عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
دختر جواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چند ماهه به آرژانتين منتقل شد. پس از دوماه ، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون : لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به تو خيانت کرده ام !!! و مي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست با عشق : روبرت
دختر جوان رنجيـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش مي خواهد که عکسي از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بي وفايش، در يک پاکت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون :
روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکس هاي توي پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان ...
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
زن گفت « نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد. باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می داره» مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت « دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه » و کیسه زباله را بیرون برد. فردا روزنامه ها تیتر زدند : «مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی»
عضو شده در: 2 فروردین 1389 پست: 3473 محل سکونت: IRAN
امتياز: 87705
عاشق واقعی
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق تو هستم.
شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست.
شاهزاده گفت: عاشق نیستی... عاشق به غیر نظر نمی کند.
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.
گفت: بابات کجاست؟
بچه زیر لب گفت: رفته آسمان.
سروان با تعجب پرسید: چی؟ مرده؟
بچه گفت: نه، هر شب از آسمان پایین میآید، با ما شام میخورد.
سروان چشم گرداند و درِِ کوچکی را در سقف دید.
عضو شده در: 24 آبان 1389 پست: 1253 محل سکونت: حوالی خدا
امتياز: 32905
شعر جالب یک بچه آفریقایی با استدلال شگفت انگیز. این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده. توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره.
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم.
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم.
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم.
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی.
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای.
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی.
و وقتی می میری، خاکستری ای.
و تو به من میگی رنگین پوست ؟؟؟
شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید شما نمی توانید در این بخش رای دهید شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید