شنبه 15 اردیبهشت 1403

   
 
 پرسشهای متداول  •  جستجو  •  لیست اعضا  •  گروههای کاربران   •  مدیران سایت  •  مشخصات فردی  •  درجات  •  پیامهای خصوصی


فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » شب های شاه توت

ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک
 شب های شاه توت « مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی » 
نویسنده پیام
jalalfirozi
پستتاریخ: دوشنبه 2 آبان 1390 - 23:41    عنوان: شب های شاه توت پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

شبهای شاه توت




... و تو می بایست باز شروع به شب گردی ات در خیابانهای تجریش کنی تا چشمهایت دست فروشی را بگیرد که بساط کرده و دوباره یاد روستا افتاده باشی. و یاد شبهایش حتی.
شاید خیال شب گردی در ولی عصر هم به سرت بزند تا نیم نگاهی به چنارهای آن بیندازی و پرسه ات را کامل کنی. و شاید همراه بر و رویی بزک شده که در فالت افتاده و دستهایتان در هم قلاب شود. بلکه بدانی روزمرگی این روزهایت به چند است و چطور با خودت تا می کنی. آقاجان... روستا... پیراهن سیاه... نازخاتون.
خوب که چشمهایت را بازکنی، جاجیم و پادری هایی را می بینی که در بساط دست فروش اند و خاطر آقاجان را دوباره از سرت می گذرانند. نور چراغ کوچکش آنقدری که مساحت بساطش را بگیرد هست اما تو نور نئونهایی را می بینی که یک چند یکبار با نور چراغ او در می آمیزد. و از خودت می پرسی این وقت شب و بساط دست فروشی؟
کم کم ساعت های پایانی شب می رسند و کمتر کسی بیرون می آید و کرکره مغازه ها یک خط در میان به زمین کوبیده می شود. ولی تو خوش داری باز هم به شب پرسه هایت ادامه دهی و در کنار بساط دست فروش بنشینی و به قاعده یک چای خوردن همدمش شوی. اما نمی دانی چرا، بی هوا پا سست می کنی.
شاید بهتر باشد از همان دور نگاهش کنی. آرام و آهسته کنج مغازه ای که کرکره اش پایین آمده می نشینی و محو تماشای پیرمرد می شوی. – بی خیال از مردمی که بار بدست از جلو چشمهایت می گذرند و دندانهای یک دست سفیدشان را می بینی- کمی که چشمهایت گرم دیدنش می شود، دوست داری پاهایت را در سینه جمع کنی و سرت را روی زانو هایت بگذاری. اما کم کم چشمهایت سنگین می شود.
دوپایت که مماس با جاده روستا شود و باد، ساز مخالف نزند صدای له شدن سنگ ها در زیر پایت به گوش می رسد. – و تو چقدر از این صدا خوشت می آمد- چندی که از پیچ و خم جاده بگذری کم کم سنگ بنای روستا به چشم می آید. و نم بارانی که دیری قبل به خاک پرخاطره نشسته بود، بوی کاهگل را در مشامت می دواند. – و تو می توانی پا به پای احساس روستایی زاده ات همراه شوی حتی-
اگر خاطرت یاد آورش باشد چند سپیده دم که عطش آب چشمه به لبت نشسته و هوس خنکای صبح، مدارا از تو گرفته بود؛ از پرچین اینجا می گذشتی و می دیدی پیرزن گوشه در تکیه زده و بی که مرام نامه ای باشد به شقایق های کنارش آب می دهد. – و تو صدای پاشیده شدن آب را می شنیدی- بعد هم شروع به وصله کردن پارچه ها می کرد. یک چندی که می گذشت نم چشمهایش را با گوشه چادر می گرفت و با کاسه سفالی لبی تر می کرد. بعد هم توِ احساساتی راهت را از سر می گرفتی تا اینکه دوپایت رفیق چشمه شود. و تو می بایست زانو می زدی و سرت را کمی جلو می کشیدی تا عکست را ببینی. بعد هم یک دل سیر آب.
هر چند که شاید دوردید نابی از شهر ، باب چشمهایت شده باشد؛ اما همین که بوی ریحانهای آقاجان با مشام ات آشنا شود قاب شهر از چشمهایت می افتد. حالا نیم چاشت گذشته است. آقاجان می بایست شاپویش را سرگذاشته و آنطور که بار آمده ، یک نفس تا خود ظهر با زمین گرم بگیرد. مگر به هوای چای خوردن نفسی تازه کند یا کسی را ببیند و پرسان احوالی کند. کمی که صبر کنی بوی چای ذغالی در مشام ات می دود. و صدای قل قل کتری سیاه شده و سوختن چوبها حتی. – و تو یادت می آید که با آقاجان می نشستی و در لیوان کمر باریک چای ذغالی می خوردی. و دوباره که آقاجان می خواست لیوان ات را پر کند چشمهایت را تیزِ لیوان می کردی و حواست را به صدای ریختن چای می دادی-
وقفه ای که بگذرد می توانی ظهر همراه آقاجان به خانه برگردی و نازخاتون را ببینی که بساط ناهار را درست زیر درخت گردو پهن کرده . مادام که مساحت سفره روی زمین است حرف های آقاجان و نازخاتون هم گل می اندازد. چند که آقاجان از زمین و باغ بگوید و نازخاتون از خانه. فارغ از سن و سالی که وصله شان شده. – و تو گاه می شد که دندانهای آقاجان را از پس خنده هایش ببینی. مثل یک رشته نگاتیو که روبه آفتاب جلو چشمهایت می گرفتی و می دیدیشان –
شاید بهتر باشد اوقات ظهر امروزت را بی که پای خوابی در میان باشد پر کنی. آفتاب هم که یک پرده ، روستا را بگیرد باز تو می توانی در حد بضاعتت پا در صحن اش بگذاری. آنقدری سوزان نیست که اذیت شوی. و تو می توانی یاد کودکی ات افتاده باشی حتی. چوبی که قواره اش از کمرت بیشتر نیست به دست بگیری و کشان کشان به راه افتی و به صدای کشیده شدنش روی زمین گوش کنی. و یک چندی که به راه شدی برگردی و خط چوبت را ببینی. شاید هم – در همین وقفه- پیری از قماش روستا به پستت بخورد که بوی ده در لباسش پیچیده. – و تو می توانی از کنارش که می گذری، نفس عمیقی هم بکشی و بوی علف را حس کنی-
فرقی نمی کند گذرت کوچه باغ باشد یا دشت و صحرا. به خودت که بیایی نمای رودخانه را می بینی و چوب دستی هم کنارت است. همانطور که نشسته ای شاید نی های وحشی هم به چشم ات بیاید. و عطر آبی که صدایش زیر گوش ات زمزمه می کند. شاید بی هوا دستت روی سبزه ها هم بلغزد و خنکای آن را حس کنی.شاید هم با مشتی شان ور روی. خوب که نگاه کنی چشمه ای به رودخانه می ریزد که تو می توانی گلویی تازه کنی و مشت آبی به صورتت بپاشی.
آقاجان هم یادش هست؛ قبل تر ها که تو را به رودخانه می آورد آنقدر در آب می دویدی که رمق از دوپایت می رفت. – گاه به هوای ماهی ها و گاه به بهانه بچه قورباغه ای- آن وقت روی ماسه ها می نشستی، کفش هایت را در می آوردی و با جوراب هایت گل و لای بین انگشتانت را تمیز می کردی. بعد هم کفش هایت را می شستی و همانطورخیس خیس –بدون جوراب – می پوشیدی.
از رودخانه به آنطرف، دیگر خانه ای نیست. مگر چند باغ که همیشه به حکم رودخانه آبادند. اگر بتوانی بالای تپه ای روی و بنشینی، زودی حواست به صحنی می رود که تا دوردید، چشمهایت را اشغال کرده. و تو - اینجا- پرچانگی طبیعت را می بینی که بضاعتش را رخ به رخ در مقابلت گذاشته و تو وامانده ای حتی.
کم کم که باز یاد آقاجان افتی، هوا به گرگ و میش می زند. بساط شام را نمی شود بیرون پهن کرد. پشه ها نمی گذارند. در خانه باشد بهتر است. آقاجان هم که تفنن هر پنجشنبه اش است بعد شام قلیانی بار گذارد و به قاعده یک همکلامی ساده چند کامی بگیرد. راستی، مگر امروز پنجشنبه است که آقاجان به تختش لم داده و ... ؟
اگر صبر کنی تا قلیان آقاجان تمام شود، صاف به رخت خوابش می رود و پتو را کیپ گلویش می کند. خلقش است وقتی خورشید خودش را از پشت شاخ و برگ شاه توت بالا می کشد ببیند. نازخاتون هم اینطور بار آمده.
قدم هایت که شماره بگیرند روانه کوچه باغ می شوی. و حتم داری که می بایست جلو در بایستی تا برگهای پرخاطره شاه توت را ببینی. اما به دلت می افتد که پرسه ای در کوچه باغ روستا بزنی و با هوای شب دمی سازگار شوی. – تو شبها در ولی عصر قدم می زدی و اگر حسش را داشتی، وای می ایستادی و پیتزا پپرونی می خوردی. بعد هم کیوسکی را گیر می آوردی که چای دارچینی داشته باشد- هم ردیف با علفها و تک درختهای کوچه که راه روی صدای شب نشینی جیرجیرکها را می شنوی. – آقاجان که یکبار نشان ات داده بود. روی برگ مو نشسته بود و پاهایش را به بالهایش می کشید و جیرجیر می کرد. تو چندش ات می شد که دستت بگیری. راستی چقدر سخت دیده می شد. آقاجان، چرا جیر جیرک سبزه؟-
داوری که کنی دلت را پیش درخت شاه توت جا گذاشته ای. راهی که رفته ای را باز می گردی. حالا که به درخت شاه توت رسیده ای، جخ اینکه کنجی بنشینی و دنج ات را بگیری. شاید هم نیم نگاهی به بالا کنی که شاخ و برگش نمی گذارد آسمان را ببینی و ... . هیچ، دلخواه است.
- و تو باز قبل تر ها را یادت می آید که همراه آقاجان و نازخاتون زیر درخت توت می آمدی. نازخاتون پارچه ای پهن می کرد و آقاجان هم با چوبی به شاخ و برگش می زد. بعد گوشه های پارچه را می گرفتید و توتها یک جا جمع میشدند. بعد هم درخت شاه توت که باید با دست خالی به سراغش می رفتی. نازخاتون راست می گفت. رسیده ها با چند تکان می افتد. قلق می خواهد که کار تو نیست-
آقاجان کیف اش به راه می شود اگر صبح چند شاه توت بخورد. شاید دل خشکنک این فصل اش باشد. تو می توانی خودت را از دیوار بالا بکشی و چند شاه توت بکنی. نور چراغ برق هم هست. حوصله خرج کنی می شود. – دستهایت که از بین شاخ و برگ زمخت رد شوند، طرح لطیفشان رو می شود. شاید صبح پادرمیانی کنند و خنده آقاجان را دوباره دیدی-
اشکالی ندارد اگر دامن پیراهنت را بالا بیاوری تا یک مشت شاه توت جا شود. خودت هم که هوس کنی می توانی چند تایی لای دندان بگذاری. – راستی یادت هست قبل تر ها شاه توت به لبت می مالیدی و تکه پارچه ای به سرت می انداختی و پیش نازخاتون می رفتی. صدایت را نازک می کردی و می گفتی : نازخاتون، دختر نمی خوای. نازخاتون هم بغلت می کرد و از ته دل می بوسیدت. آن وقت این تو بودی که سر کوچکت را روی شانه اش می گذاشتی و ساکت، بو می کشیدی-
همانطور که شاه توت ها در دامن پیراهنت هست از دیوار پایین می پری و روانه خانه می شوی. در را که باز می کنی ، بوی شور خون در مشامت می دود. به اتاقی که این وقت شب برقش روشن است می روی. آقاجان سربه زیر نشسته و نازخاتون هم با یک دست کمرش را مشت و مال می دهد. بی هوا پیراهنت را ول می کنی و همه شاه توتها روی زمین می ریزد. دستی که با آن شاه توت کنده ای را بالا می آوری و نگاه می کنی؛ اما زودی می روی پیش آقاجان می نشینی. آقاجان خون بالا آورده. دکتر گفته بود که اگر این بار... . بغض به گلویت می چسبد. تو هم کمر آقاجان را مشت و مال می دهی. گاهی هم دستت به دست نازخاتون می خورد و پوست ظریف و رگهای چسبیده به پوستش را حس می کنی. آقاجان سرش را از سطل بالا می آورد و به تو نگاه می کند. گوشه لبش لخته خونی چسبیده. تا می آید لبخند بزند سرش را دوباره در سطل می گیرد. بوی شور خون باز هم در مشامت می دود. هق هق گریه ات ریتم دم و بازدم ات را بهم می زند. آنقدر اشک می ریزی که همه جا را تار می بینی. نازخاتون دستش را روی شانه ات می گذارد و دلداری ات می دهد. گرمای دستش را به پوست می گیری.
حس می کنی دستی به شانه ات می خورد. شش دانگ می شوی. تر چشمهایت را با پشت دست می گیری و بلند می شوی. تجریش هم به خواب رفته . بی که مقصد راهت را بدانی راه می افتی. – بی حواس به ماشین گشت که نور نئون در شیشه اش چشمک می زند – تق تق قدم هایت سنگینی سکوت نصف شب را می شکند. تجریش هم الان چیزی ندارد که حواست را به آن بدهی. باشستت زیر چشمت را پاک می کنی. هنوز چند قدم نرفته ای که دوباره، فکرت مشغول می شود. روستا ... .
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
تشکرها از این تاپیک
jalalfirozi از این تاپیک تشکر میکنم 
atena
پستتاریخ: سه‌شنبه 3 آبان 1390 - 00:00    عنوان: پاسخ به «شب های شاه توت» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

همكار در ساوه‌سرا
همكار در ساوه‌سرا

عضو شده در: 26 مهر 1389
پست: 1302

iran.gif


امتياز: 33700

قشنگه
زیاد با ادبیات داستانی اشنا نیستم ولی این نوشته ها رو دوست دارم
نویسنده ی شبهای شاه توت خود شما=jalalfirozi, هستید؟
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
Aliabadi
پستتاریخ: سه‌شنبه 3 آبان 1390 - 01:20    عنوان: پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مدیر انجمن
مدیر انجمن

عضو شده در: 30 بهمن 1388
پست: 2274

blank.gif


امتياز: 60455

ApplauseApplauseApplauseApplauseApplauseApplauseApplauseApplauseApplause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی [وضعيت كاربر:آفلاین]
jalalfirozi
پستتاریخ: سه‌شنبه 3 آبان 1390 - 22:24    عنوان: پاسخ به «شب های شاه توت» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال

عضو شده در: 23 دی 1388
پست: 230

blank.gif


امتياز: 8550

سلام

منون از لطفتون
فعلا اگه قبول باشه خودمونیم
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email مشاهده وب سایت این کاربر [وضعيت كاربر:آفلاین]
soveh
پستتاریخ: سه‌شنبه 3 آبان 1390 - 23:13    عنوان: Re: پاسخ به «شب های شاه توت» پاسخگویی به این موضوع بهمراه نقل قول

مديريت كل انجمن‌ها
مديريت كل انجمن‌ها

عضو شده در: 2 فروردین 1389
پست: 3473
محل سکونت: IRAN
blank.gif


امتياز: 87705

jalalfirozi نوشته است:
سلام

منون از لطفتون
فعلا اگه قبول باشه خودمونیم

کارت خیلی درستهApplause
بازگشت به بالای صفحه
خواندن مشخصات فردی ارسال پیام شخصی ارسال email شناسه عضویت در Yahoo Messenger [وضعيت كاربر:آفلاین]
نمایش پستها:   
ارسال موضوع جدید  پاسخ دادن به این موضوع   تشکر کردن از تاپیک صفحه 1 از 1

فهرست انجمن‌ها » داستان و نوشته های زیبا » شب های شاه توت
پرش به:  



شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید


Home | Forums | Contents | Gallery | Search | Site Map | About Us | Contact Us
------------------------------------------------------------------------

Copyright 2005-2009. All rights reserved.
© by Aftabgardan Cultural Center : Aftab.cc