عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
این مطلب را یکی از دوستام نوشته و برام فرستاده و چونکه دیدم این نوشته به نوعی حرف دل بسیاری از ما آدمهاست، تصمیم گرفتم که برای شما هم بنویسمش...اگر نظری داشتید خوشحال میشم که صحبتهاتونو بشنوم.
از مداد تراشیدن متنفر بودم و ته مدادهام رو می جویدم و همیشه سر کلاس
حوصله ام سر می رفت. مادر بزرگم تو 5 سالگی بهم خوندن نوشتن یاد داد .به مامانم گفته بود "دخترت رو ببر مدرسه تیزهوشان؛ این بچه با استعداده" مادرم اما گفته بود نه و بهانه اش این بود که دوست نداره من بابقیه بچه ها فرقی داشته باشم. فکر می کنم مادرم حسودی اش
می شد وهم زمان می ترسید چون خودش هیچ وقت آدم باهوشی نبود و آدمهای
باهوش به نظر خیلی ها ترسناک هستند. به هر حال مامانم من رو فرستاد مدرسه ی بچه
های معمولی. اما من نه تنها معمولی نشدم بلکه از حد انتظار هم خنگ تر
از کار در اومدم. ته کلاس می نشستم و بی نظم و تنبل بودم. الان که فکرش
رو می کنم می بینم من از همون موقع هم آدم تنبل و بی مصرفی بودم.مشقم
را رج می زدم و دفترم خط کشی نداشت. می دونین که من از خط کشی متنفرم. از
همون وقت هم از خط کشی بدم می اومد، از تکرار بدم می اومد. نمی فهمیدم
برای چی باید یک درس رو هزار بار بنویسیم . دفتر من بعنوان بد خط ترین دفتر کلاس دست به دست می چرخید و هم کلاسی ها ریشخندم می کردند.
وقتی که بیشتر بچه ها کارنامه هایشان پر از بیست بود کارنامه من پر از نمره های افتضاح بود، مدارکش هم موجود است. این داستان تا سال چهارم دبستان ادامه داشت تا خانم هاشمی برای همیشه مسیر زندگی من را عوض کرد. خانم هاشمی زنی قد بلند ، لاغر و جدی با لهجه غلیظ
تبریزی بود.خانم هاشمی از هیچ فرصتی برای کوباندن من دریغ نمی کرد و این ماجرا ادامه داشت تا روزی که ما جغرافی داشتیم.توی زندگی هر انسانی روزهایی هست که مسیر زندگی اش را رقم می زند. برای من اون روز ، روزی بود که خانم هاشمی هوس کرد از من جغرافی بپرسد. وایساده بودم پای تخته و انگشتهایم را توی هم فشار می دادم و از ترس و تحقیر به خودم می پیچیدم.
بادهای سرد و خشک از کدام طرف می وزد؟ جنوب غربی! جنوب غربی؟؟ نه ، نه شما ل شرقی ! شمال شرقی ؟ نه .. جنوب شرقی .خانم هاشمی نگاهی به من انداخت . انگار به کثافت ترین موجود روی زمین نگاه می کند که نمی داند بادها از کدام ور می وزند و توی دفتر بهم 7 داد. تا امروز هرچی فکر می کنم نمی فهمم چجوری حساب کرد که من هفت شدم چون حتی یک سوال رو هم درست جواب نداده بودم.من فکر می کنم من باید صفر می گرفتم و اگر یک روز فرصتی باشه در این
مورد سیستم آموزش و پرورش رو زیر سوال خواهم برد. وقتی خانم هاشمی گفت به
مادرم بگم که بیاد مدرسه دستهایم شروع به لرزیدن کرد. من نمی خواستم مادرم را تحقیر
کنم. با همه ی بچگیم می فهمیدم که این اتفاق نباید بیفتد، افتادم به التماس اما خانم هاشمی با دست مرا مرخص کرد . نشستم توی نیمکت اما اشک هام بند نمی اومد. زار می زدم. مادر بزرگم سرطان داشت و داشت می مرد، خواهرم تازه بدنیا آمده بود، بابام تازه شغلش رو از دست داده بود. این وسط من نباید مایه سر افکندگی می شدم. زار می زدم و زار می زدم. از ته جگرم برای آن
7 کذایی زار می زدم.خانم هاشمی دلش به رحم آمد و بهم فرصتی دوباره داد. هفته ی بعد وقتی صدام کرد پای تخته من تمام کتاب جغرافی را تا ته حفظ بودم. خانم هاشمی 7 را خط زد و زیرش نوشت بیست. بعد با غرور نگاهم کرد و گفت: اینجوری بهتر نیست؟ آره اونجوری خیلی بهتر بود. خیلی امن تر بود. یک سری آشغال توی مغزت می کردی و لا اقل تحقیر نمی شدی. خانم هاشمی گفت: دخترم، از همین امروز تصمیم بگیر که همیشه بیست بگیری. سرم را تکان دادم و با
خودم عهد کردم که همیشه بیست بگیرم. من به این عهد وفادار ماندم. سال پنجم در امتحانات نهایی شاگرد اول مدرسه شدم. سال سوم راهنمایی شاگرد اول منطقه شدم. توی دبیرستان شاگرد اول بودم. نمره های من در تمام دوران تحصیل به نحو خنده داری بالا بود. من حتی توی دانشگاه شیمی دارویی سه را با 19.75 پاسکردم .و این کار کمی نیست! خیلی وقتها از خودم می پرسم اگر اون روز خانم هاشمی از من جغرافی نمی پرسید چه اتفاقی می افتاد؟ زندگی من توی چه مسیری می افتاد و جوابی براش پیدا نمی کنم. شاید الان یک هنرمند موفق بودم. شاید خیلی از الان راضی تر و خوشحال تر بودم. شاید هم اینجوری نمی شد.من از ترس تحقیر، روی نردبان تعلیم و تعلم جهیدم و ازش بالا رفتم.خیلی ها از نردبون افتادند ، خیلی ها برای همیشه زخمی شدند. بعد از سی سال از اون روز، من هنوز هم از سیستم آموزش و پرورش می ترسم. از سیستمی که به جای شناختن نقاط تمایز هر شاگرد سعی می کند همه را شکل هم کند، از سیستمی که به جای آنکه فکر کردن را یاد بچه ها بدهد مغز آنها را با عدد و حفظیات بیخودی پر می کند. از سیستمی که این همه روح زیبا و دست نخورده و پاک را تحویل می گیرد و آدمهایی غمگین و پریشان و سر درگم تحویل می دهد. به همه ی استعدادهایی که توی یک سیستم بیمار به هدر رفتند. به نویسنده هایی که دکتر شدند ، به دکترهایی که دیپلم ردی شدند ، به مهندس هایی که از اعداد متنفرند، به همه ی آنهایی که شغلشان عشقشان نیست و عشق شان شغلشان نیست و چشمهایشان از برق شادی تهی است . در بالای این تصویر ها ، صورت جدی خانم هاشمی می درخشد که با انگشتهایی باریک و بلند راه سعادت را نشان می *دهد و
بچه ها تک به تک به داخل چرخ گوشتی هل می دهد که این همه استعداد را تبدیل به یک گوشت کوبیده بی خاصیت می کند.
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
rezvaneh, جان متشکرم بابت نظرت. البته قبل از هرچیزی بازم بگم که این نوشته ی من نبود و بنوعی فقط نقل کردم ولی خب به نوعی حرف دل من هست و من هم همه ی راه زندگیم را بابت یک لج بازی انتخاب کردم. البته الان متنفر نیستم ولی هیچوقت راضیم هم نکرده
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
rezvaneh, جان همه ی اینهایی که گفتی مقصر هستن چرا که شرایطی را فراهم می کنند که انسان بنابر خواسته و دلخواه اونها پرورش پیدا کنه وشکلی را در آینده پیدا کنه که مطابق با نیاز اونهاست یا آرزوهای اونها. ولی باید پذیرفت اگر زندانی را اطرافیان برای رشد انسان بوجود می آورند یک زندان دائمی نیست و در اولین فرصت شخص می تونه بدنبال علایق و آرزوهای خودش بره.
این رو در نظر بگیرید که هرگز دیر نیست و هیچکس از ما جلوتر نیست و ما از کسی عقب تر نیستیم...اینها تنها تصورات نسبی ما آدمهاست در حالیکه حقیقت چیز دیگه ای هست.
امیدوارم از همین امروز استارت بزنید و بدنبال رشته مورد علاقتون برید. فکر کنم 2روز زندگی با لذت به یک عمر زندگی در حسرت می ارزه
قديم ها زمان شاه خط كش هاي قهوه اي و سفيد رو يادتون هست كه با اون تو دبستانها بچه ها را كباب مي كردند؟ يادمه خانم معلم ها ميني ژوب پوش درس دادن بلد نبودند كه هيچي با صد كيلو ارايش سر كلاس ميا مدند، اما دست بزن خوبي داشتند در بهار هم با تركه نرم بچه هايي كه دير ميامدند و يا از پنج مشق يكي را ننوشته بودند را ميزدند كه داد بچه ها به اسمان ميرفت. در همان عالم بچگي ميدونستم خط كش زدن بچه ها توسط اين عفريته ها كار درستي نيست. معلم هاي دبستان اون دوره يادمه روي مشق ها را مثل احمق ها خط مي كشيدند و اصلا به خود زحمت نميدادند به كلمات نوشته شده يك نيمچه نگاهي بيندازند و. غلط ها را تصحيح و گوش زد كنند.اصلا درس دادن بلد نبودند. شايد ديپلم درسي هم نداشتند و زمان شاه با پارتي وارد اموزش و پرورش شده بودند. يادمه با اين توصيف ها از والدين ام با همان نيم وجب قدم خواستم مدرسه ام رو عوض كنند، چون نمي توانستم شاهد كتك خوردن دوستان و همكلاس هايم باشم.قرار شد مدرسه رو عوض كنند. خوشبختانه سال بعديادمه يك خانم معلم تبريزي نازنين پوشيده و محجوبي كه يك روسري ساده رو سرش مي بست و گاهي دو سه تا تار موي طلايي ا ش موقع درس دادن پاي تخته سياه از درز روسري بيرون ميزد و با انگشت كوچك اش اونا رو زير روسري اش هل ميداد، معلم ما شد . معلم بي نظير ي بود.، فرشته مهرباني و صلابت بود بهترين معلمي كه در تمام زندگيم ديدم. الفباي زندگي را با همه زير و بم اش بشكل عالي درس ميداد و تمامي چشمه هاي استعداد شاگردها رو به جركت در مياوردبا ما مثل بچه هاي خودش رفتار ميكرد. مادري بود خيلي با وجدان و فهميده ، معلمي بود دوره ديده و حرفه اي كه كارش رو با عشق و علاقه انجام ميداد . درس خواندن سر كلاس ايشون اب خوردن بود ايشان در آموزش دست كمي از خانم سوليون معلم هلن كلر نداشتند و شايد در موارد از خانم سوليون هم در كار تعليم فراتر رفته و از او سبقت گرفته بود.
تمرين هاي درسي با حساب و كتاب بود و مشق سر كلاس ايشون معني نميداد در عوض تمرين تمرين بود كه انجام ميگرفت. يادمه گاهي من بيش از تمرين ها باز تمرين مي نوشتم. چون با ميل و علاقه اين كار رو براي خودم انجام ميدادم تا از نتيجه كار رضايت كسب كنم.من اين خانم معلم رو خيلي خيلي دوست داشتم و دارم. با همان بچگي ديگه كتابهاي درسي هيچي سراغ كتابهاي علمي سنگين مي رفتيم. مجله و نشريات مختلفي رو مطالعه ميكردم، بقدري انگيزه مثبت ايجاد كرده بود كه سراغ كتابهاي درسي خواهر و برادرها كه در رده هاي بالا و دبيرستان بودند مي رفتم و در ساعت فراغت گوشه دنجي اونا رو مطالعه مي كردم. با همكلاس هاي مي رفتيم پشت بام و ازمايش هاي علوم رو عملا با همان نيم وجب قدمون انجام ميداديم و خيلي ازش لذت ميبرديم.
من خيلي خوشبختم اين شانس رو داشتم با اين خانم معلم نازنين و متين فهميده و حرفه اي در زندگيم مواجه شدم. ساله هاي بعد امدند و رفتند و فقط چند تك ستاره درخشيدند . از همه ستارها اين خانم معلم هميشه ميدرخشد .
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
Aliabadi, جان ما که سنمون به اون زمونا قد نمیده شرمنده، بقول یکی زمان برای همه مردم دنیا سه حالته: گذشته ، حال و آینده ....و برای مردم ایران زمان 4 حالته گذشته ،حال، آینده و زمان شاه ما هم اون زمان چهارمو درک نکردیم
ولی تا دلت بخواد کتک های جورواجور خوردیم. از ترکه انار گرفته تا شلنگ و خط کش. تازه یه مدل شکنجه ایش هم این بود که یه معلم ادبیات راهنمایی خودکار میذاشت لای انگشتامون و دستمونو تو هم فشار میداد بعدش که ولمون می کرد تا یه روز مثله افلیجها بودیم یکی دیگه هم تخصصش اُردنگی بود . تو دوران تحصیلم بیشتر از همه از معلم کلاس دومم می ترسیدم که خیلی خیلی روانی بود یه روز منو ( یادم نمیاد به چه جرمی) توی انباری مدرسه که خیلی تاریک بود زندانی کرد....مدرسه تعطیل شد و من هم که جایی رو درست و حسابی نمیدیدم همچنان اونجا بودم...فکر می کردم شب هم اونجا میمونم داشتم زهره ترک میشدم که مدیرمون که شیفت بعد از ظهر هم میموند یک ساعت بعد از تعطیلی آمد و آزادم کرد
واقعا بعضیاشون خیلی قاطی و روانی بودند و بعضیاشون هم خیلی مهربون بودن مثله معلم کلاس اولم خانم حرّی ( خدا هرجا هست حفظش کنه ) و خدا رحمت کنه آقای ابطحی معلم کلاس سومم را که خیلی مهربون بود.
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید