تاریخ: یکشنبه 26 دی 1389 - 19:20 عنوان: پاسخ به «داستانک»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
بودا به دهی سفر كرد ...
زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد .
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند ...
________________________________________
سخن روز : بین زندگی انسان و حیوانات هیچ تفاوتی وجود ندارد جز در شکل و شیوه ای که اشتباه می کند یا خودش را باز نمی شناسد.فرناندو پسوا
تاریخ: دوشنبه 27 دی 1389 - 19:01 عنوان: پاسخ به «داستانک»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تاثیر جوانی او و افکار و عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. شاهزاده جوان یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟!!
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
شاهزاده جوان به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر می خواست که با نزدیکترین دوست شاهزاده جوان و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
شاهزاده جوان از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.
شاهزاده هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش ، از این پیشنهاد باخبر شد و با او صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان دوستش نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد.
پاسخ جادوگر این بود: زنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند !
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد.
پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده جوان را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بودی، از این به بعد نیمی از شبانه روز می توانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.
سپس جادوگر از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟
مرد جوان در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند...!
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟!
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید !
آنچه مرد جوان انتخاب کرد این بود:
او می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال شاهزاده جوان داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که مرد جوان به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود...
________________________________________
سخن روز : آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی ماه است که او را پایبند می کند. رابيندرانات تاگور
تاریخ: دوشنبه 27 دی 1389 - 20:44 عنوان: پاسخ به «داستانک»
کاربر دائمی
عضو شده در: 9 آبان 1389 پست: 1044 محل سکونت: خونه بابام فعلا
امتياز: 27975
از این به بعد با داستان های من همراه باشید
روزی شیخ در اینترنت به صفحات ***** شده می نگریست و می فرمود : در اینجا چیزی می بینم که شما نمی بینید.
گفتند چه چیز می بینی یا شیخ؟
فرمود : آزادی مطلق !
و مریدان گریستند.
تاریخ: دوشنبه 27 دی 1389 - 20:45 عنوان: پاسخ به «داستانک»
کاربر دائمی
عضو شده در: 9 آبان 1389 پست: 1044 محل سکونت: خونه بابام فعلا
امتياز: 27975
شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.
شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
آسمان و زمین بر ما شده بخیل
و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.
تاریخ: سهشنبه 28 دی 1389 - 20:53 عنوان: پاسخ به «داستانک»
کاربر دائمی
عضو شده در: 9 آبان 1389 پست: 1044 محل سکونت: خونه بابام فعلا
امتياز: 27975
آورده اند که شیخ فرمود : هدفمندی یارانه ها تاثیر چندانی بر قیمت مسکن ندارد. شیخ را گفتند این تاثیر “نه چندان زیاد” چقدر است؟ شیخ فرمود پنجاه شصت میلیون ! و مریدان گریستند و یقه را پاره کردند.
تاریخ: سهشنبه 28 دی 1389 - 21:17 عنوان: پاسخ به «داستانک»
کاربر دائمی
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
اسکیمو : اگر من چیزی درباره گناهان و خدا ندانم ایا باز هم به جهنم می روم؟
کشیش در پاسخ اسکیمو : نه،اگر ندانی نمی روی.
اسکیمو : پس چرا می خواهی این ها را به من بگویی.
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید