل رو براتون بیارم.
پیرزن که دلیل این اصرار وحید را نمیدانست گفت:
- ولم کن بچه! چی میخوای از جونم؟!
- به خدا هیچی. فقط میخوام کمکتون کنم، صواب ببرم.
پیرزن خندید و زنبیل را به زمین گذاشت. وحید هر چه سعی کرد نتوانست زنبیل را بلند کند. پیرزن که تلاش بیهودهی وحید را دید، کیسهی نان را از زنبیل درآورد و به وحید داد و زنبیل را خودش حمل کرد. وحید وی را تا منزل همراهی کرد و خوشحال از رقم خوردن اولین کار خوبش، به طرف مدرسه به راه افتاد.
وحید پسر درس خوان و شاگرد اول مدرسه بود. در طول یک هفتهی اخیر تمام امتحاناتش داده و تنها یک امتحان دیگر باقی مانده بود. بالاخره زمان امتحان فرا رسید. در تمام طول امتحان به خاطر اتفاق تلخی که سال گذشته براش رخ داده بود، مرتّب خود را قانع میکرد که اینبار نباید شاگرد اول شود. از طرفی نگران بود از اینکه اگر شاگرد اول نشود تکلیف دومین کار خوبش چه میشود و از طرف دیگر احساس میکرد که شاید دومین کار خوبش همین الان در حال شکلگیریست.
- برگهها بالا!
با شنیدن صدای مراقب، رشتهی افکارش از هم گسیخت، برگه را تحویل داد و از جلسه خارج شد.
هفته ی بعد فاطمه برای گرفتن کارنامهی وحید به مدرسه رفت. با قیافه ای مطمئن و خوشحال کارنامه را گرفت اما با دیدن یک نمره ی صفر بین آنهمه نمرات بیست، خوشحالی اش چندان دوام نیاورد. در همان لحظه ناظم ژستی به خود گرفت و شروع به سخنرانی کرد؛
- ببینید خانم، وحید فوقالعاده باهوشه و همیشه شاگرد اول بوده. توی مدرسه که مشکلی نداره برای همین احتمال می دیم توی خونه مشکلی براش پیش اومده باشه. به هر حال ما نگران آیندهی دانشآموزان ممتازمون هستیم. الان هم وحید رو صدا می زنم تا بیاد دفتر و دلیل کارش رو توضیح بده؛
وحید اعلمی به دفتر، وحید اعلمی به دفتر، ...
وحید وارد شد. با دیدن فاطمه دلش لرزید و گامی به عقب راند. فاطمه به سویش شتافت. شانه های وحید را گرفت، به شدّت تکان داد و با صدای بغض آلودی وی را سرزنش کرد؛
- وحید این چه وضعشه؟! مگه تو به جز درس خوندن کار دیگهای هم داری؟! نمره ی صفر اونم برای آسونترین درس؟!
قطرات اشک بیامان از چشمان مردانهی وحید میتراوید. اندوه تمام وجودش را احاطه کرده بود. وحید بی دفاع و مسلّح به لکنت پاسخ داد:
- آبجی یا یا یادته پارسال شاگرد اول شدم. آقا ناظم گفت اونایی که رتبه های اول تا سوم آوردن از خونوادههاشون پول بگیرن بدن به ما تا براشون جایزه بخریم. دیدم دستت تنگه برای همین چیزی بهت نگفتم. صدامون زدن رفتیم بالای سکّو. به همه جایزه دادن به جز من. دوستام از آقا ناظم پرسیدن چرا به وحید جایزه ندادید، آقا ناظم گفت: چون وحید پول نداده. اون روز پیش همه ی همکلاسیهام خجالت کشیدم. واسه همین بود که ...
فاطمه زانو زد و با شرمندگی تمام، وحید را در آغوش گرفت. وحید که انگار بغضش ترکیده باشد به شدت گریست و ادامه داد؛
- حالا از شانس من دیگه امسال پول نمیخوان. مدرسه خودش جایزه میده. می بینی چقدر بدبختم.
تأثّری سرد بر جوّ دفتر حاکم شده بود. ناظم با همان ژست همیشگی به روی وحید خم شد. دستی به سرش کشید و آرام به سوی کلاس هدایتش کرد.
چند روز بعد در زنگ تفریح، اسم وحید و چند نفر از دانشآموزان را صدا زدند تا به دفتر مراجعه کنند. وحید به همراه دانشآموزان دعوت شده که همگی از خانوادههای بیبضاعت بودند وارد شد. لباس و شلوارهای زیادی روی میز ریخته شده بود به همراه تعدادی کیف و کفش کتانی. دورتادور میز معلمان نشسته بودند و در مورد لباس بچهها نظر میدادند. دانشآموزان هیجان زده بودند. گویی بهترین فرصت برای رسیدن به خواستههاشان فراهم شده بود. فرصتی به رنگ انتخاب، برای آنچه دوست می دارند. به دور از هر گونه اجبار برای پوشیدن یک شماره بزرگتر و بدون ترس از آینده برای قَد کشیدن. هر کدام با سلیقه ی خود آنچه را که احتیاج داشت برداشته و به کلاس می رفت. وحید گوشهای ساکت ایستاده بود. ناظم شلواری برداشت و به سمتش آورد. وحید که تمام مدت نگاهش متوجه معلمانی بود که به وی و دیگر دانشآموزان زُل زده بودند، خود را کنار کشید. سرش را پایین آورد قدری در خود فرو رفت و سپس با سری بلند از غرور با تمام قدرت، بغضش را مهار کرد و گفت:
- آقا ما لازم نداریم. خودمون پول داریم آقا.
ظهر روز چهارشنبه فاطمه مثل هر روز در ساعت ناهار از سرکارش به خانه آمد تا برای بچهها غذا درست کند. بر اثر بی احتیاطی مقداری آب سرد روی ماهی تابه ی حاوی روغن داغ ریخت و قسمتی از صورتش سوخت. جراحتش چندان شدید نبود برای همین به مقداری پُماد سوختگی اکتفا کرد. به خاطر استرسی که داشت تیوپ را بیش از حد فشار داد. و همان مقدار را روی سوختگی قرار داد. رقیّه با دلسوزی دستش را گرفت و به بالکن برد؛
- آجی همین جا استراحت کن هواش خیلی خوبه. من برم به سیما خانم بگم به رئیستون بگه صورتت سوخته نمیتونی بری سرکار.
رقیّه رفت و فاطمه به روی بالش تکیه داد. به منظره ی رقص قاصدکها در حیاط، مابین درختان خیره شد. با خود می اندیشید؛ "این همه خبر خوش؟! صاحباشون کیان؟!"
فاطمه غرق در افکار خویش بود که قاصدکی درشت تر از بقیه به سرعت آمد و به پماد روی صورتش چسبید. با افسوس و تمسخر گفت:
جلوی آینه ایستاد و درحالیکه می خندید پیکر از هم گسیخته ی قاصدک بینوا را از صورتش برمیداشت.
فردای همان روز از یک شرکت فرانسوی به شرکت دوزندگی که فاطمه در آن مشغول به کار بود، سفارش پرمنفعتی پیشنهاد شد ولی از آنجا که منشی شرکت – که مسلط به زبان فرانسه بود- در مرخصی به سر میبُرد، آقای ایمانی – مدیر شرکت- دست و پا شکسته به زبان انگلیسی از نماینده ی آن شرکت درخواست کرد یک ساعت دیگر تماس بگیرند تا شاید در این مدت شخص مطمئنی را پیدا کند و معامله را سر و سامان دهد.
سیما خانم – مدیر بخش- از این موضوع مطلع شد. او میدانست که فاطمه در رشته ی زبان فرانسه تحصیل میکرد به همین خاطر به مدیر پیشنهاد داد تا دریافت سفارش را به عهدهی وی بگذارد.
آقای ایمانی فوقالعاده خوشحال شد و از فاطمه درخواست کرد که امروز موقّتاً به جای منشی پاسخگوی تلفن باشد.
فاطمه در صحبت تلفنی به خوبی توانسته بود اعتماد و توجه نماینده ی آن شرکت را به خود جلب کند و از این رو سود خوبی عاید آقای ایمانی شده بود. آقای ایمانی ترجمه ی چند نامه به زبان فرانسه و انگلیسی را نیز به عهده ی وی گذاشت.
وحید ساعت 12:45 دقیقه از مدرسه به خانه آمد ولی خبری از فاطمه نبود. طبق معمول پنج شنبهها او می بایستی رأس ساعت 12 ظهر شیفت کاریاش تمام و به خانه می آمد. رقیّه بیتابی میکرد و هر دو گرسنه بودند. تا ساعت 1 بعدازظهر منتظر ماندند ولی او نیامد. وحید یادداشتی کنار آینه گذاشت و به همراه رقیّه برای خرید خوراکی به راه افتاد. در بین راه به ویترین رستورانی برخورد کردند که مملوء از مرغ های سُخاری بود که در نهایت تلقین حسّ اشتهاآورانهشان، دل هر رهگذری را به آب میانداخت.
وحید یک نگاه به مرغهایی که در چشمان رقیّه انعکاس یافته بود می انداخت و یک نگاه به اسکناس هزارتومانی که زیرکانه در دستش خودنمائی میکرد. اما قیمت آن مرغها خیلی بیشتر از هزارتومانی بود.
به راه افتادند. کمی جلوتر پسری را دیدند که تا کمر به روی پاتیل زبالهی کنار رستوران خم شده بود و تکهنانهای خشکیده را برداشته و با ولع گاز می زد. وحید به هزارتومانی که در دستش ورانداز میکرد، نگاهی سیر انداخت و آن را به پسر بخشید. پسر اسکناس را گرفت، تشکر کرد و به سرعت دوید تا مبادا آن دو پشیمان شوند و پولشان را پس بگیرند.
وحید ناراحت برای از دست دادن اسکناس و خوشحال برای به ثمرنشستن سومین کار خوبش لبخند رضایتی بر روی لبانش نقش بست.
رقیّه با ضربات مشت ناتوانش به بدن وحید میکوبید:
- چی کار کردی؟ نصف پول مال من بود. چرا دادیش به اون پسر؟
وحید فریاد زد:
- تو دوست داشتی من برم جهنّم! آره؟!
رقیّه با چشمانی درشت و نمناک در حالیکه لبانش ا از بغض روی هم می فشرد به وحید زُل زده بود. وحید همانطور که بر موهای تیره و لَخت رقیّه دست نوازش میکشید با لحنی دلسوزانه وی را دلداری داد؛
- ببخشید آبجی. دست خودم نبود. گریه نکن، دلم میشکنهها! اون پسر از من و تو محتاج تره. من و تو لااقل آبجی فاطمه رو داریم ولی اون چی؟ غصّه نخور، خدا بزرگه! به این فکر کن وقتی سه تایی بریم بهشت چقدر بهمون خوش میگذره. هر چی دلمون بخواد برامون میارن بخوریم. کباب، مرغ، ... دیگه گشنه نمیمونیم. جون داداش اینقده اخم نکن. چشمات وقتی میخندی خیلی خوشگل میشه.
رقیّه خندید و دستش را در دست وحید گذاشت و به راه افتادند. به شدت خسته و گرسنه بودند. صدای مناجات از امامزادهای در همان حوالی توجهشان رو به خود جلب کرد. داخل شدند و روی نیمکتی استراحت کردند. شخصی با نایلونی پر از نان، پنیر و سبزی از کنارشان عبور کرد. چند لحظه نگذشته بود که جمعیتی دورش را احاطه کردند. آن دو نیز دویدند تا نذری بگیرند. به خاطر ازدحام شدید نتوانستند از میان جمعیت عبور کنند تا لقمهای نصیبشان شود. با ناامیدی به عقب برگشته و سرجایشان نشستند.
روی همان نیمکت، زنی را دیدند که در حال بیرون آوردن خوراکی از کیف زیر چادرش بود. رقیّه و وحید آب دهانشان را بلعیدند و ناباورانه درحالیکه لبخندی باریک بر روی لبانشان نقش بسته بود آرام آرام به طرفش نزدیک شدند.
زن همانطور که لقمه را از نایلون کوچک در میآورد، رو کرد به آن دو و پرسید:
- چی می خواید؟!
رقیّه با همان چهرهی مظلوم و با صدایی بیجان پاسخ داد:
- خاله میشه به ما هم نذری بدین؟
زن با بی تفاوتی لقمه را به پسرش داد و گفت:
- کدوم نذری؟! من این لقمه رو برای پسرم گرفته بودم.
هر دو آهی کشیدند و گرسنهتر از قبل به طرف خانه به راه افتادند.
فاطمه کارش تمام شده بود. آقای ایمانی به او گفت دیگر لازم نیست در این شرکت کارگری کند و به او پیشنهاد کار در موسسّه ی گردشگری که متعلق به برادرش بود را داد. فاطمه هم با خوشحالی پذیرفت. آقای ایمانی با وی تسویه حساب کرد و علاوه بر حقوقش، دو چک پول یکصدهزارتومانی هم به عنوان پورسانت کار امروزش پرداخت.
فاطمه غرق خوشحالی بود که ناگهان چشمش به عقربههای ساعت افتاد. ساعت 1:30 بعدازظهر بود. با عجله از شرکت خارج شد و بعد از خرید ناهار به خانه آمد.
وحید و رقیّه روی پلّهی نزدیک در، خوابشان برده بود. از صدای باز شدن در، از خواب پریدند. فاطمه را دیدند که در دستش سه پُرس جوجه کباب به همراه مخلّفات بود. رقیّه با خوشحالی از جا پرید، دستان وحید را گرفت و ناباورانه پرسید:
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
SibeSorkh نوشته است:
افرین یاکا
نمره=19.75
سلام ؛ خواهش میکنم از شما دوستان گل یاد گرفتیم
واااااااااااااای یعنی نمره من شده 19.75
تو عمراً همچین نمره ای نگرفتم دشتت درد نکنه
اینجوری تشویق ام میکنین بیشتر داستان های مردم و کپی پست کنم براتون
باشه چشم منم اصاعت امر میکنم
امیدوارم خوشتون بیاد
تاریخ: دوشنبه 22 آذر 1389 - 01:01 عنوان: دل به دل راه داره
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
روزی دو تا دلقک حرفه ای کنار هم نشسته بودند و با هم حرف میزدند
یکی از اونا خیلی تو حرفه خودش کار درست بود ولی طرفدار کمی داشت برعکس اون یکی زیاد وارد نبود ولی همه دوستش داشتند موقع اومدن روی صن تشویق اش میکردند و ...
دلقک حرفه ای از اون یکی پرسید ، راز کار تو چیه؟؟؟ چی کار میکنی که این همه مردم عاشق ات شدن و اینقدر تشویق ات میکنن در حالی که من بیشتر از تو تردستی بلدم و اینقدر طرفدار ندارم
دلقک گقت:وقتی تو روی صحنه میری به همه این آدمها به چشم احمق هایی نگاه میکنی که دارن وقتشونو به حرکات و کارهای چرت تو تلف میکنن ولی من اینجوری حس نمیکنم
وقتی میرم روی صحنه با خودم میگم اگه این آدم های احمق نباشه کی میاد به کارهای دلقک ها نگاه کنه و بهمون به خاطر این کارها پول بده ، به خاطر همین همه رو دوست دارم و بهشون با چشم نیاز نگاه میکنم.
تاریخ: دوشنبه 22 آذر 1389 - 01:05 عنوان: جایزه پادشاه
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
پادشاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ی چپ دریاچه ، خانه ی کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه ی پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ء طوفان، جوجه ی گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد : " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
تاریخ: دوشنبه 22 آذر 1389 - 01:13 عنوان: لیوان را زمین بگذار
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :
< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >و همه شاگردان خندیدند
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .
زندگی همین است!
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید