تاریخ: شنبه 26 مرداد 1392 - 23:31 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
نیمه شب وقتی ماه
در هماغوشی رویایی ژرف
بی صدا دل به زمین داده فرو می آید
و به این پنجره ی باکره پر می ساید
من به یمنِ قدمِ کودکِ مهتابش باز
که به اندازه ی لبخندِ خدا عریان است
در اتاقی خاموش...
تا شکوفایی چشمانِ سحر بیدارم
وز همین غصه،
که دوری به من و اینجایی
بیش و کم حال غریبی دارم!
هیچ اندیشیدی...
چه کسی مرز میانِ من و غم را برداشت؟
از خودت پرسیدی...
وقتی از حسرتِ یک بوسه لبم می سوزد
زندگی با تو برایم چه ثمر خواهد داشت؟
آه یادت باشد
قلب من گلدانی ست
که محبت ز تمامیتِ آن می روید
و گل این گلدان، در جوار خورشید
یکسر از تابش چشمِ تو سخن می گوید!
دوستت می دارم...
گرچه بین من و تو فاصله ای تا فرداست!
دوستت می دارم...
گرچه تصمیم سفر وسوسه ای پا برجاست!
کاش می فهمیدی...
که برایت نفسی یکسره در جریان است
کاش می بخشیدی...
آنکه را کز گنه عشق تو در زندان است
و نمی پرسیدی...
تو چرا زخمی دردی و لبت خندان است؟
آه یادت باشد...
زندگی سخت فراسوی زمان می تازد
غصه تاوان خطا را که نمی پردازد
عشق را باور کن...
عمر طولانی نیست
هر نفس ذره ای از جانِ تو را می بازد
دوستت می دارم...
هرچه می خواهی کن
جز تودر مزرع این سینه پرستویی نیست!
دوستت می دارم...
هرچه می خواهی باش
بی حضور تو درین سینه تکاپویی نیست!
دوستت می دارم
دوستت می دارم
تاریخ: دوشنبه 4 شهریور 1392 - 18:20 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 30 مهر 1390 پست: 130
امتياز: 3265
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر
گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر
تاریخ: یکشنبه 17 شهریور 1392 - 12:11 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 30 مهر 1390 پست: 130
امتياز: 3265
دیوانه
یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت.
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد.
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز.
من آن دیوانهء آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم.
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم.
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها.
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و برباد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی؟ که فرجامی نداریم.
لهیبی همچو آهِ تیره روزان،
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا، آتش بزن، خاکسترم کن
مسم! در بوته ی هستی زرم کن!
فریدون مشیری
تاریخ: دوشنبه 18 شهریور 1392 - 09:51 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 30 مهر 1390 پست: 130
امتياز: 3265
ای رفته زدل ر فته زبر رفته زخاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
سیمین بهبهانی
تاریخ: جمعه 29 شهریور 1392 - 00:17 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
امشب که این ویــرانه را چشم تو روشن کرده است
غـرقِ خجــالت کرده ای مـه را که مــاتش بـرده است
دیگـر بــرایــم زنـــدگی... یـــک عــادت بیهوده نیست
انـــدازه ی آغـــوشِ تـــو دنیـــای مـن گستــرده است
لب تـر کنــی بــا واژه هــــا شب را چــراغــانـی کنـم
شکرانــه هـر دم یک غــزل بنـــوشتـه قـربـانــی کنـم
سرمنشــاءِ اشعـــار مــن لبخـنــدِ روح افــزایِ توست
خــواهــی زمــان را بـا قلم در خــانــه زنــدانــی کنـم
مشتــاقِ دستــان تــوأم تـا شعلــه گیــرد خـواهشم
بـا زخـمــــه ای بــــر تـــار دل جـــاری شـــود آرامشم
آتـش بـــزن بــــا بـوسه ای پـــروانـــه ای دیـــوانـــه را
آری نــوازش کن که مـن... محتــاجِ ایــن فــرسایشم
در شهر گیسویــت مـــرا آوارگـی هــم عـالمی ست
کانجا تمامِ سجـده ها بـر پـایه ی شک مبتنی ست
مـن سر بلنـــد از امتحــــان در مکتـــب عشقِ تــوأم
دیگر نمی ترسم کجا... شیطان حـریف آدمی ست؟
فــردا نمــی آیــــد مگــر امشـب مـــــرا رســوا کنـــی
بــر دامنــت سر مـی نهم بـــاشـد مــرا پیــــدا کنــی
مــن در دلِ چشمــــانِ تــــو انـــــدر پــــی آیینــــه ام
تنها نگاهم کـــن دمــی تــــا دیـــــده را دریــــا کنــی
گهــواره ی پیـــراهنت همسنگِ بـــاغ و گلشن ست
وقتی که عریانی زمیـن از عطر خـوش آبستـن ست
قــدری مـــدارا کـن که شب بگــریــزد از کاشانــــه ام
چــاک گریبــانت چنـــان درگـاهِ صبحــی روشن است
بانگ سروش آمد که غم زیــن خانه هجرت می کنـد
ایــــن را نگـــاهِ عـــاشقت دارد حکـــایـت مــی کنـــد
حقــا مقــــامِ عــاشقی زیبنــده ی نــامِ «رهـا»ست
وقتی دعـایــش را خـــدا... در دم اجـابــت می کنــد
تاریخ: جمعه 29 شهریور 1392 - 00:29 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
داره کولاک میکنه!
عضو شده در: 30 مهر 1390 پست: 130
امتياز: 3265
جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود
چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود
ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است
آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود
در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است
پایتخت مور اگر قصر سلیمان می شود
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود
محو روی دوست از خواب پریشان ایمن است
خانه ای در بسته گردد هر که حیران می شود
از نشاط اهل دل ظاهر پریشان غافلند
پسته ی دائم در میان پوست خندان می شود
اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک
پای خواب آلوده آخر گرد دامان می شود
عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را
شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود
نور چشم من چو شمع از گریه ی گرم من است
خانه ی اهل کرم روشن زمهمان می شود
هرکه را از دست می گیرد هوای دل عنان
گردباد دامن صحرای امکان می شود
تاریخ: جمعه 29 شهریور 1392 - 15:06 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
موهایت را
خیس که می کنی
حضورت
قلبم را
دستپاچه می کند
آنقدر...
که دیگر از عشق
جز نفس
هیچ نمی خواهم!
من هر شب
یک قصه از تو را
می خوانم!
یک فصل از تو
نو می کنم!
و در گرگ و میشِ اتاق
به واسطه ی نگاهی
پرستوی دستانم را
به سرزمینِ اندامت
کوچ می دهم!
فقط...
یک شمعِ دیگر نخواب
تمامِ عمر
ماه و ستاره ات
می شوم!
تاریخ: یکشنبه 7 مهر 1392 - 00:57 عنوان: پاسخ به «☼ ☼ تاپیک شعر ☼ ☼»
مديريت كل انجمنها
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
نگاه کن
که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها،ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان شب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن
که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن
که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید