عضو شده در: 30 آبان 1384 پست: 627 محل سکونت: بسیج یک
امتياز: 16869
خواندن اين مطلب فقط چند دقيقه وقت شما را مي گيرد، اما مي تواند طرز فکر شما را تغيير دهد....!
در بيمارستاني دو مرد بيمار در يک اتاق بستري بودند.
يکي از بيماران اجازه داشت روزي يک ساعت روي تختش بنشيند و به منظره بيرون نگاه کند.
اما بيمار ديگر اجازه نداشت تکان بخورد وپشت به پنجره خوابيده بود. انها با هم زياد درد دل ميکردند.
هر روز بعد از ظهر بيماري که کنار پنجره بود تمام چيز هايي که پشت پنجره ميديد براي دوستش توصيف ميکرد وبيمار ديگر روحش تازه ميشد و اميد به زندگيش بيشتر.او از يک پارک ميگفت ودرياچه اي که مرغابيان زيبايي داشت و کودکاني که آنجا سرگرم بازي بودند و دوستش آنها را مجسم ميکرد.
روزها گذشت تا اينکه آن مردي که تختش کنار پنجره بود در گذشت . وبيمار هم اتاقيش بسيار ناراحت شد واز پرستاران خواهش کرد که تختش را کنار پنجره بگذارند ؛ وپرستاران اين کار را انجام دادند .
بيمار يک روز خود را به سختي تکان داد تا بيرون پنجره وآنچه راکه تا بحال تصور کرده تماشا کند . اما باکمال تعجب با يک ديوار روبرو شد.
بيمار سريع پرستار را صدا زد واين موضوع را بازگو کرد.پرستار پاسخ داد« شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد؛ چون آن مرد نــــا بيــنا بود وحتي نمي توانست ديوار را ببيند»
عضو شده در: 30 آبان 1384 پست: 627 محل سکونت: بسیج یک
امتياز: 16869
درخت بخشنده
روزي روزگاري درختي بودو درخت عاشق پسر کوچيکي بودو پسرک هر روز به سراغ درخت مي رفتو برگهاي درخت رو جمع مي کردو با اونا واسه خودش تاج مي ساخت و اداي سلطان جنگل رو در مي اورداز تنه درخت بالا مي رفت و روي شاخه هاش تاب بازي مي کرد و از سيبهاي درخت مي خوردگاهي اوقات هم با هم قايم موشک* بازي مي کردنو وقتي که پسرک خسته مي شد زير سايه درخت مي خوابيد.و اينطور بود که پسرک عاشق درخت بود...خيلي زياد.و درخت خو شحال بود
اما زمان گذشت...و پسر بزرگ تر شدو درخت بيشتر اوقات تنها بود
و بعد يک روز پسر به سراغ درخت اومددرخت گفت:بيا پسر جان.بيا و از تنه من بالا برو و روي شاخه هام تاب بازي کن و از سيبهاي من بخور و زير سايه من استراحت کن و خوشحال باش.پسر گفت: من ديگه براي از درخت بالا رفتن و بازي کردن زيادي بزرگم. من مي خوام که بتونم چيزاي تازه بخرم و تفريح کنم.من به پول احتياج دارم.تو مي توني به من پول بدي؟؟درخت گفت:من فقط سيب دارم و برگ.اما بيا و سيبهاي منو بچين و اونها رو توي شهر بفروش.اينطوري ميتوني پول داشته باشي.اونوقت تو خوشحال ميشي.پس پسر از درخت بالا رفت و سيبهاشو چيد و با خودش بردو درخت خوشحال بود...
...اما پسر براي مدتي طولاني به سراغ درخت نرفت.و درخت غمگين بودو بعد يک روز...پسر برگشتو درخت از شادي لرزيد و گفت:بيا پسر .بيا و از تنه من بالا برو و روي شاخه هام تاب بازي کن و خوشحال باش.پسر جواب داد:من گرفتار تر از اون هستم که از تنه درختان بالا برم.من به يه خونه احتياج دارم تا گرم نگهم داره.به علاوه من مي خوام که زن و فرزند داشته باشم پس به يک خونه احتياج دارم.درخت گفت:من خونه اي ندارم که به تو بدم.جنگل خونه منه.اما تو مي توني که شاخه هاي منو ببري و باهاشون براي خودت خونه بسازي. اونوقت تو خوشحال خواهي بود.و به اين ترتيب پسر تمام شاخه هاي در خت رو بريدو با خودش برد تا خونه بسازه.
و درخت خوشحال بود...اما پسر براي مدتي خيلي طولاني به سراغ درخت نيامد.وقتي که برگشت درخت اونقدر خوشحال شد که به سختي مي تونست حرفي بزنه. پس به ارومي زمزمه کرد:بيا پسر.بيا و بازي کن.پسر گفت:من پير تر از اوني هستم که بخوام بازي کنم.من يه قايق مي خوام که منو ببره به جاهاي دور.دور از اينجا.تو مي توني به من يه قايق بدي؟؟درخت گفت:تنه من رو ببر و باهاش براي خودت قايق بساز.اونوقت تو مي توني به دور دست سفر کني...و خوشحال باشي.و به اين ترتيب پسر تنه درخت رو بريد و باهاش يه قايق ساخت و رفت به يه جاي دور.
ودرخت خوشحال بود... اما حقيقتش زيادم خوشحال نبود......بعد از مدتي خيلي خيلي طولاني پسر دوباره برگشت.درخت گفت:منو ببخش پسر جان. من هيچ چيزي برام باقي نمونده که به تو بدم.سيبهام چيده شده اند.پسر گفت:من براي سيب خوردن دندوني ندارم.درخت گفت:شاخه هاي من بريده شده اند.تو نمي توني روشون تاب بازي کني.-من براي تاب بازي کردن زيادي پيرم-تنه من بريده شده و تو نمي توني ازش بالا بري...-من خسته تر از اوني هستم که از تنه درخت بالا برم.درخت با غصه گفت:منو ببخش.اي کاش مي تونستم به تو چيزي بدم اما چيزي برام باقي نمونده.من فقط يه کنده ءپيرم.منو ببخش...- من ديگه به چيز زيادي احتياج ندارم.فقط يه جاي خلوت مي خوام که بشينمو استراحت کنم.من خيلي خسته هستمدرخت در حالي که تنه خودش رو راست مي کرد گفت:خوب...يه کنده درخت پيربراي نشستن و استراحت کردن بد نيست.بيا پسر.بيا و بشين و استراحت کن.و پسر روي کنده درخت نشست...
و درخت خوشحال بود.
عضو شده در: 10 بهمن 1384 پست: 175 محل سکونت: تهران
امتياز: 4645
قصه باورنكردني
پادشاهي بود، سه تا پسر داشت. دو تاش كور بود، يكيش اصلاً چشم نداشت. رفتند پيش پدرشون تعظيم و تواضع كردند و گفتند: «اي پدر، ما دلمون خيلي تنگ شده. اگر اجازه بفرماييد ما بريم دو روز شكار.» شاه اجازه داد.وقتي كه اجازه گرفتند، رفتندپهلوي رئيس اصطبل، گفتند: «سه تا اسب بسيار خوب به ما بده، مي خوايم بريم شكار.» ميرآخور گفت: «قربان تشريف ببريد طويله اولي، مالهاي خوبي هست، سوار شيد.»
آمدند توي طويله، ديدند سه تا كره اسب اونجا بسته، دوتاش چلاق بود، يكيش اصلاً پا نداشت. آوردند بيرون و رفتند ذخيره، به رئيس ذخيره گفتند: «تفنگ بدين ما بريم شكار.» گفت: «برين تو، هر كدوم كه ميلتون هست برداريد.» آمدند تو، سه تا تفنگهاي انگليسي خوب اونجا بود، دو تا شكسته بود، يكيش اصلاً قنداق نداشت. برداشتند سوار شدند از اون دروازه كه در نداشت رفتند به بيابوني كه راه نداشت.
زدند به كوهي كه گردنه نداشت. ديدند يه كاروانسرايي كه ديوار نداشت. سه تا ديگ توي اون كاروانسرا بود، دو تاش شكسته بود، يكيش اصلاً ته نداشت. همين جور كه مي رفتند سه تا تيركمون پيدا كردند، دو تاش شكسته بود، يكيش اصلاً زه نداشت. سه تا آهو پيدا كردن ، با اون تيركمون ها زدند. وقتي كه رفتند بالا سر اون آهوها، دوتاش مرده بود. يكيش اصلاً جون نداشت. به دوش كشيدند، اون آهوها رو آوردند به كاروانسرايي كه ديوار نداشت، بنا كردند تو بيابون هيزم و بته و چوب جمع كردن، آوردند و آهوها رو پوستشونو كندند، تيكه تيكه كردند، ريختند تو ديگ. زيرشو آتش كردند. استخوان اينها پخت، گوشتش اصلاً چيزي نداشت! تشنه شدند، پاشدند گشتند عقب آب پيدا كردن. سه تا نهر جوب پيدا كردند، دو تاش خشك بود، يكيش اصلاً آب نداشت. از زور تشنگي سرشونو گذاشتند به جوبي كه رطوبت داشت، بنا كردند مكيدن. دوتاشون تركيد، يكيشون اصلاً سر نداشت. خبر به شاه دادند كه اين چه كاري بودكه بچه ها رفتند شكار، شاه غضب كرد وزيرو كه چه كاري بودكه بچه ها رو فرستادي شكار؟ شكاري كه اصلاً شكار نداشت
عضو شده در: 10 بهمن 1384 پست: 175 محل سکونت: تهران
امتياز: 4645
sooraty, جان ودونی ، وقتی که گفتی داستان کوتاه با قصه فرق فوکوله
رفتم و چند تا متن خوندم. یکیش اینجوری بود:
داستان کوتاه: (( نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد قرار دهد چنین اثری تنها داستانی می تواند داشته باشد که خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند، تمام آن را بخواند)) داستان بر اساس طرح و نقشه می باشد، و بر پایه حادثه (اکسیون) خاصی که برای کسی یا چیزی به وقوع می پیوندد شکل می گیرد.
البته یه چیزایی دستگیرم شد .ولی خوب ، زیاد نه
راستشو بخوای من زیاد اهل خوندن کتابهای داستانی (چه کوتاه ،چه بلند) نیستم
ولی می تون بگم 3 تا فیلم نامه خوندم که به نظرم فوق العاده بودن.
1) دشمن ملت (نویسنده ،هنریک ایبسن و مترجم سید محمد علی جمال زاده)
عضو شده در: 2 فروردین 1385 پست: 165 محل سکونت: تهران
امتياز: 0
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید