تاریخ: چهارشنبه 27 دی 1391 - 23:22 عنوان: پاسخ به «دل نوشته»
همكار در ساوهسرا
عضو شده در: 21 دی 1389 پست: 606 محل سکونت: ___
امتياز: 15275
ديگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی
خیلی دوست دارم باهات حرف بزنم
مثل گذشته ها . . .
گاهی انقدر دلتنگ میشم که دیگه نفسم بالا نمی یاد
انقدر گریه کردم که دیگه باید عینک بزنم
آمدم تا دوباره دستی به سر لحظه های دلتنگی بکشم...
دلتنگی هایی از جنس باران های تند و بی پروا.
دلتنگی بهانه نمیخواهد اما چه کنم که
صدای پای باران بی شباهت به صدای پای تو نیست.
به صدای باران گوش میکنم تا شاید کمی مرهم باشد
اما راستش را بخواهی هیچ صدایی به
زیبایی صدای تو پیدا نمیکنم.
هیچکس دوست ندارد گران قیمت ترن جواهر زندگیش را از دست بدهد...
اما... خودت خرابش کردی
کاش دنیایم رنگ دنیای آرام تو را بگیرد...
فقط میخوام بدونی که حالا که تو نیستی
تا توی چشمات با عشق نگاه کنم و
از سکوت چشمام عشق و بخونی
خیال تو هست ! یاد و خاطرت هست
و مهمتر از همه اینکه عشقت هست
از قلب من نرفتی که کس دیگه بیاد
من از بودنت شادم حتی اگر دور باشی
من از غم هایت می گریم حتی اگر به من نگویی.
من برایت دعا میکنم حتی اگر نخواهی.
من لبخندت را ستایش میکنم حتی اگر با من نخندی.
تصویر تو هر لحظه با من است حتی اگر تو به یادم نباشی.
من باتو حرف میزنم حتی اگر صدایم به گوشت نرسد.
دیگر ناتوان شدم از اینکه بخواهم به تو بگویم
و ثابت کنم که چقدر دوستت دارم
من برای تو مینویسم حتی اگر نخوانی.
ای کاش دلم امشب بگرید،
شاید که بغض عشق در چشمانم بشکند ...
آن زمانها کز نگاه خسته مرغان دريايي
وز سکوت ظلمت شبهاي تنهايي
و هنگامي که بي او جان من چون موجي از اندوه ميشد
قطره اشکي دواي درد من بود
اين زمان آن اشک هم پايان گرفته
وان دواي درد بي درمان هم
ماتمي ديگر گرفته
آسمان ميگريد امشب
ساز من مينالد امشب
او خبر دارد که ديگر اشک من ماتم گرفته
او خبر دارد که ديگر ناله ام پايان گرفته
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "
عضو شده در: 25 اسفند 1391 پست: 9 محل سکونت: خونه خانومم
امتياز: 235
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری
می شوید
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید