عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید:
« برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز
تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی میكنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.
عضو شده در: 1 اردیبهشت 1390 پست: 217 محل سکونت: saveh
امتياز: 5880
مرد جوان و کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
آم مااااا.........
گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون، معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند، برای همین یه یکشنبه اعلام میکنه که از این به بعد هر کی میخواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم.
ازاین موضوع سالها میگذره و کشیش پیر میشه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر ۱۰۰ تا اعترافی که میگیرم ۹۰ تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.
شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه. کشیشه هم یک کم نگاهش میکنه وبعد میگه، هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره
عضو شده در: 3 آذر 1389 پست: 237 محل سکونت: یه گوشه دنیا
امتياز: 6270
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم که نوشته بود :
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: "در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد."
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه!
زمانهای قديم وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود فضيلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت! گفت: بياييد بازی کنيم، مثل قايم باشک، ديوانگی ! فرياد زد: آره قبوله، من چشم ميزارم
چون کسی نمیخواست دنبال ديوانگی بگردد همه قبول کردند. ديوانگی چشمهايش رابست و شروع به شمردن کرد!! يک... دو... سه ...
همه به دنبال جايی بودند تا قايم بشوند نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکززمين به راه افتاد. دروغ که میگفت به اعماق کوير خواهد رفت، به اعماق دريا رفت!
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان میشمرد:
هفتادوسه،.... هفتادو چهار
اما عشق هنوز معطل بود و نمیدانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد 100 نزديک میشد
که عشق رفت وسط يک دسته گل رز و آرام نشست،ديوانگی فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود، بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد
اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت:عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه از درخت کند و آن را با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.
صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد،دستها يش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون میريخت. شاخهی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت: حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتونی کاری بکنی، فقط ازت خواهش میکنم از اين به بعد يارمن باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدمهای عاشق سرک میکشند!
عضو شده در: 9 آبان 1389 پست: 1044 محل سکونت: خونه بابام فعلا
امتياز: 27975
خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت….
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت ميزی نشست . پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد .پسر بچه پرسيد: يك بستنی ميوه ای چند است ؟ پيشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت ، پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد ، بعد پرسيد : يك بستنی ساده چند است ؟
در همين حال ، تعدادی از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : ۳۵ سنت.پسر بچه دوباره سكه هايش را شمرد و گفت : لطفأ يك بستنی ساده .
پيشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت . پسرك نيز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد . آنجا در كنار ظرف خالی بستنی ، ۲ سكه ۵ سنتی و ۵ سكه ۱ سنتی گذاشته شده بود . براي انعام پيشخدمت!!!
یکی بود یکی نبود...
یه خانوادهی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی …… به من می گی قیافهی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره ؟؟؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس همسفر شدند! در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.....
یکی از آمریکاییها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت میکنید؟
یکی از ایرانیها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم!!
همه سوار قطار شدند. آمریکاییها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانیها سه نفری رفتند توی یک دستشویی و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیطها را کنترل کرد.
در دستشویی را زد و گفت: بلیط، لطفاً!
در دستشویی باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مأمور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.
آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است!!!( البته ایرانی ها از این ابتکارات هوشمندانه کم بلد نیستن) بعد از کنفرانس آمریکاییها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانیها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.
وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند!!!
یکی از آمریکاییها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم!!!!
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک دستشویی و سه ایرانی هم رفتند توی دستشویی بغلی و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانیها از دستشویی بیرون آمد و رفت جلوی دستشویی آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفاً
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید