تاریخ: سهشنبه 13 اردیبهشت 1390 - 22:12 عنوان: در تمام لحظه ها که دلبری...
کاربر نیمه فعال
عضو شده در: 23 دی 1388 پست: 230
امتياز: 8550
در تمام لحظه ها که دلبری ...
چه ات شده؟ باز هم شبنم چشمهایت گلبرگ صورتت را بارانی کرده؟ نکند باز هم قلبت از آشفتگی خاطر به سینه ات چنگ می زند. شاید هم یک چندی ست که خلوت نکرده ای. با خودش و خودت. فراموشش که نکرده ای؛ بی اعتنایش شده ای. برایش شانه بالا می اندازی و حسی تکراری به آن گرفته ای؟ نکند غبار غرور بر قرینه دوچشمت نشسته.
پس باید مدتها بگذرد و تو گوش ات را به صدایش اشغال کنی تا پرده دلت بلرزد و جان گیری. اما اکنونت را چه شده که دلت برایش نمی تپد؟ می دانی دردت چیست؟ یک کنج دنج می خواهی و یک تنهایی شب و یک خودت. خلوت که کنی، کم کم پیدایش می شود و بر وقف مراد می کند؛ همه چیز را. تا جایی که تا دوردید، تو می مانی و عشقبازی هایت با او ... .
بیش و پیش تر از هر چه، قابل عرض است که اگر دل سست نکنی ، دل در گرواش می بندی و پایبند دلش می شوی. خوب که با خودت چرتکه اندازی می بینی باران هم نمی تواند نقشش را از زلالِ شیشه دلت بشوید حتی . و اگر تو ایمان داشته باشی که نمی تواند.
این تو بودی که در خیالت خلق و در چشمانت صحن سپیدی از کاغذ و در دستانت او بود. همانکه روزگاری دلتنگش بودی و بی که غصه ات باشد، چلچراغ دلت را با آن روشن می کردی. حال اگر بخواهی، این تو هستی و بضاعتت از نوشتن.
عشق بازی ات با سپیدی کاغذ و دلبری ات با قاموس کبیر قلم را آغاز کرده بودی تازه. حال نکند پا سست کرده ای؟ یا آنکه اتفاق بضاعت و حواست را به باد سپارده ای؟ ولی این تو بودی که چندی یک ، خطی را روی سرای سپید کاغذ یادگار می کردی. اگر خاطرت یادآورش نیست انگشتانم را به ترتیب تکان دهم ... .
چه ات شده؟ نکند متن و سطر روزهایت، دلتنگی غروبهایت و رمز پهنه شبهایت از رمق افتاده که دیگر بر زبانت جاری نیست. آسمان به آن عظمت در گودالی جاریست ؛مگر روزگارت کم از گودالی شده؟ آیا این تو نبودی که با تمنای عاشقانه ات از واژه ها، تکه تکه ی احساس را بنا می کردی و اینچنین، فال نیکی را برای خودت می ساختی که بلندی ها در آن بود؟ آیا این تو نبودی که با بی قراری ات برای نوشتن از تن خستگی روز فارغ می شدی؟
حال، یک چندی ست که معنی روزهایت را بین فرهنگ لغت هم نمی توانی بیابی حتی. چه شده که چشمهایت خیره به جایی ست که معلوم نیست کجاست؟ به که و چه باخته ای که خورشید پرفروغ دستهایت را به افول سپرده ای؟ آیا این تو نبودی که سکوت کاغذ را آکنده از عطر قلم می کردی و می شکستی اش؛ و از کران تا بیکران آن را – آوا به آوا- به نظم می کشاندی. نکند خودت هم نیستی؟
کجاست آن دستت که با بوسه اش بر کاغذ، واژه واژه زندگی ات را زمزمه می کرد؟ کجاست آن تکه از وجودت که به دنبالش رخش می تازانی و نمی یابی اش؟ نگو که فصل دستانت متروک شده و غبار بی کسی بر دلت نشسته. چه ات شده که قاموس بضاعت ات را لرزه گرفته؟ پرسه ای در ذهنت بزن و به آیینه ها بگو شده ای آن زارع که به زمین و زراعش پشت کرده است. ( توان این کار برایت مانده؟) چه ات شده که دیگر نیلوفر نگاهت روی برکه کاغذی نمی روید و این حس تکراری، وصله ای شده تا سپیده صبح را به شب بدوزی و اینچنین از پس حادثه ها بی تفاوت بگذری. این تو بودی که از بیکران دریای دستهایت، سپید مرواریدی را خلق می کردی که زینت خودت و چشم روشنی دیگران بود. از چنبره خیال که بیرون آیی قاب خاطرات خاک خورده ای را می بینی که بدنبال بهاری اند تا طراوتشان ، دوباره جلوه کند. راستی، سطرهای سپیدی که با سیاه کردنشان قیمت می گرفتند و وام دارت می شدند را در ذهن داری یا انگشتانم را به ترتیب تکان دهم ؟
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید