کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است
تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت ...
اما از بی شمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند . از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .
در هر ایستگاه که قطارمی ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا
سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه خدا رسید . پیامبر گفت : این جا بهشت است .
مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .
مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند . اما تعداد اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود . آن که مرا می
خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .
اندرز سقراط
روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.
سقراط گفت:چرا رنجيدي؟ مرد با تعجب گفت :خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است.
سقراط پرسيد:اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟
مرد گفت:مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود.
سقراط پرسيد:به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟
مرد جواب داد:احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم.
سقراط گفت:همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
البته نميدونم اين متن رو كجا خوندم خيلي خوشم اومد البته بعيد هم نيست كه همين جا خونده باشم اگه اينجوري معذرت از نويسندش
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند.
لباس پوشيد وراهي مسجد شد.
در راه مسجد مرد زمين خورد ولباسش كثيف شد.او بلند شد خودش راپاك كرد وبه خانه برگشت.
لباسش را عوض كرد ودوباره راهي مسجد شد.درراه درست درهمان نقطه ي قبلي مجددا زمين خورد.
اودوباره بلند شد خودش راپاك كرد ودوباره به خانه برگشت .لباسش را عوض كرد وراهي مسجد شد.
در راه به مسجد،با مردي كه چراغ در دست داشت برخورد كرد ونامش راپرسيد.
مرد پاسخ داد :من ديدم شمادر راه دوبار به زمين افتاديد.
از اين روچراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن كنم.
مرد اول از او تشكر كرد وهردو با هم راهي مسجد شدند.
همين كه به مسجد رسيدند مرد اول از مرد چراغ به دست درخواست ميكند كه وارد مسجد شود وبا او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به مسجد خودداري ميكند
مرد اول دوباره درخواستش را تكرار ميكند ودوباره همان جواب را ميشنود.
مرد اول سوال ميكند كه چرا او نميخواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟!
مرد دوم پاسخ ميدهد((من شيطان هستم)).مرد اول با شنيدن جواب جا ميخورد.او ادامه ميدهد:
من شما ار در راه مسجد ديدم واين من بودم كه باعث زمين خوردن شما شدم.وقتي
شما به خانه رفتيد وخود را تميز كرديد وبه راهتان به مسجد برگشتيد خدا همه ي گناهان شمارا بخشيد.
من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم وحتي اين بار هم اين اتفاق شمارا تشويق به ماندن در خانه نكرد بلكه بي صبرانه به راه خود ادامه داديد.
به همين خاطر خدا تمام گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.من ترسيددم كه اگر يك بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم آنگاه خدا گناهان افراد دهكده تان را نيز ببخشد.
بنابراين من سالم رسيدن شمارا به مسجدمطمئن ساختم.
گالیله را بردند داخل کلیسا، برای محاکمه. شاگردانش پشت در ایستاده بودند تا استادشان را ببینند که پیروز مندانه حرف خود را به کرسی می نشاند.
کشیشان گفتند یا حرفت را پس بگیر و بگو زمین گرد نیست یا در حیاط کلیسا آتشت می زنیم.
پس از رد و بدل شدن چند جمله، گالیله گفت: بسیار خب، حرفم را پس می گیرم. زمین گرد نیست.
وقتی گالیله از کلیسا بیرون آمد شاگردانش با خوش حالی به سوی او آمدند و گفتند استاد آیا پیروز شدید؟
گالیله نگاهی به آسمان کرد و گفت نه، زندگیم را نجات دادم و حرفم را پس گرفتم.
شاگردان گالیله که انگار تمام امید هایشان از بین رفته بود، با بی ادبی آب دهان خود را روی زمین انداختند و گفتند: بیچاره ملتی که قهرمان ندارد.
هنگامی که میرفتند، گالیله خطاب به آن ها گفت: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.
عضو شده در: 7 اسفند 1389 پست: 51 محل سکونت: یه جایی زیر آسمون آبی
امتياز: 1395
سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت،سفری که بر نگشتم غرق شدم توی نگاهت، دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود،چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم بود،من همون لحظه اول آخر راهو میدیدم،تپش عشق و تو رگهام عاشقانه می چشیدم
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید